My White House

من اینجام تا بنویسم، از خودم، افکارم ،گذشته ،اینده، خطاها وارزوهایم. من اینجام تا به تحریردراورم زیباترین مسیررابرای زندگیم. مینویسم برای پرواز، برای به اواز کشیدن تک تک حروف نگرانی. از من نخواهید به رقص دربیاورم عروسک زندگی را، که من تنها تصویرگر چشمانم.

My White House

من اینجام تا بنویسم، از خودم، افکارم ،گذشته ،اینده، خطاها وارزوهایم. من اینجام تا به تحریردراورم زیباترین مسیررابرای زندگیم. مینویسم برای پرواز، برای به اواز کشیدن تک تک حروف نگرانی. از من نخواهید به رقص دربیاورم عروسک زندگی را، که من تنها تصویرگر چشمانم.

کابوس

کامشین نویسنده وبلاگ فیلم، شکلات و چایی داغ، گاها از کابوسهاش مینویسه، دیشب کابوسی دیدم که تعریف میکنم بیاد کابوسهای کامشین.

شما هم بمانند یک داستان کوتاه بخونیدش. این کابوس اسم هم داره
Elevator 
راهی جایی بودم، با اتوبوس شهری، توی راه دختر دیگه ای هم با من همراه شد. هردو بقصد یک ساختمان. جلوی ساختمان رسیدیم. ساختمانی متروک کاهگلی و چهارطبقه. با شیشه های شکسته و دیوارهای ریخته.
دختر دیگه ای داخل ساختمان بود، بازکردن در ورودی بخاطر خرابی غیر ممکن بود از ساختمان بغلی در را برامون باز کرد، درهمین حین چنددختر دیگه هم بهمون پیوستن، همه وارد اسانسوری شدیم و دکمه حرکت بسمت بالا را زدیم، وارد که شدیم به دخترها گفتم، من جونم را دوست دارم، اگه قراره مسابقه و‌چالشی برای بردن پول باشه، بیخیال من بشید و‌پول را برای خودتون بردارید، اسانسور چند طبقه بالاتر ایستاد، گروه دیگه ای از دخترها به ما پیوستن، یکیشون داشت بستنی میخورد،  گفتم منم بستنی میخوام، چندلحظه ای در اسانسور را باز نگه داشتم تا دختر ظرف بستنی هم برای من گرفت و وارد اسانسور شد، اسانسور شروع به بالارفتن کرد، بالا و بالاتر رفت، مثل این بود تهی برای ساختمان وجودنداره، دو کلید بیشتر نداشت، کلید بالا و پایین رفتن، در کشویی هم وجودنداشت و ما از هر طبقه که میگذشتیم دیوارها و گذشتن از طبقات را میدیدیم. هرچه بالاتر میرفتیم دخترها بیشتر هیجان زده میشدن، بقطار و بصف دورتا دور اسانسور میگشتن و من وسط ایستاده بودم و بستنی ام را میخوردم، همه مانتو و مقنعه سورمه ای داشتیم. طبقات بالاتر، دستها و انگشتهایی را میدیدیم که بیحرکت لای در اسانسور طبقات بجا موندن، کسی چیزی نمیگفت. بلاخره رسیدیم، طبقات اخر بود، دربسمت راهرویی تاریک و باریک بازشد. دخترها بیرون رفتن، فضا تاریک و وهم اور بود، چند نفری همون جلوی در ایستادن و جرات نکردن جلوتر برن، من داخل اسانسور موندم که بستنی ام را تموم کنم، ناگهان صدای جیغ و وحشت دخترها بلندشد، میتونستم ببینم راهرو پر از جنازه هایی بود که به بدترین وجه سلاخی شدن. دوسه نفری که جلو در ورودی بودن داخل اسانسور پریدن و دکمه حرکت بسمت پایین را زدیم. در بسته شد، بقیه دخترها پشت دررسیدن، همچنان جیغ میزدن و التماس میکردن تا در را باز کنیم اما میدونستیم که اگه در را باز کنیم ما هم به سرنوشت اونها دچار میشیم، اسانسور به اهستگی شروع به پایین رفتن کرد، انگار میدونست ما عجله برای پایین رفتن داریم و باید جلوی مارا میگرفت، پایینتر رفت، به طبقاتی رسیدیم که دستها بیحرکت لای درمونده بود، ادمهایی که پشت در اسانسور مونده بودن، سرعت اسانسور کم و کمتر شد تا بلاخره ایستاد، میدونستیم چاره ای جز پیاده شدن نداریم، خودمون را تو راه پله ها انداختیم و با احتیاط و ترس یک طبقه پایینتر رفتیم، اسانسور دیگه ای پیدا کردیم، وارد شدیم، مردی با کت و شلوار از جلوی دراسانسور عبور کرد، با عجله دکمه بسمت پایین را زدیم و اسانسور بکندی براه افتاد، هنوز مسافت زیادی تا طبقات پایین مونده بود. میدونستیم دیر یا زود، اسانسور می ایسته، اسانسور اجازه نمیداد ما به پایین برسیم. چشمهام را باز کردم و فهمیدم کابوس بود، ساعت ۷ صبح بود، باز چشمهام را بستم تا ادامه کابوس را ببینم، نمیخواستم وسط ساختمون جابمونم، میخواستم به امنیت برسم اما دیگه خوابم نبرد و احساس میکردم بین طبقات جا موندم درحالی که وحشت و ترس لحظه به لحظه دنبالمون بود و به ما نزدیکتر میشد و من نتونستم خودم را به جای امن برسونم، حسرت دیدن کابوس با من موند. 

ناشادم

نمیدونم چرا کاملا شاد نیستم، همه چی خوبه و کم و بیش رو برنامه هست اما صد در صد احساس شادی نمیکنم، این مدت که استادم ایتالیا هست همزمان شده با تموم شدن یک فاز از ازمایشها و من هم اکثر اوقات از خونه کار کردم، ۳-۵ ساعت کار در روز و بقیه اش برنامه های دیگه، برای همین زمان بیشتری برای استراحت دارم، اما یک قسمتی از ته دلم شاد شاد نیست، نمیدونم چرا؟ شاید افسرده شدم شاید هم فقط نگران کارهای ریز و درشت اینده هستم، کارت راستین، ایران رفتن، شروع پروسه کاری راستین، بچه دار شدن، اصلا بچه دار بشیم یا نه! چی میشه چی نمیشه هایی که دیر با زود زمانش میرسه اما ذهن من درگیرشه، شاید هم یک نوع از وسواسه! حساس شده ام، خیلی زودمیرنجم، از حرفهای استادم ، از رفتار فلان دوست. جالبه حتی برای ایران رفتن هم هیجان زده و شاد نیستم، البته بشدت به یک تغییر و مسافرت احتیاج دارم و مطمئنم زمانش برسه هیجان هم میاد، برعکس من راستین میگه، حس میکنم برم ایران دلم نخواد برگردم. ازش که میپرسم چرا؟ میگه چون کار و درامد درست و حسابی تا الان نداشتم ‌و نگران اینده ام. دست و دل خودم هم به اموختن کارهای جدید نمیره، فکر کنم قسمتیش به ضد حالهای استادم باشه، بخشیش هم به پروسه چندساله مقاله چاپ کردن. میدونم استادم شیطان مسلم نیست و فقط بعضی اوقات ضد حال میزنه، میدونم کار پست داکم خیلی سنگین و ازاردهنده نیست؟ اما چرا من خوشحال نیستم. نمیدونم ، امیدوارم این ناخشنودگی  چندهفته ای موقت باشه و باز برگردم به دوران الکی خوش و خرمم