My White House

من اینجام تا بنویسم، از خودم، افکارم ،گذشته ،اینده، خطاها وارزوهایم. من اینجام تا به تحریردراورم زیباترین مسیررابرای زندگیم. مینویسم برای پرواز، برای به اواز کشیدن تک تک حروف نگرانی. از من نخواهید به رقص دربیاورم عروسک زندگی را، که من تنها تصویرگر چشمانم.

My White House

من اینجام تا بنویسم، از خودم، افکارم ،گذشته ،اینده، خطاها وارزوهایم. من اینجام تا به تحریردراورم زیباترین مسیررابرای زندگیم. مینویسم برای پرواز، برای به اواز کشیدن تک تک حروف نگرانی. از من نخواهید به رقص دربیاورم عروسک زندگی را، که من تنها تصویرگر چشمانم.

سال نو، زندگی قدیمی

سلام 

عیدتون مبارک، خیلی وقته ننوشتم که دو علت داشت. یکی اینکه هیچ تغییر خاصی تو زندگیم نبود، دوم نبود وقت ازاد مناسب. وقت ازاد بود اما اون موقع انقدر ذهنی و جسمی خسته بودم که ترجیح میدادم فقط یک سریال ببینم خالی بشم. 
خوب از زندگیم بگم، امروز پنجمه عیده و ما هنوز فرصت نکردیم یک عکس با سفره بندازیم، یا خودم مرتب نبودم یا تو مودش نبودیم یا خسته بودیم. اما درکل عید خوبی بود خصوصا شب عید، من واشنگتن بودم و چندساعت قبل سال تحویل رسیدم. اینجا زمان تحویل ساعت ۱۱ شب بود. تمیزکاری کردیم و سفره چیدیم و پسرک که خوابید چندساعتی فرصت داشتیم که تلویزیون ببینیم و ریلکس عید را تحویل کنیم. 
پسرک هم خوب و شیرینه. بجز ناراحتی ریه ( سرفه های صبحگاهی) که داره و عفونت گوش مداوم. برای ریه اش دو نوبت در روز نبولایزر( یک جور اسپری)  بودزوناید میگیره.دکترها میگن هوا که گرم بشه ریه اش هم خوب میشه و تا سال دیگه ریه اش هم بزرگ شده و دیگه مریض نمیشه.
درمورد گوش هم علت را گفتن شیر شبه. تقریبا راحت شیر شب و حتی شیر قبل خواب را قطع کردیم، البته هنوز یک بار ساعت ۴ صبح از خواب بیدار میشه و تو تختش می ایسته که مجبوریم بریم سراغش و مطابق معمول صبح زود ساعت ۶:۳۰ کامل بیدار میشه اما تو طول شب اگه بیدار بشه کمی این دنده اون دنده میکنه و بعد میخوابه. 
دومیت علت گوش درد و عفونت هم بی توجهی خودمون بود. یعنی یک چیزی که انقدر جلوی چشممون بود که نمیدیدیم. دیدید بچه های کوچیک به عروسک با مثلا لحافشون وابسته میشن. پسرک ما به یک سری دستمالهای پارچه ای کوچیک( اروغ گیر) که از بچگی زیر شیشه شیرش میذاشتیم خیلی وابسته هست. بعد هرروز یکی از این دستمالها میذاریم تو کیفش و تو مهد هم همه جا باهاش هست و شب هم برمیگرده خونه و باهاشه و قبل خواب هم که حتما باید نزدیک صورتش باشه و لمس کنه تا خوابش ببره. این دستمالها را من هردوسه روز عوض میکردم تا دیروز موقع تلفن با مامانم. مامانم پرسیدن این دستمالها را هرروز میشوری؟ یکهو یک پتک تو سرم خورد که علت اصلی عفونتها میتونه همین دستمالها باشه. تو مرحله بعد اول از همه عوض کردن روزانه دستمالهاست و بعد کم‌ کردن وابستگیش. 
خوب از پسرک زیاد نوشتم بریم سراغ خودم. خودم تصمیم گرفتم دوسه سالی تو اف دی ای بمونم. بقول خودشون تعادل کار و زندگی تو کار دولتی خوبه. یعنی در عمل اخر هفته هات برای خودته، بعد ساعت کاری هم فشار کاری روت نیست. اما حقوقش نسبت به صنعت که دست شرکتهای خصوصیه خیلی کمتره. استخدامی به دوعامل بستگی داره. بتونم استخدام بشم( که اگه جدی پیگیری کنم احتمالش هست) دوم، برای استخدامی احتیاج به تغییر محل سکونت نباشه و قبول کنن بهمین صورت از نیویورک ادامه بدم. 
راستین هم چندتا کلاس دیگه را تموم کرد اما همچنان سراغ اپلای کردن برای کار نرفته. ایراد اینه راستین ایده ال گراست و تا از هرنظر مطمئن نباشه نمیره دنبال اپلای. جالبه همین دوهفته پیش یک تازه فارغ التحصیل دکترا برای امتحان استخدامیش از راستین کمک گرفت که پروژه ای که برای امتحان استخدامیش داده بودن را کامل کنه. اما خب راستینه دیگه و هنوز خودش را قبول نداره و احتیاج داره کارها را با سرعت خودش پیش ببره.
امروز یکشنبه هست و ما ظهر خونه دوستمون دعوتیم. پسرک هم دیروز که دکتر ریه بودیم خوب بود ولی از دیشب دوباره تب کرده و چشمش هم قی میکنه و امروز هم بیقراره و نق میزنه. من و راستین هم که روحا خسته از این سیکل بیماری ادامه دار و وضعیت کاری و مالی خودمون. فقط منتظریم هوا گرم بشه و پسرک بهتر بشه و راستین اپلای کنه و کار بگیره.و روزهای بهتر برای زندگی ما هم برسه  اینم از زندگی من در سال جدید

مصاحبه کاری

دوستان وبلاگی عزیزم سلام

هیچ میدونید شما نزدیک تر از دوستان تو دنیای واقعیم هستید چون خیلیهاشون حتی نمیدونن چیکار میکنم یا چقدر درگیر سختیها هستم. شاید هم این طبیعت ناشناس بودن و ناشناس نوشتن و ناشناس دوست بودنه، اما هرچی هست بسیار مسرت بخشه. و قدر تک تک اتون را میدونم و تک تک اتون را دوست دارم.
خوب به کجا رسیدیم؟! 
اینکه دوماه بیشتره که من اصلا دنبال کار نگشتم و فشاری که بخاطر اپلای کردن و صحبت کردن با کاریابها رو دوشم بود سبک تر شده. 
از اواخر ماه اپریل تا اوائل ماه جولای سفت و سخت و دیوانه وار تو فرصتهای کوتاهی که برای استراحت داشتم خسته و هرروز دنبال کار میگشتم، دیوانه وار روزی چند تا کار اپلای میکردم و دنبال ریفرال به این و اون رو مینداختم و عزت نفسم شکسته بود.  بخاطر فیدبک خیلی منفی که از اولین مصاحبه کاریم گرفته بودم بینهایت از خودم و اون کمپانی عصبانی و ناامید و شکسته بودم. 
چهارشنبه و جمعه( دیروز) دومین وسومین مصاحبه تخصصی ام را داشتم، هردوکار را اواخر جون اپلای کرده بودم. مصاحبه چهارشنبه فلوشیپ با اف دی ای بود با بیست نفر ادم. سوال تخصصی پرسیدن اساسی. کلا ادمهای اف دی ای علاقه و عادت خاصی به مو از ماست کشیدن دارن اما ادمهای نایسی ( خوبی) هستن و من تو این چندسال کار باهاشون و مصاحبه پارسال و امسال دوستشون داشتم. مصاحبه جمعه چهارساعت و نیم بود با حدود ۱۶ نفر ادم. غیر از پرزنت اصلیم، هر یک ساعت گروههای ۴-۵ نفره ازم سوال میپرسیدن و تا دقیقه اخر سوال پرسیدن ادامه داشت! سوالها ساده تر ولی از همه چی بود و فضا خیلی سنگین بود. کارش ریموت هست. بزرگترین شرکت تولید کننده دارو و سرم حیوانی. با همین تیتر سرچ کنید اسمش میاد. من سعی کردم بهترین خودم را ارائه بدم( حداقل دیگه از خودم عصبانی نیستم) نتیجه را تا سه هفته دیگه میگن. دقیقا کار گرفتن اینجا اگه همه چی خوب پیش بره پروسه سه چهارماهه هست. برای هرمرحله ای کلی طول میدن. کلا اگه یکی از این کارها شد شد، اگه نشد هم احتمال زیاد یک دوره دپرس میشم غر میزنم ناامید میشم، از پس انداز خرج میکنم و شروع میکنم دنبال کار گشتن اما دیگه پنیک نمیشم و دیوانه وار دنبال کار نمیگردم. 
اگه هردو بشه احتمالا کار ریموت شرکت را برم اما اگه فقط فلوشیپ اف دی ای شد تصمیم دارم بعد فلوشیپ تو اف دی ای بمونم. اف دی ای حقوقش پایینتره اما بنظر فشار کاری کمتره و ادمهای اف دی ای مرخصی زیاد دارن. و  البته مجبورم برم واشنگتن دی سی زندگی کنم. 
راستی تک تک کامنتهاتون را خوندم بعدا جواب میدم.
راستی ۳ سپتامبر تاریخ اومدن من به امریکا است و الان ۹ ساله که امریکاییم 

غرغرو

بلاخره هردو مصاحبه تاریخش قطعی شد، هردو هفته دیگه یکی چهارشنبه و‌ یکی جمعه. تقریبا دو ماه میشه که کار جدیدی اپلای نکردم و این دوتا کار که یکیش فلوشیپ اف دی ای هست و دومی کار برای یک شرکت بزرگ را قبلا اپلای کرده بودم که مصاحبه هاش با تاخیر برنامه ریزی شد. دارم براشون اماده میشم اما امید نمیبندم. اگه نشد مهم نیست، میرم رو بیمه بیکاری و بعد خیلی اروم و بدون عجله دنبال کار میگردم.

اما این بیخیالی در دنبال کار بودن بمعنای خونسرد و بیخیال بودنم نیست. بطورعجیبی تغییر کردم. خیلیها بعد زایمان افسردگی میگیرن من افسردگی نگرفتم اما بخاطر تحمل این شرایط به گوشت تلخ ترین و عصبی ترین حالت ممکنم تغییر شخصیت دادم. همش عصبانیم و ناراحت و ناراضی و درحال غرزدن. شاید هم یک نوع افسردگی باشه، اما هرچی هست میدونم منشا درونی نداره و بخاطر شرایط این طور شدم. دیگه شرایط را هم که میدونید. راه حلش چیه؟ رفتن سر یک کار مناسب، فرستادن پسرک  به مهد، راهی کردن پدر و مادرم به ایران و وبعد نفس کشیدن. درواقع بینهایت به ارامش و حریم شخصی و وقتی برای خودم احتیاج دارم، البته اینطور نیست که راستین کمکم نکنه. چندباری دست مادر و پسرک را گرفته و‌برده بیرون تا من نفس بکشم، بله پدرم ترجیح اشون خونه هست. اما درکل این زمانهای ازاد به درس خوندن یا یک خواب محدود شده.
کلا برای ادمهای نسل قبل چیزی به اسم پرایوسی وجودنداره.خلاصه بین پروسه کار و اماده سازی و بچه داری و زندگی با پدر و مادر توی یک اپارتمان دوخوابه تو‌این چندناهه تبدیل به یک‌ ادم بداخلاق و غرغرو شدم که نمیخنده و کمتر حرف میزنه و اگه بزنه درحال گله کردنه.
راستی مصاحبه جمعه ام ساعت ۸:۳۰ صبح شروع میشه و تا ساعت ۱:۳۰ ظهر ادامه داره و فقط نیم ساعت وقت استراحت برام گذاشتن. تا جاییکه میدونم حداقل ۱۳ نفر تو مصاحبه هستن، تو گروههای ۴ نفره و‌۲ -۳ نفره تقسیم بندی شدن. 
همین الان راستین اومد گفت من با مامانت و پسرک میریم کنار اب غروب افتاب را ببینیم و من باز عصبانی شدم. نتیجه این شد، مامانم ناراحت شدن و  با پسرک تنها رفتن تا شاید من و راستین هم تنها از خونه بزنیم بیرون. 

نیمه دوم

وقتی تا خرخره درگیر مشکلاتی و داری عین فرفره دور خودت میچرخی سخته تصویر رویایی و ارمانی از زندگی ات را تصور کنی، فقط و فقط در پی حل اون قدمهای کوچیکی که البته درستش هم همینه. با قدمهای کوچیکه که اون پازل شکل میگیره.

امروز داشتم استوریهای بهناز برگزیده را میدیدم. میدونم اینفلوئنسری هست که منتقد زیادی داره و تابو شکنی زیاد میکنه و از طرفی تجمل گرایی را هم تبلیغ میکنه اما من بخاطر همین تابوشکنی اش ازش خوشم میاد. استوریهاش راجع به هدف سازی و برنامه ریزی برای اینده بود و من فکر کردم هدف من چیه؟ خوب که فکر کردم دیدم خیلی از کارهام چک مارک خورده، مثل مهاجرت، تموم کردن درس و حتی تصمیم لحظه اخری بچه، و الان دنبال کارم، پس وقتشه که لیست جدیدی توی ذهنم باز کنم. اولش با کار شروع میشه، یک کار خوب، دیگه دنبال بلند پروازی نیستم، و‌ نه مقاله و اسم و رسم( این یکسال اخر کار رو‌ پروژه همه این حس را کشت)  یک کار که خوب بلد باشمش و با کمترین تنش انجامش بدم، یک روزی هم بشم دایرکتور مجموعه. هدف بعدی رفاه هست. این را باید با راستین دو نفره پیش ببریم. دیگه یک خونه سفید معمولی نمیخوام بلکه چیزی شبیه منشن میخوام، منشن خونه های خیلی بزرگه. ایالت؟! نمیدونم اما برای داشتن خونه باید از نیویورک بزنیم بیرون، شاید ۶ سالگی پسرک وقت خوبی باشه، برای وقتی که میره دبستان. ای کاش میشد رفاه را با کمترین میزان کار داشت اما برای ما ادمهای معمولی شدنی نیست اما امیدوارم رفاهی بدست بیاد  که فرصت بشه از زندگی هم لذت برد و برای چشیدن لذت زندگی منتظر بازنشستگی نموند. لذت زندگی برای من مسافرت و تفریحهای سالم ( اسکی، کمپ، سفرهای خاص ماجراجویی) هست. 
و همه اینها که گفتم قشنگه اما شاید متوجه نشدید که درعین حال چقدر وحشتناکه. میدونید چرا؟! لیست ارزوهای من داره یاداوری میکنه که نصف عمرم را گذروندم و دارم برای نیمه دومش برنامه ریزی میکنم، حقیقتی خیلی تلخ که ادم دوست نداره بهش فکر کنه.  


بادمجون

الان دارم عین یک کدبانو، بادمجون سرخ میکنم، پسر کوچولو تو گهواره برقی اش خوابه و هران ممکنه بیدار بشه. پدر و مادرم توی اتاق خوابمون، در خواب بعدالظهرن. د‌و ساعت پیش بود که با یک کاریاب دیگه حرف زدم، دیروز یک نامه سراسر تعریف و تمجید برای کار ازش تو لینکدین گرفته بودم. در حین مصاحبه رزومه ام را براش فرستادم، در ظرف دو دقیقه تشکر کرد و گفت برای این شغل احتیاج به سابقه صنعت هست و خداحافظی کرد. باز خوبه برخلاف اکثر کمپانی ها تو اب و نمک نذاشتم و تکلیفم را مشخص کرد. تو این مدت که دنبال کارم خیلی درسها گرفتم. اول اینکه موندن تو دانشگاه بعد از فارغ التحصیلی خوب نبود، باید بلافاصله میرفتم دنبال کار صنعت، یا فلوشیپ  تو fda یا پست داک تو صنعت. اما بقول راستین نیمه پر لیوان را ببینیم، پروژه کمکم کرد تا گرین کارت بگیرم.ایران برم و خانوادم اینجا باشن. دوم اینکه تخصصی که سالها من وقت سرش گذاشتم مورد نیاز بازار نیست. درواقع اگه رشته و گرایش من را یک شاخه پهن از درخت داروسازی درنظر بگیریم پروژه اف دی ای شاخه نازک و کاملا جدید از یک شاخه اصلیه،  درصورتیکه اکثر شغلها به شاخه فرعی پهن و بزرگی مثل شبیه سازی احتیاج داره. درنتیجه برای فلوشیپ اف دی ای تو شبیه سازی هم اپلای کردم. از اونجا که چشمم اب نمیخوره کار تو صنعت بگیرم تنها امیدم اینه این فلوشیپ را بگیرم و یکسالی روی این باشم. پوزیشن هایبرید هست یعنی یک یا دو روز درهفته باید برم واشنگتن. مسافت ۳-۴ ساعت راه با ماشین یا اتوبوس. اما چاره ای نیست. فعلا که مادرم هستن میتونم این کار را انجام بدم. البته اگه مامانم فرار نکنن و مهمتر اگه پوزیشن را بگیرم.

نصف بادمجونها را سرخ کردم، بعد گردگیری و جارو( خوشبختانه جارو رباتی) لباسشویی، و البته پسری که بیدار میشه و وقتی بیدار میشه تمام وقت ادم را بخودش اختصاص میده. امشب مهمون دارم، یکی از اقوام دور که مهمانداره ،ده روزی قصد دیدن نیویورک کرده ایشون قبلا با مادرم هماهنگ کرده بود. مادرهااااا. اما از طرفی جالبه بعد از برادرم، حضور مادرم و الان هم این فامیل دور. خلاصه جالب و نعمته که تو مهاجرت میزبان فامیل هم باشی. هرچند خود خانواده برادرم هم برای اخر هفته میان.یعنی میشیم مثل قدیمها که باید خیاری میخوابیدیم  بهشون سپردم تشک و بالش بیارن، چون حتی تو ایران هم بعید میدونم ادمها انقدر وسیله خواب برای مهمان داشته باشن. 
یک چیزی بگم، با زندگی با پدر و مادر درسته پرایوسی، یعنی اون خلوت خودم را از دست دادم اما انقدر تو این شرایط تا کار پیدا کنم و پسرک بزرگتر بشه که بتونم بذارمش مهد به کمکشون نیاز دارم که حاضرم یکسال این شرایط را تحمل کنم، بادمجونها سرخ شد من برم ادامه کار خونه :))