My White House

من اینجام تا بنویسم، از خودم، افکارم ،گذشته ،اینده، خطاها وارزوهایم. من اینجام تا به تحریردراورم زیباترین مسیررابرای زندگیم. مینویسم برای پرواز، برای به اواز کشیدن تک تک حروف نگرانی. از من نخواهید به رقص دربیاورم عروسک زندگی را، که من تنها تصویرگر چشمانم.

My White House

من اینجام تا بنویسم، از خودم، افکارم ،گذشته ،اینده، خطاها وارزوهایم. من اینجام تا به تحریردراورم زیباترین مسیررابرای زندگیم. مینویسم برای پرواز، برای به اواز کشیدن تک تک حروف نگرانی. از من نخواهید به رقص دربیاورم عروسک زندگی را، که من تنها تصویرگر چشمانم.

لعنت به این دوره بدشانسی که تموم نمیشه

ساعت ۹ صبحه تو اتاق پسرک روی صندلی گوشه اتاق نشستم و پسرک را نگاه میکنم که شیشه خالیش را تو دهن داره و تو تختش میچرخه که خوابش ببره. میدونم بهمین راحتی خوابش نمیبره و تا  یکربع دیگه بلند میشه و تو تختش می ایسته. لباس پوشیده اماده بیرون رفتن بودیم که پسر را ببرم مهد که اخرین لحظه دیدم بشدت خوابش میاد و دلم نیومد یک شیشه شیر و کمی تو تخت چرخیدن را ازش بگیرم. تقریبا هر صبح برنامه امون همینه. پسرک دیگه شبها یکسره تا ساعت ۵ صبح میخوابه ( البته گاهی هر دوسه ساعت یک تک گریه ای میزنه اما خودش خوابش میبره) اما سر ساعت ۵ کاملا بیدار میشه و تو تختش می ایسته و با اون اون کردن صدامون میکنه.. 

شرایط کاری و روحی ما هم تقریبا همونه. دیروز من یک مصاحبه تو اف دی ای داشتم برای پوزیشنی که دوسال پیش مفت و مسلم ردش کردم. کلینیکال ریوور داروهای سرطانی، سری پیش کلینیکال ریوور داروهای التهابی و عفونی بود. 
خوب پسرک پاشد و شروع کرد به زبون خودش حرف زدن پاشم ببرمش مهد. 
بعد میام تعریف میکنم
…. چند روز بعد. امروز جواب مصاحبه اومد، رد شدم. افیسی که دوسال پیش بعد از یک مصاحبه ۵ ساعته عصرش دایرکتور زنگ زد و بهم جاب افر داد و من احمق رد کردم. حالا امروز بعد از دوتا نامه فالو اپ با یک نامه تمپلت ردم کرد. از ظهر بغض گلوم را گرفته. فردا قراره پیک نیک با دوستهامون داریم اما چقدر دلم میخواست بجاش تک و تنها بشینم تو خونه و از صبح تا شب و شب تا صبح فقط تو تخت باشم و بخوابم. اما بخاطر خانواده و پسرک و کلا روابط اجتماعی نمیتونم و نشدنیه. زندگی راه خودش را میره. وقتی اومدم این متن را کامل کنم اشتباهی متنی را باز کردم که برای پارسال همین موقع ها بود ، اون موقع هم چقدر ناامید و خسته بودم و باز هم الان خسته و ناامیدم. چرا زندگی من و راستین انقدر رو بدشانسی میچرخه پارسال یکی از  بدترین سالهای مهاجرتم بود و امسال هم تا الان روی خوش ندیدم. 
از اینهمه تلاش و به نتیجه نرسیدن خسته ام. از بدو بدو خسته ام. از بدشانسی خسته ام. از این سبک زندگی خسته ام. چرا اتفاقات خوب برای ما نمی افته. چرا مدتهاست پشت در بدبیاری و بدشانسی گیر کردیم. راستین هم اوضاعش از من بدتره.
متنی که پارسال نوشته بودم و پست کردم و احتمالا خوندید را پایین نوشتم
سلام
این مدت روزهای متناوبی بوده از امید و ناامیدی، گاهی کاملا ناامید و گاهی پر امید. همین هفته پیش بود که بعد از ماهها رفتم دوچرخه سواری، قبلش کلی ناامید بودم اما دوچرخه سواری تو شرایطی که اصلا انتظارش را نداشتم،  به اینده و اومدن اتفاقات خوب امیدوارم کرد( بک متن پرامید هم نوشتم که بگذارم تو اینستا، خلاصه دوستانی که هم اینستا را دارید هم اینجا اگه یکهو یک پست امیدوارانه تو اینستا دیدید بدونید بعدش امروز هم بوده( لبخد تلخ))اما باز امروز بعد از منتفی شدن یک کار دیگه الان ناامید روی مبل نشستم و به پسرکی که مثل فرفره جلوم غلت میخوره و باید دوباره به پشت برگردونم نگاه میکنم. چه نگاه مظلومی داره. دیروز واکسن دوز دومش را با هزار سلام و صلوات زدیم خوشبختانه الرژی نداد اما امروز تب و اسهال داره و باعث شده ساکت تر و مظلوم تر از همیشه بشه. مادر و پدرم هم اینجا کنارم نشستن و مادرم دارن با پسرک بازی میکنن. 
ماه اول که دوتا مصاحبه گرفتم، اما دیگه بعدش هیچ مصاحبه تخصصی نگرفتم، بجز فلوشیپ اف دی ای که قراره برام وقت مصاحبه تخصصی بگذارن. باید براش درس بخونم اما امروز وسط تب پسرک ، بعد از یکساعت تلاش برای درس خوندن کتاب را بستم و به فردا موکول کردم و تو دلم به همه زنانی که کار ثابت دارن یا همه زنان خونه داری که بی دغدغه با بچه اشون وقت میذارن غبطه خوردم. خوب بیشتر نمینویسم چون هرچه بیشتر میگم بیشتر ناامیدی تو وجودم رخنه میکنه. تا بعد.«
«

هوا داره گرم میشه

سلام دلم برای نوشتن و حرف زدن برای شما تنگ شده بود، برای همین وسط یک روز کاری و کار و بار تصمیم گرفتم بیام بنویسم

چندوقتی هست باز مشاوره را شروع کردم. هرچند تقریبا ماهی یکبار جلسه دارم اما همین کمک میکنم که از فشار و استرس تخلیه شم و با روحیه بهتری زندگی کنم. اتفاقا داشتم فکر میکردم نوشتن برای شما هم یک جور تراپیه و وقتهایی که مینویسم حسم بهتره.
زندگی بشدت روی روال تکراری میچرخه اما هردوی ما یعنی من و راستین منتظر تغییریم. راستین سه هفته ای هست که شروع به اپلای برای کار کرده. اگه توی ۳ ماه کار پیدا کنه خوش شانسیم اما اگه تا ۶ ماه کار پیدا نکنه بدشانسیم. خوب ببینیم بازار کار رشته اون چطوره؟ امیدوارم زیر ۳ ماه بیام بگم مصاحبه گرفت.
خشم خودم هم از اشتباهاتی که برای انتخاب کار کرده بودم فروکش کرده و مصمم تر شدم که کار توی اف دی پیدا کنم چون محیطش خیلی اروم و دور از استرسه.
یک نفر از شما نوشته بود که تنها نگرانی شما اینه که چرا این کار نشد اون کار شد، که براش توضیح دادم که فقط بحث علاقه نیست. بحث پول و حساب و کتابه. ما الان خرجمون بیشتر از دخلمونه. نه چون خیلی بی حساب و کتاب خرج میکنیم نه، چون حقوق های واقعی امون را نمیگیریم و هرماه مقداری از پس اندازمون داریم میخوریم و یا از کردیت کار خرج میکنیم ( کردیت کار، وام با بهره بانکی هست که با کارتش خرج و مخارج روزانه را حساب میکنی)
خلاصه اگه تا ۶ ماه راستین کار تخصصی پیدا نکنه، پس انداز کامل دود میشه و میره.
دیگه قرار بود یک پست از بچه داری بنویسم. با اینکه خیلی هم درمورد بچه داری حرف دارم اما نمیدونم چرا تاحالا دست به قلم نشدم. گاهی حتی فکر میکنم مطالب را تو اینستا بذارم. هرچند که دیگه پیجم ترکیده و بجای رشد فقط ریزش فالور دارم( چون مرتب پست و استوری نمیذارم ) 
غیر از اون همه خوبه. هوا داره گرم تر میشه و من هیجان کمپ و دوچرخه سواری و گشت و گذار دارم. البته اینبار سه نفره. 
توی ماه جون هم قراره یک مسافرت با خانواده ام بریم( هرکدوم از یک سر دنیا) که برای اون هم خیلی ذوق دارم. اخرین مسافرتی که با خانواده رفتم، سفر هند بود که درست سال قبل از مهاجرتم بود و من با خودم فلش کارت کلمه برده بودم که اونجا بخونم برای امتحان جی ار ای. سال بعدش اون موقع امریکا بودم:)
راستی خیلی از شما بمن لطف دارید و بهم بابت مسیری که اومدم تبریک میگید. اول از همه ممنونم. دوم بنظرم هرکسی قهرمان زندگی خودشه و خودش بهتر از هرکسی میدونه چه مسیری را طی کرده و چه قدر زحمت کشیده و چقدر درعوض به دست اورده. پس مطمئنم همه شما قهرمان زندگی اتوتید و  خیلی از شما ادمهای موفقی هستید چون دستاوردهای بزرگی داشتید و اما من، موقعی که من مهاجرت کردم حتی اینستا هم نبود. تاحالا نشنیده بودم که دکتر یا داروسازی مهاجرت تحصیلی به امریکا یا کانادا بکنه، عرف نبود یا شبکه اجتماعی نبود که کسی از تجربیاتش بگه، چشم بسته و پرسون پرسون و با ازمون و خطا مسیر مهاجرت را طی کردیم. الان اینستا پرشده از صفحاتی که از ریز و درشت اپلای و مهاجرت میگن. خلاصه جلو رفتیم تا اینجا رسیدیم. مسیر من طولانی تر از نسل جدید شد. اما همیشه به خودم میگم مهم اینه که رسیدیم و بازم میریم جلو. اما اگه هیچوقت حرکت نکنیم همیشه درحسرت خواسته هامون میمونیم.
خوب من برگردم یکم دیگه کار کنم( یک اعتراف بکنم، نهایت کارمفیدی که من در روز میکنم ۳ ساعته، گاهی بیشتر مثلا ۴-۵ ساعت گاهی ۱-۲ ساعت) خلاصه دور کاری خیلی خوبه:) البته دفتر رفتن هم همینطوره و ادمها عین ۸ ساعت کار نمیکنن اما حسن دور کاری اینه ملزم نیستی عین ۸ ساعت تو دفتر بشینی. 
البته اینرا هم اضافه کنم اگه کار رسمی بگیرم احتمالا پروژه بیشتری زیر دستم میاد و بیشتر باید کار کنم اما بازم دور کاری عالیه. همین که وقتی خسته ای نیم ساعت میتوتی بخوابی یا تلویزیون ببینی یا خونه را تمیز کنی خوبه. 
بای
۴ تا کامنت از پست قبل مونده بعدا جواب میدم دوستان

اشتباه کردم

پای کامپیوتر نشستم و به مقاله ای چشم دوختم که جنبه یادگیری کدنویسی اون نرم افزاری را داره که درنهایت مجبورم یادبگیرم

چندوقتی هست مطمئنم اشتباه کردم تو انتخاب گروه. یادتونه روز اول فلوشیپ، سه تا گروه بود که میتونستم انتخاب کنم؟ گروهی که اومدم هرچند مدلینگ دارویی هست اما احتیاج به امار درسطح بالا و کدنویسی داره و بک‌گراند فارموکولوژی لازم نداره که من نمیتونم توش متخصص خوبی بشم، اکثرا هم از رشته های دیگه اومدن. 
و اما…… میدونید اشتباه بزرگترم چی بود؟ اشتباه بزرگم این بود که پیارسال کار اف دی ای را رد کردم و تو دانشگاه موندم. اینهمه مشاوره گرفتم. جالبه ایکا( یک دوست)  که  کسی بود تشویقم کرد به کار اکادمیک و‌موندن تو دانشگاه، امسال میگفت خیلی اشتباه کردی موندی. باورتون میشه الان دقیقا دنبال همچون پوزیشنی تو اف دی میگردم و دستم بهش نمیرسه. خیلی اشتباه کردم.
متاسفانه دیگه نمیشه چیزی را تغییر داد و باید نیمه پر لیوان را ببینم که اشتباهی نبوده که برام یک عمر پشیمونی بیاره و زندگیم را زیر و رو کنه و ایشالله بلاخره یک روزی کار تخصصی دلخواهم را پیدا میکنم.
برگردم سر یادگیری. دیروز و امروز صبح همه جور کاری کردم الا یادگیری و خوندن که درواقع بخشی از کار فلوشیپمه. 

سال نو، زندگی قدیمی

سلام 

عیدتون مبارک، خیلی وقته ننوشتم که دو علت داشت. یکی اینکه هیچ تغییر خاصی تو زندگیم نبود، دوم نبود وقت ازاد مناسب. وقت ازاد بود اما اون موقع انقدر ذهنی و جسمی خسته بودم که ترجیح میدادم فقط یک سریال ببینم خالی بشم. 
خوب از زندگیم بگم، امروز پنجمه عیده و ما هنوز فرصت نکردیم یک عکس با سفره بندازیم، یا خودم مرتب نبودم یا تو مودش نبودیم یا خسته بودیم. اما درکل عید خوبی بود خصوصا شب عید، من واشنگتن بودم و چندساعت قبل سال تحویل رسیدم. اینجا زمان تحویل ساعت ۱۱ شب بود. تمیزکاری کردیم و سفره چیدیم و پسرک که خوابید چندساعتی فرصت داشتیم که تلویزیون ببینیم و ریلکس عید را تحویل کنیم. 
پسرک هم خوب و شیرینه. بجز ناراحتی ریه ( سرفه های صبحگاهی) که داره و عفونت گوش مداوم. برای ریه اش دو نوبت در روز نبولایزر( یک جور اسپری)  بودزوناید میگیره.دکترها میگن هوا که گرم بشه ریه اش هم خوب میشه و تا سال دیگه ریه اش هم بزرگ شده و دیگه مریض نمیشه.
درمورد گوش هم علت را گفتن شیر شبه. تقریبا راحت شیر شب و حتی شیر قبل خواب را قطع کردیم، البته هنوز یک بار ساعت ۴ صبح از خواب بیدار میشه و تو تختش می ایسته که مجبوریم بریم سراغش و مطابق معمول صبح زود ساعت ۶:۳۰ کامل بیدار میشه اما تو طول شب اگه بیدار بشه کمی این دنده اون دنده میکنه و بعد میخوابه. 
دومیت علت گوش درد و عفونت هم بی توجهی خودمون بود. یعنی یک چیزی که انقدر جلوی چشممون بود که نمیدیدیم. دیدید بچه های کوچیک به عروسک با مثلا لحافشون وابسته میشن. پسرک ما به یک سری دستمالهای پارچه ای کوچیک( اروغ گیر) که از بچگی زیر شیشه شیرش میذاشتیم خیلی وابسته هست. بعد هرروز یکی از این دستمالها میذاریم تو کیفش و تو مهد هم همه جا باهاش هست و شب هم برمیگرده خونه و باهاشه و قبل خواب هم که حتما باید نزدیک صورتش باشه و لمس کنه تا خوابش ببره. این دستمالها را من هردوسه روز عوض میکردم تا دیروز موقع تلفن با مامانم. مامانم پرسیدن این دستمالها را هرروز میشوری؟ یکهو یک پتک تو سرم خورد که علت اصلی عفونتها میتونه همین دستمالها باشه. تو مرحله بعد اول از همه عوض کردن روزانه دستمالهاست و بعد کم‌ کردن وابستگیش. 
خوب از پسرک زیاد نوشتم بریم سراغ خودم. خودم تصمیم گرفتم دوسه سالی تو اف دی ای بمونم. بقول خودشون تعادل کار و زندگی تو کار دولتی خوبه. یعنی در عمل اخر هفته هات برای خودته، بعد ساعت کاری هم فشار کاری روت نیست. اما حقوقش نسبت به صنعت که دست شرکتهای خصوصیه خیلی کمتره. استخدامی به دوعامل بستگی داره. بتونم استخدام بشم( که اگه جدی پیگیری کنم احتمالش هست) دوم، برای استخدامی احتیاج به تغییر محل سکونت نباشه و قبول کنن بهمین صورت از نیویورک ادامه بدم. 
راستین هم چندتا کلاس دیگه را تموم کرد اما همچنان سراغ اپلای کردن برای کار نرفته. ایراد اینه راستین ایده ال گراست و تا از هرنظر مطمئن نباشه نمیره دنبال اپلای. جالبه همین دوهفته پیش یک تازه فارغ التحصیل دکترا برای امتحان استخدامیش از راستین کمک گرفت که پروژه ای که برای امتحان استخدامیش داده بودن را کامل کنه. اما خب راستینه دیگه و هنوز خودش را قبول نداره و احتیاج داره کارها را با سرعت خودش پیش ببره.
امروز یکشنبه هست و ما ظهر خونه دوستمون دعوتیم. پسرک هم دیروز که دکتر ریه بودیم خوب بود ولی از دیشب دوباره تب کرده و چشمش هم قی میکنه و امروز هم بیقراره و نق میزنه. من و راستین هم که روحا خسته از این سیکل بیماری ادامه دار و وضعیت کاری و مالی خودمون. فقط منتظریم هوا گرم بشه و پسرک بهتر بشه و راستین اپلای کنه و کار بگیره.و روزهای بهتر برای زندگی ما هم برسه  اینم از زندگی من در سال جدید

خوشبختی و بدبختی

مدتی هست هم احساس خوشبختی میکنم هم بدبختی. یعنی توامان هردورااحساس میکنم. خوشبخت و خوش شانسم بخاطر حضور پسرک که بنظر باهوش و هوشیاره و‌ خنده ها و کارهاش سرگرمم میکنه و خوشبخت نیستم چون بشدت از زندگی که ساختم، ساختیم ناراضیم. هنوز شبها خوب نمیخوابیم و امیدی هم ندارم که پسرک به این زودیها از وابستگیش به شیر توی خواب دست بکشه. دلمون هم نمیاد که با گریه و زجر دادنش این را بهش یاد بدیم. صبح بعد اینکه پسرک را میفرستم مهد، میشینم پای یادگیری یک سری مسائل ریاضی و کدزنی فوق العاده پیچیده و لعنت میفرستم که عمرم را تو ازمایشگاهی گذروندم که مطالبش فقط به درد شکم سیری میخورد و الان مجبورم این مسائل فوق سخت برنامه نویسی را یادبگیرم که بتونم خودم را به یک کاری بند کنم . اما شکرگزارم که منرا به گرین کارت رسوند. شاید هم بهتره اف دی ای بمونم. درسته که مطالبی که یادمیگیرم سخته اما خوبه که تا الان استرس محیط کم بوده اما از اونطرف غبطه میخورم بحال تمام هم ازمایشگاهیهام که کار خوب تو صنعت گیر اوردن و درامد بالا دارن. خوشحالم که همسری دارم که تو بچه داری کمکمه اما خسته شدم از پروسه طولانی پیدا کردن کار مناسبش، غر میزنم و بداخلاقی میکنم و حتی دیگه دلم نمیخواد سعی کنم خوش اخلاق باشم. میدونم تو پروسه هست و بخاطر کار کردن و بچه داری پروسه کار تخصصی پیدا کردن اش اروم پیش میره اما من صبرم از بلاتکلیفی و بی پولی تموم شده. خسته ام از اضافه وزنم و حتی از قیافم و با اینکه باشگاه رفتن را کلید زده ام اما پیدا کردن وقت برای باشگاه شده یک دغدغه دیگه ام. عصرها فقط ۳-۴ ساعت با پسرک هستم و دلم نمیخواد این وقت را تو باشگاه باشم، وقتی هم میخوابه ساعت ۹ شب شده و اون موقع به انگیزه و انرژی مضاعف احتیاج دارم که بجای یک ساعت ولوو شدن پاشم برم باشگاه. یک ماه دیگه تولد یکسالگی پسرکه. احتمالا کلی فیلم و عکس که ماههاست ارشیوه را ادیت کنم و بلاخره بذارم. شاید هم نذارم اگه تو اینستا فالوم میکنید بدونید یک ادم خسته از زندگی این مطالب زرقی برقی را گذاشته. همین.

کامنتهاتون همینطور بیجواب مونده، ببخشید اما الان ازم توقع جواب دادن نداشته باشید