My White House

من اینجام تا بنویسم، از خودم، افکارم ،گذشته ،اینده، خطاها وارزوهایم. من اینجام تا به تحریردراورم زیباترین مسیررابرای زندگیم. مینویسم برای پرواز، برای به اواز کشیدن تک تک حروف نگرانی. از من نخواهید به رقص دربیاورم عروسک زندگی را، که من تنها تصویرگر چشمانم.

My White House

من اینجام تا بنویسم، از خودم، افکارم ،گذشته ،اینده، خطاها وارزوهایم. من اینجام تا به تحریردراورم زیباترین مسیررابرای زندگیم. مینویسم برای پرواز، برای به اواز کشیدن تک تک حروف نگرانی. از من نخواهید به رقص دربیاورم عروسک زندگی را، که من تنها تصویرگر چشمانم.

بعد تولد بچه

موزه کودکان بودیم پسرک حسابی بازی کرد، توی موزه بازی برای هرسنی هست و وسایل متنوعی برای بازی داره. چون خواب ظهرش را کامل نرفته بود توی راه خوابید و من و راستین هم هم از یک فود تراک غذای مکزیکی گرفتیم و اومدیم توی مک دونالد بخوریم. 

توی این هفته سه نفر پست داک گروه ما قرارداشون تموم میشه و باید برن. قراره تکلیف منم اخر ماه مشخص بشه. قرارداد من تا اخر ماه می هست اما برای منم محرز شده منم باید برم. از اونجا که احتمال خیلی زیاد توی این مدت کار پیدا نمیکنم و منبع درامد من یکهو قطع میشه دوراه بیشتر نداریم. یا پسرک مهد نره و با من تو خونه بمونه تا چندماه که من کار پیدا کنم یا توی خرداد اسباب کشی کنیم و بریم یک خونه ارزون تو شهر محل کار راستین بگیریم و چندماه بمونیم تا وضعیت کار من مشخص بشه. هردوحالت بده و اصلا مطلوب نیست.  یا با احتمال خیلی خیلی کمی قرارداد من  تمدید بشه. پولی هم نمونده که بگم چندماهی از پس انداز بخوریمتا من دوباره برم سرکار. یا من یک مدت برم کار جنرال که کمی از هزینه ها را پوشش بده اما حتی کار جنرال پیدا کرده که مد نظر من کار داروخانه هست به این راحتی ها پیدا نمیشه. 
هردومون این خونه، محله که شامل قسمت غربی منهتن هست را خیلی دوست داریم، دلمون میخواست سالیان سال اینجا بمونیم. اما انگار نمیخواد بشه:(
میتونید تو این پست حدس بزنید که اخر و عاقبت ما چی میشه، به کسی که حدس درست بزنه جایزه میدیم الکی.  
راستی بچه داری وقتی راستین هست و دو نفریم خیلی راحت تر و شیرین تره. نوبتی باهاش بازی میکنیم هم اون کیف میکنه هم ما لذت میبریم و چون اجبار نیست خستگی کمتره، بنظرم خیلی خیلی تفاوت هست بین بچه داری تک نفره و دونفره. حالا فکر کن اونها که کمک پدر و مادرها و بستگانشون را هم دارن تو چه نعمتی هستن و قدرش را نمیدونن. بغیر از اون  تو این سن بچه ها بلدن محبت را برگردونن و عشقشون را به ما نشون بدن و خلاصه جایزه میدن. 
ببخشید هنوز کامنتهای پست قبل مونده که جواب بدم، اما بدونید که همون موقع که کامنت میاد میخونم

سلام به همگی. 
این پست حاوی مقدار زیادی غر هست اگه حوصله غر شنیدن ندارید لطفا نخونید 
چندروز قبل نوشتم ((چند روز تا تولد دوسالگی پسرک بیشتر نمونده و قراره براش جشن تولد بگیرم البته چون هنوز مفهوم تولد را کامل نمیفهمه، جشن با حضور بزرگترهاست. دو سه تابچه هم هستن. تم تولدش ماشینه و  چند تا بادکنک به شکل ماشین از امازون خریدم و چندتا ماشین تزیینی برای روی کیک. زحمت غذا هم با شف راستینه. کیک هم به سنت همیشه از پاریس بگت.  هرکی را هم دعوت کردم گفته میاد و نه نگفته و برای همین مهمونی شلوغی میشه. راستین شیفت شنبه شبش را مرخصی گرفته تا بتونیم بموقع همه چی را برای تولد اماده کنیم. 
کلاس پسرک عوض شده و مثل همیشه براش خیلی سخته، اما این کلاسش خیلی متنوع تر شده. کلاس علمی دارن و ورزش و فعالیتهاشون هم خیلی بیشتره. انصافا مهد خوبی میره.
راستین هم مطابق معمول تو کارش خوب پیش میره. میدونستم روابط عمومی عالی داره و بمحض اینکه کار پیدا کنه توش رشد میکنه. از حالا میتونم ببینم چطور داره با رییس بزرگ و تک تک کارگرها رابطه میسازه. )
برگردیم به حال و الان قسمت غرغر. بازصبح پسرک ساعت ۵ بیدار شد، سرحال و از ساعت ۵-۶ فقط میدویید و شادی میکرد، انقدر سرحال بود اما من عصبانی و پیش خودم میگفتم چرا یک بچه تو این سن و حتی یکسال کوچکتر نهایتا ۸ ساعت درشب میخوابه و بقیه بچه ها ی هم سنش ۱۱ ساعت میخوابن و صبحها پدر و مادرهاشون بزور بیدارشون میکنن. بعد حتی فکر کردم بخشی از عصبانیت این دوساله من بخاطر کم خوابی پسرک و بدخوابی خودمه. انقدر عصبانی بودم که هیچ جوره نمیتونستم اروم بشم و تا خود ظهر عصبانی بودم.
 امروز روز سومی هست که پسرک کلاسش عوض شده و کل این سه روز بهش سخت گذشته عملا دیروز و امروز اکثر وقت فقط و فقط گریه کرده. کار این هفته من هم خیلی سنگین بوده و همه جوره خسته ام. مغزی و روحی و جسمی. پرخوری ام همچنان ادامه داره. حال بازی با پسرک ندارم، اصلا اگه میدونستم مجبورم روزی چند ساعت با بچه بازی کنم و مشغولش کنم از خیر بچه دار شدن میگذشتم.
کلا دارم فکر میکنم روزهام این طوری شده. صبح با صدای پسرک ساعت ۵-۶ بیدار بشی و بدون اینکه وقت کنی ده دقیقه تو تخت دراز بکشی باید بیایی با پسرک چک و چونه بزنی که به محض باز کردن چشممون تلویزیون نمیبینیم. و کلا خواب صبح زهرماری داری، بهتره بگم نداری. بعد هم دوسه ساعتی پسرک را مشغول کنی تا وقت مهد رفتنش بشه. یعنی شکنجه.
بعد بدو بدو از مهد برگردی و بشینی سرکارت تا دوباره ساعت ۴ بشه بری دنبال پسرک و بعد چند ساعت مشغول نگهش داری تا ساعت ۹ و وقت خوابش بشه. این وسط هیچ وقت قشنگی برای خودت نداری. نه وقت خواب بعد الظهر نه وقت یادگیری، چرا فرصت بشه بجای چرخ زدن تو اینستاگرام از تو موبایل فیلم چند دقیقه ای فیلم و سریال میبینم. پسرک که خوابید یکساعت باز فیلم میبینم و بعد بدو بدو میخوابم که حداقل ۷ ساعتی خواب شبانه کرده باشم
کارم هم که شده فقط جمع اوری اطلاعات برای این منتور و اون منتور، عملا هیچ یادگیری تو مدلینگ ندارم. وقت مطالعه ازاد هم ندارم. یعنی اگه بخوابم اونرا هم تو برنامه فشرده مزخرفم بذارم زندگیم از این هم مزخرف تر میشه. 
کلا نه مسافرتی نه استراحتی نه ریلکسی نه مهمونی نه استفاده از امکانات امریکا و نیویورک، مثلا تاتر و موزه و رستوران های خفن نیویورک رفتنی. نه کمپی، نه اجاره کابین تو برفی، نه سفر به هاوایی. نه سفر به کانادا و برنامه سورتمه سواری با سگهای هاسکی. نه الاسکا رفتنی و دیدن شفق قطبی. نه سالی یکی دوبار سفر به جزایر کاراییب. نه سفر به اروپا و پاریس و لندن و اینالیا و اسپانیا دیدنی بعد از اونور به نیمه ۴۰ رسیدی و همچنان داری مثل سگ برای یک کار میدوی.
میدونید چیه. امسال سال اخره نیویورکم بعد هرجا کار پیدا کردم میرم. هر ده کوره ای که شده. 
با راستین حساب کتاب میکردیم. باکار جدیدش  بزور شاید بتونیم هزینه های زندگی را بدیم. خرید ماشین هم به کنار. راستین میگه تو همین ماه جابجا شیم و من برم شهر کوچیک. میگم اگه تو شش ماه کار پیدا کردم چی. میگه باز دوباره جابجا میشیم. اما بنظر من خیلی سخت میشه. بهش میگم صبر کنیم تا من کار پیدا کنم بعد جابجا بشیم میگه چشمم اب نمیخوره تو به این زودی کار پیدا کنی.
هفته پیش دو روز وقت کردم چند تا کار اپلای کردم برای یکیش مصاحبه گرفتم، اما شغل برای کسی هست که شبیه سازی بکنه، یعنی همین فیلد جدید که من دانش ندارم، فقط برای ازمایشهای پری کلینیکاله( حیوان) ولی برای داروهای مولکول بزرگ( که تجربه ندارم). خلاصه چشمم اب نمیخوره از پس مصاحبه تکنیکالش بربیام. شهرش هم بی اریا تو سن فرانسیسکو هست. جالبه هفته دیگه راستین هم یک سفر کاری به سن فرانسیسکو داره. 
خوب پسرک خوابیده و حدود ساعت ۱۰ هست. ده دقیقه فرصت دارم فیلم ببینم و بعد برم مسواک و خواب و روزم را تموم کنم. 

چاقک

وقته خوابه اما مغزم مشغوله، دلم بخاطر پرخوری درد میکنه. این هفته پرخوری عصبی داشتم. پرخوری عصبی من روی کاکائو هست اما این چندوقته غیر از کاکائو کلی هم غذا خوردم. کلا این یک ماهه که راستین دور بوده وضعیت خورد و خوراک من بهم ریخته. بیشتر اشپزی خونه ما را راستین انجام میده و تو این مدت یخچال را با انواع و اقسام غذاها پر کرده تا ما بی غذا نمونیم و نتیجه شده پرخوری. البته فکر نکنید من اصلا غذا نمیپزم، من هفته ای یک بار اشپزی میکنم و بقیه با راستینه. تو همین مدت وزنم سه کیلو هم بالا رفته که همین بیشتر عصبیم میکنه و برعکس بیشتر میخورم.

اما علت اصلی پرخوری ام نگرانی بخاطر کاره. بهتره بگم میدونم چه خبره. هیچی بلدنیستم و اوضاعم خیته، کار در حد مبتدی هم پیدا نمیشه. اوضاع اف دی ای بهم ریخته. سه تا فلو هم گروهی من تا اخر ماه دیگه قراردادشون تمومه و بهشون گفتن بخاطر قوانین جدید نمیتونن تمدید کنن. رییس بمن هم خبر داد که بهتره دنبال کار باشم و احتمالا همین اتفاق برای منم میافته. کلا اف دی ای دیگه نمیتونه تمدید فلوشیپ داشته باشه. موج موج کارمندهاش هم دارن اخراج میشن. البته بیشتر از گروه رگولاتوری و رادیولوژی و تجهیزات پزشکی. هنوز موج به بخش ما که تایید دارو هست نرسیده. اما لینکدین پر شده از ادمهای جویای کار بخصوص از اف دی ای. کلا وضعیت ترسناکی شده و همه ادمهایی مه بخاطر قوانین ترامپ اخراج شدن ترسیدن. چاره ای ندارم جز اینکه تو همین فیلد شبیه سازی که ریاضی و امار داره خودم را قوی کنم. فیلد قبلی ام هم که مربوط به اندازه گیری دارو تو پوست بود بدرد نمیخوره، سه ساله که دارم دور خودم میچرخم و نه تنها پیشرفت نکردم بلکه با تصمیمهای احمقانه عقب گرد هم کردم. راستی اینبار فلوشیپ تموم بشه نمیتونم برای بیمه بیکاری اقدام کنم چون فلوشیپ جز قوانین بیمه بیکاری نیست. دوستانی که ممکنه بگن بیمه بیکاری نگیر( این بیمه دولتی نیست و پولی از دولت نمیگیریم)
با این حساب تا اخر ماه می که چیزی بهش نمونده کار من تمومه. تا اون موقع احتمالا کار پیدا نمیکنم. دو راه حل دارم. پسرک مهد نره و پول مهد بشه کمک خرج. دوم جمع کنم از نیویورک برم شهر کوچیک پیش راستین. فکر کنم راه دوم برخلاف میل قلبیم منطقی تره. دلم برای نیویورک خیلی خیلی تنگ میشه. اما تصمیمات و گردش روزگار کاری به قلب و دل ما نداره
کلی کامنت از پست قبل مونده که خوندم اما جواب ندادم