سال اولی که اومدم امریکا پر بودم از ترس ودلهره، همش به این فکر میکردم چطور میتونم بعد از تحصیلم کار پیدا کنم، چطور از پس مصاحبه ها برییام، اصلا چه دانشی دارم که بتونم درموردش حرف بزنم و براساس اون شغل بگیرم، شغل هم یعنی ویزای کار و گرین کارت. ناچار رفتم سراغ تحقیق که حرفی برای گفتن داشته باشم. سراغ تحقیق رفتن همان و یک دل نه صد دل گرفتارش شدن همان. هرروز با عشق میرفتم دانشگاه، با حقوق و بی حقوق فرقی برام نداشت. روزی ده دوازده ساعت کار میکردم و اتفاقا خوش میگذشت، بخاطر تحقیق خوب و گرفتن اعتبار علمی، گرین کارت را تو دوره دانشگاه گرفتم تا این روزها که وقت کار و بار واقعی رسیده. این روزها میبینم چطور اعتبار علمی و رزومه خوب مثل یک اهرم تورا هل میده اون جلو. بیاد ترسها و ناامیدیهای سال اول مهاجرتم میافتم، اون ترسها واقعی بود، اما چه خوب که اون ترسها موتور محرکی شدن برای برداشتن موانع و هموار کردن مسیر. تا امروز اون نامیدی بشه امیدی برای جلو رفتن.
سلام سلام متن بالا را اول برای شما نوشته بودم بعد تغییرش دادم به اینستا و حالا هم اینجا، خوب فکر کنم شما دوستان دیگه بدونید اوضاع داره بخوبی پیش میره
سلام به دوستان خوبم
دنبال کار نمیگشتم، تصمیم گرفته بودم برم ایران و بعد سرفرصت دنبال کار بگردم. چندوقت پیش که فقط به چندتا کارگزار خبر دادم و تو یک روز کلی پیشنهاد کاری گرفتم و بعد مجبور شدم عذرخواهی کنم و بگم فعلا جابجا نمیشم درس خوبی بود که بذارم بموقع اش دنبال کار بگردم چون خوشبختانه رزومه خیلی خوبی دارم که پیشنهاد کاری خوب میگیرم( البته بحث اینترویو موفق و گرفتن کار جداست)
امروز دارم میرم برای اخرین ازمایش خرگوشی، اگه ازمایش هم خوب پیش بره میشه اخرین اخرین، قدیمیها شاید یادشون بیاد که چقدر این ازمایش خرگوشی سخت و پر استرسه. خوشحالم که داره بزودی تموم میشه. مگه اینکه…… خوب برگردیم به حدود ده روز پیش که دانشکده فهمید اف دی ای قصد داره گرنت را از دانشگاه منتقل کنه. رییس دانشکده با من میتینگ داشت و من گفتم که دانشگاه ددلاین تعیین استاد جدید را از دست داده، استاد من داره بازنشست میشه و اف دی ای هم داره گرنت را میبره انستیتو دیگه.فقط دیدم چطور رییس دانشکده تعجب کرد، نگران شد، البته حق هم داره بحث نیم میلیون دلاره پول باقیمانده هست. گفت نمیدونسته که داستان از این قراره و گرنه منرا بعنوان استاد تعیین میکردن( بازم بنظرم کوتاهی از استادمه که اوضاع را برای اینها روشن نکرده و پیگیری نکرده بود) خلاصه اخرین خبر اینکه شنیدم خود رییس دانشگاه و رییس تحقیقات مستقیما با اف دی ای میتینگ دارن و دارن پیگیری میکنند ( اینبار من تعجب کردم، معلوم نیست پشت صحنه چه خبر بوده که اینها قضیه را جدی نگرفته بودن یا نمیدونستن) خلاصه ددلاین گذشته اما چون رییس دانشگاه داره پیگیری میکنه برای همین باز نمیدونم اینده کاریم چی میشه. خوشحال میشم استاد نشم و از طرفی میدونم استاد شدن موقعیتی نیست که به راحتی بدست بیاد و اگه هم شد باید قدردان باشم. هرچند ددلاینها گذشته و کار خیلی گره خورده و بعید میدونم بتونن کاری کنند.
انگار وقتی دراتاق بدبیاری باز میشه دیگه هیچی جلوی اومدن سیل را نمیگیره. انقدر تو این چندماهه بدبیاری و اتفاق بد برام افتاده که کم کم دارم به خودم شک میکنم. میدونم که کلا ادم احساسی هستم و سنگینی اتفاقات برای من بیشتره. واضحه ادم وقتی مینویسه اتفاقات را از دریچه چشم خودش مینویسه. ممکنه حتی نیمه خالی لیوان را بیشتر تاکید کنه.
دارم سعی میکنم به افکارم نظم بدم.
خودم را داشتم برای کار استادی اماده میکردم که دیدم دیگه اخرهای ماه اپریل هست و قاعدتا اگه خبری بود باید تا الان نامه ای از دانشگاه میگرفتم، ایمیل زدم به دین تحقیقات که چه خبر، گفت دیروز جلسه داشته با رییس دانشکده و اونهم با استادت جلسه دیگه ای داشته و استادت گفته که گرنت قابل انتقال نیست. بعد شروع کرد از تجربه خودش بعنوان پست داک گفتن و اینکه من رکامندیشن لتر میخوام حتما بهش بگم و فلان استاد خفن فارماکوکینتیک دانشگاه هم خیلی ازت تعریف میکنه و ما بهت معرفی نامه خوب میدیم و حتی اگه میخوای بری پست داک دانشگاه کلمبیا حمایتت میکنیم و از این حرفها، عملا میگفت اگه استادت ازت حمایت نمیکنه ما هستیم…. دم دین تحقیقات گرم. البته فکر نکنم برای گرفتن کار صنعت مشکلی پیدا کنم.
یادمه سالهای اخر قبل مهاجرت انقدر خسته و ناامید از پروسه مهاجرت بودم که وقتی پیش یک مشاور رفتم بهم گفت اندازه یک ادم پیر خسته ای. الان باز زمانی از زندگیم رسیده که نقاب به چهره دارم اما خستگی عمیقی تو قلبم حس میکنم. طوری که وقتی دیشب بهم گفتن کار اکادمیکم درست شده بشدت ناراحت شدم. دلم میخواست درست نشه. انقدر خسته ام که تحمل کوچکترین مسئولیت و بار اضافه ای را ندارم. انقدر خسته هستم که انتظار برام سم شده. نمیتونم منتظر بمونم و از اونطرف تموم برنامه هام روی انتظار گیر کرده. میدونم همه چی درست میشه اما نمیتونم دیگه صبر کنم. خسته ام. یک ماهی هست مشاور دارم. مشاور خوبی هم هست اما انقدر تحمل بار بیقراریهام سنگین شده که نمیتونم تحملش کنم. از این برهه از زندگیم خسته ام. از این برهه از زندگیم ترسیدم. یک ترس غیر معمول. خستگی خیلی بیشتر از اندازه واقعیت درد. ترس بی دلیل. دلم میخواد مثل برق و باد شش ماه و یکسال از عمرم بگذره اما انقدر ترسیدم که حتی از گذشت یک روز میترسم. این روزها تنها نقطه روشن زندگیم حضور راستین هست. همیشه برام بمونه.
فصل بهار یعنی زمان تولد من و راستین، همیشه با اومدن تولدم یک دفعه متوجه عددهای عمرم میشم، و این داستان هرساله هست. اما این سری عددها یکجور دیگه اومدن سراغم. اینکه چقدر بزرگ شده اند. اینکه بخود بیایی میبینی نصف مسیر عمر را رفته ای، اینکه ۱۵ سال با راستینم اما حس و حالی از گذشت ۱۵ سال نمیبیم. اینکه زمانی رسیده پدربزرگها و مادربزرگها نیستن و خاطراتشون بتازگیهای روزهای بچگی و نوجوانی و حتی بیست سالگیست اما سالهاست حضوری ندارن. همیشه میگفتم سن عدده، مهم اینه دل جوون باشه، بدن سالم و ظاهری که سنم را کمتر از سنم نشون میداد هم پشتوانه ام بود. اما امسال متوجه شدم بزرگ شدن پیامد داره. حتی اگه تو ظاهر نمود پیدا نکنه. نبود پدرو مادربزرگها، پیر و ناتوان شدن مادرو پدرها. یکی یکی رفتن بزرگهای فامیل و از بین رفتن فرصتها. تا وقتی ۲۰ ساله ای مسیر طولانی پیش روت میبینی، خودت هم میدونی که اول راهی و شروع مسیری. سی که هستی سرخوش از دستاوردهات هستی و ۴۰ زمانی هست که هرچه کاشتی کاشتی و میبینی فرصتهایی را که با این سن از دست میره و یا خیلی سخت میشه بدست اوردشون.