این پست حاوی مقدار زیادی غر هست اگه حوصله غر شنیدن ندارید لطفا نخونید
چندروز قبل نوشتم ((چند روز تا تولد دوسالگی پسرک بیشتر نمونده و قراره براش جشن تولد بگیرم البته چون هنوز مفهوم تولد را کامل نمیفهمه، جشن با حضور بزرگترهاست. دو سه تابچه هم هستن. تم تولدش ماشینه و چند تا بادکنک به شکل ماشین از امازون خریدم و چندتا ماشین تزیینی برای روی کیک. زحمت غذا هم با شف راستینه. کیک هم به سنت همیشه از پاریس بگت. هرکی را هم دعوت کردم گفته میاد و نه نگفته و برای همین مهمونی شلوغی میشه. راستین شیفت شنبه شبش را مرخصی گرفته تا بتونیم بموقع همه چی را برای تولد اماده کنیم.
کلاس پسرک عوض شده و مثل همیشه براش خیلی سخته، اما این کلاسش خیلی متنوع تر شده. کلاس علمی دارن و ورزش و فعالیتهاشون هم خیلی بیشتره. انصافا مهد خوبی میره.
راستین هم مطابق معمول تو کارش خوب پیش میره. میدونستم روابط عمومی عالی داره و بمحض اینکه کار پیدا کنه توش رشد میکنه. از حالا میتونم ببینم چطور داره با رییس بزرگ و تک تک کارگرها رابطه میسازه. )
برگردیم به حال و الان قسمت غرغر. بازصبح پسرک ساعت ۵ بیدار شد، سرحال و از ساعت ۵-۶ فقط میدویید و شادی میکرد، انقدر سرحال بود اما من عصبانی و پیش خودم میگفتم چرا یک بچه تو این سن و حتی یکسال کوچکتر نهایتا ۸ ساعت درشب میخوابه و بقیه بچه ها ی هم سنش ۱۱ ساعت میخوابن و صبحها پدر و مادرهاشون بزور بیدارشون میکنن. بعد حتی فکر کردم بخشی از عصبانیت این دوساله من بخاطر کم خوابی پسرک و بدخوابی خودمه. انقدر عصبانی بودم که هیچ جوره نمیتونستم اروم بشم و تا خود ظهر عصبانی بودم.
امروز روز سومی هست که پسرک کلاسش عوض شده و کل این سه روز بهش سخت گذشته عملا دیروز و امروز اکثر وقت فقط و فقط گریه کرده. کار این هفته من هم خیلی سنگین بوده و همه جوره خسته ام. مغزی و روحی و جسمی. پرخوری ام همچنان ادامه داره. حال بازی با پسرک ندارم، اصلا اگه میدونستم مجبورم روزی چند ساعت با بچه بازی کنم و مشغولش کنم از خیر بچه دار شدن میگذشتم.
کلا دارم فکر میکنم روزهام این طوری شده. صبح با صدای پسرک ساعت ۵-۶ بیدار بشی و بدون اینکه وقت کنی ده دقیقه تو تخت دراز بکشی باید بیایی با پسرک چک و چونه بزنی که به محض باز کردن چشممون تلویزیون نمیبینیم. و کلا خواب صبح زهرماری داری، بهتره بگم نداری. بعد هم دوسه ساعتی پسرک را مشغول کنی تا وقت مهد رفتنش بشه. یعنی شکنجه.
بعد بدو بدو از مهد برگردی و بشینی سرکارت تا دوباره ساعت ۴ بشه بری دنبال پسرک و بعد چند ساعت مشغول نگهش داری تا ساعت ۹ و وقت خوابش بشه. این وسط هیچ وقت قشنگی برای خودت نداری. نه وقت خواب بعد الظهر نه وقت یادگیری، چرا فرصت بشه بجای چرخ زدن تو اینستاگرام از تو موبایل فیلم چند دقیقه ای فیلم و سریال میبینم. پسرک که خوابید یکساعت باز فیلم میبینم و بعد بدو بدو میخوابم که حداقل ۷ ساعتی خواب شبانه کرده باشم
کارم هم که شده فقط جمع اوری اطلاعات برای این منتور و اون منتور، عملا هیچ یادگیری تو مدلینگ ندارم. وقت مطالعه ازاد هم ندارم. یعنی اگه بخوابم اونرا هم تو برنامه فشرده مزخرفم بذارم زندگیم از این هم مزخرف تر میشه.
کلا نه مسافرتی نه استراحتی نه ریلکسی نه مهمونی نه استفاده از امکانات امریکا و نیویورک، مثلا تاتر و موزه و رستوران های خفن نیویورک رفتنی. نه کمپی، نه اجاره کابین تو برفی، نه سفر به هاوایی. نه سفر به کانادا و برنامه سورتمه سواری با سگهای هاسکی. نه الاسکا رفتنی و دیدن شفق قطبی. نه سالی یکی دوبار سفر به جزایر کاراییب. نه سفر به اروپا و پاریس و لندن و اینالیا و اسپانیا دیدنی بعد از اونور به نیمه ۴۰ رسیدی و همچنان داری مثل سگ برای یک کار میدوی.
میدونید چیه. امسال سال اخره نیویورکم بعد هرجا کار پیدا کردم میرم. هر ده کوره ای که شده.
با راستین حساب کتاب میکردیم. باکار جدیدش بزور شاید بتونیم هزینه های زندگی را بدیم. خرید ماشین هم به کنار. راستین میگه تو همین ماه جابجا شیم و من برم شهر کوچیک. میگم اگه تو شش ماه کار پیدا کردم چی. میگه باز دوباره جابجا میشیم. اما بنظر من خیلی سخت میشه. بهش میگم صبر کنیم تا من کار پیدا کنم بعد جابجا بشیم میگه چشمم اب نمیخوره تو به این زودی کار پیدا کنی.
هفته پیش دو روز وقت کردم چند تا کار اپلای کردم برای یکیش مصاحبه گرفتم، اما شغل برای کسی هست که شبیه سازی بکنه، یعنی همین فیلد جدید که من دانش ندارم، فقط برای ازمایشهای پری کلینیکاله( حیوان) ولی برای داروهای مولکول بزرگ( که تجربه ندارم). خلاصه چشمم اب نمیخوره از پس مصاحبه تکنیکالش بربیام. شهرش هم بی اریا تو سن فرانسیسکو هست. جالبه هفته دیگه راستین هم یک سفر کاری به سن فرانسیسکو داره.
خوب پسرک خوابیده و حدود ساعت ۱۰ هست. ده دقیقه فرصت دارم فیلم ببینم و بعد برم مسواک و خواب و روزم را تموم کنم.