My White House

من اینجام تا بنویسم، از خودم، افکارم ،گذشته ،اینده، خطاها وارزوهایم. من اینجام تا به تحریردراورم زیباترین مسیررابرای زندگیم. مینویسم برای پرواز، برای به اواز کشیدن تک تک حروف نگرانی. از من نخواهید به رقص دربیاورم عروسک زندگی را، که من تنها تصویرگر چشمانم.

My White House

من اینجام تا بنویسم، از خودم، افکارم ،گذشته ،اینده، خطاها وارزوهایم. من اینجام تا به تحریردراورم زیباترین مسیررابرای زندگیم. مینویسم برای پرواز، برای به اواز کشیدن تک تک حروف نگرانی. از من نخواهید به رقص دربیاورم عروسک زندگی را، که من تنها تصویرگر چشمانم.

رفت و اومد امید و ناامیدی

سلام

این مدت روزهای متناوبی بوده از امید و ناامیدی، گاهی کاملا ناامید و گاهی پر امید. همین هفته پیش بود که بعد از ماهها رفتم دوچرخه سواری، قبلش کلی ناامید بودم اما دوچرخه سواری تو شرایطی که اصلا انتظارش را نداشتم، به اینده و اومدن اتفاقات خوب امیدوارم کرد( بک متن پرامید هم نوشتم که بگذارم تو اینستا، خلاصه دوستانی که هم اینستا را دارید هم اینجا اگه یکهو یک پست امیدوارانه تو اینستا دیدید بدونید بعدش امروز هم بوده( لبخند تلخ))اما باز امروز بعد از منتفی شدن یک کار دیگه الان ناامید روی مبل نشستم و به پسرکی که مثل فرفره جلوم غلت میخوره و باید دوباره به پشت برگردونم نگاه میکنم. چه نگاه مظلومی داره. دیروز واکسن دوز دومش را با هزار سلام و صلوات زدیم خوشبختانه الرژی نداد اما امروز تب و اسهال داره و باعث شده ساکت تر و مظلوم تر از همیشه بشه. مادر و پدرم هم اینجا کنارم نشستن و مادرم دارن با پسرک بازی میکنن. 
ماه اول که دوتا مصاحبه گرفتم، اما دیگه بعدش هیچ مصاحبه تخصصی نگرفتم، بجز فلوشیپ اف دی ای که قراره برام وقت مصاحبه تخصصی بگذارن. باید براش درس بخونم ولی اصلا اعتماد به نفس ندارم درحالی که پارسال به راحتی و با اعتماد به نفس مصاحبه کاری اف دی ای را دادم و بعد هم افر را رد کردم. امروز وسط تب پسرک ، بعد از یکساعت تلاش برای درس خوندن کتاب را بستم و به فردا موکول کردم و تو دلم به همه زنانی که کار ثابت دارن یا همه زنان خونه داری که بی دغدغه با بچه اشون وقت میذارن غبطه خوردم. خوب بیشتر نمینویسم چون هرچه بیشتر میگم بیشتر ناامیدی تو وجودم رخنه میکنه. تا بعد.
پ.ن حالا که نوشتم بذار قسمتهایی که امیدوارم میکنه را هم بنویسم. 
اول از همه بازار خیلی داغونه، با دوسه تا از بچه های دیگه درارتباطم و همه همین وضع را داریم. کلا زمان بدی برای کارپیدا کردنه. من که از اپلای کردن برای کار خسته شدم و دوهفته ای هست که دیگه دنبال کار نمیگردم، گذاشتم ببینم فلوشیپ اف دی ای چی میشه بعد اونوقت یک کاری میکنم. 
با یک کاریاب اشنا شدم که تخصصش ورود فارغ التحصیلین یا پست داکها به مارکته، یعنی دقیقا چیزی که من لازم دارم( دیگه خسته شدم  از اینکه کاریابها زنگ میزدن و بعد میگفتن ما دنبال کسی هستیم که فلان سال سابقه کار صنعت داشته باشه و میرفتن)  فقط عیب کار اینجاست که پروسه کار پیدا کردن را ۵-۷ ماه تعیین کرده. هنوز قرارداد نبستم اما احتمالا بعد مصاحبه اف دی ای قرارداد ببندم.
همین کاریاب تو تخصص راستین هم کار میکنه و احتمالا راستین هم باهاش کار کنه.
خوب اینهم نقاط روشن:) 

اوار جدید

گوشی را بعد از مشاوره با تراپیستم در مورد کنترل استرس قطع کردم و به راستین زنگ زدم که خبر بد را بمن داد، خبر مثل اوار رو سرم ریخت، حال راستین خیلی بدتر از من بود. اومد خونه و نشستیم حرف زدن و فکر کردن، ملامت کردن و تشویق کردن. قرار بود کار راستین از فوریه تو اون شرکتی که من ازش بعنوان شرکت برده داری اسم برده بودم شروع بشه. از شرکت تماس گرفته بودن که لازمه تو فلان برنامه و بهمان برنامه هم قوی بشه برای همین سه ماه دیگه، بعد از یک مصاحبه دیگه…. 

رو درامد این شرکت برای رفتن به خونه جدید و اومدن نفر سوم حساب باز کرده بودیم و کاملا رفتیم تحت استرس و چه کنیم. 
مشکل فقط سه ماه نبود چون حتی این شرکت هم گزینه بدارین بود و  مناسب نبود. 
مشکل این هست که شش ماهه راستین داره دنبال کار مرتبط میگرده و با مدرک کارشناسی و پروانه های تخصصی کار پیدا نکرده. مشکل اینه راستین کم اورده که کاملا بهش حق میدم. سخته تو این سن و سال وقتی همه هم دوره ایهات مدیری هستن و کار ثابت و درامد بالایی دارن، غرورت را حفظ کنی و سرت را بالا بگیری و نشکنی. راستین تازه داره دنبال کار میگرده و اونهم بعد شش ماه دیگه امیدی نداریم. 
با کار موقت هم نمیشه سرکرد، یعنی تا کی؟ کار موقت، کار کاملا غیر مرتبطی هست که وقت زیادی میگیره حقوق پایینی داره و عملا اجازه درس خوندن به راستین نمیده. درست مثل کار جنرالی که قبل گرین کارت میکرد که انرژی و فرصت درس خوندن را ازش میگرفت. پس کار موقت باید تموم بشه اما با هزینه های جدید چه باید کرد و اخرش چی؟ کار موقت ۱۰-۱۲ ساعت در روز هست حقوقش هم ۲-۳ هزاره.  
تو چند ساعتی که فکر کردیم به این نتیجه رسیدیم که باید بره کارشناسی ارشد بگیره، اما الان که ترم بهار شروع شده، یعنی باید تا سال دیگه پاییز صبر کنه؟! چه رشته ای دقیقا باید بخونه؟ 
درسته که قراره تو رشته های کامپیوتری وارد شه اما نمیخواد وارد کدزنی بشه. یک خوبی تحصیل با گرین کارت اینه که میتونه وام برای پرداخت هزینه دانشگاه و کمک هزینه برای زندگی بگیره. کمک هزینه ماهی ۲۰۰۰ دلار هست، زیاد نیست اما همین کمکه.
بدشانسی دست از سر راستین برنمیداره، احتیاج داره به ثبات و امنیت کاری برسه اما اوضاع مطابق میلمون پیش نمیره.
درظرف چند ساعت از یک خانم باردار ضعیف لوس و متکی به راستین تبدیل شدم به اسمان قوی قبل. اما نمیدونم چند ساعت، روز یا چند هفته با اینهمه هورمونهای به هم ریخته و استرسی که از ناکجا اباد گرفتارم کرده میتونم تو این نقش بمونم و از شرایط وحشت نکنم. راستین یکهو درهم شکسته. سخته تحمل شرایط نامطلوب بعد اینهمه سال و ماه و بدشانسی های مداوم. و من از غم راستین بینهایت غمگینم.  
پ. ن. رشته راستین صنایع بود. پروانه aws ( امازون وب سرویس گرفته) مستری برای این پروانه وجود نداره. مسترهای مرتبط میتونه ( دیتا ساینس یا سایبر سکیوریتی باشه) که هنوز نمیدونه کدوم را بره و ایا میتونه سریعا پذیرش بگیره! 
 کسی را نداریم که بتونه کمک حرفه ای بده. 
ایا بابد بیخیال مستر بشه و یک کار غیر مرتبط دیگه با درامد بهتر ۳-۴ هزار دلاری پیدا کنه؟
فردا ازمایش خرگوشی دارم اما انقدر نگرانی جدید بزرگ هست که دیگه ازمایش و اسباب کشی در مقابلش اهمیتی نداره. 


پ. ن دوم. نمیدونم بخندم یا گریه کنم. میخواستم این چندوقته با مسئول مالی گرنت حرف بزنم ببینم چقدر پول مونده و میتونیم سال دیگه را هم ادامه بدیم. براساس حدس من میشد، شاید درحد ۲-۳ ماه پول کم می اوردیم اما میشد مدیریت کرد. اما مسئول مالی گرنت گفت نمیتونیم یکسال را کامل کنیم و بهتره هرچی پول هست را الان تا جولای خرج کنید. نامه دوم و سوم را هم زدم که با این حساب پوزیشن من هم تا اخر جون تموم میشه، و نمیشه نصف سال گرنت را ادامه بدیم؟ هنوز منتظر جوابم اما اگه جوابش منفی باشه، یعنی من هم باید شروع کنم به کار پیدا کردن. حقیقتش وضعیت و مخمصه فوق العاده سختی داره میشه. هرچند بیکار نمیمونم اما دانشگاه ما را که میشناسید، هیچیش قطعی نیست. یکهو‌میگن نمیشه دنبال کار میگردی بعد میگن میشه. یا برعکس، رو حساب کتابشون حساب باز میکنی بعد میبینی نمیشه. 

نکنه مقصر منم؟

انگار وقتی دراتاق بدبیاری باز میشه دیگه هیچی جلوی اومدن سیل را نمیگیره. انقدر تو این چندماهه بدبیاری و اتفاق بد برام افتاده که کم کم دارم به خودم شک میکنم. میدونم که کلا ادم احساسی هستم و سنگینی اتفاقات برای من بیشتره. واضحه ادم وقتی مینویسه اتفاقات را از دریچه چشم خودش مینویسه. ممکنه حتی نیمه خالی لیوان را بیشتر تاکید کنه.

امروز با اف دی ای جلسه داشتیم. بعد از ۵۰ دقیقه پرزنت کردن اخرین ازمایشم، که انصافا نتایج ازمایشهام بخاطر سالها تجربه واقعا زیبا هستند و متغیرش خیلی کمه( اینرا درکمال  صداقت و انصاف میگم) تو ده دقیقه اخر جلسه موقعی رسید که بحث ادامه گرنت پیش اومد، استادم گفت که چون بازنشست میشه سال سوم اپلای نمیکنه و یک اکستنشن دوماهه میگیره. اف دی ای هم گفت شما سال سوم را اپلای کن ما پروژه را میبریم یک انستیتو دیگه، و شما میشی مشاور اونجا. استادم که حسابی سورپرایز و خوشحال شد، من وااا رفتم به معنای واقعی. دلم شکست.  نه بخاطر شنیدن همچین پیشنهاد عالی به استادم، بلکه نادیده گرفته شدن تمام زحماتی که من به پای این گرنت کشیدم. اف دی ای هیچ اسمی ازمن نبرد.کوچکترین اشاره ای به اهمیت کارم نکرد،  کسی که ۹۵٪ کار باهاش بود براحتی نادیده گرفته شد. تازه همزمان اف دی ای ازم خواست یک دوره ازمایش دیگه را هم تمام کنم، هرکدوم این دوره ازمایشها شش ماه وقت میبره. بعد استاد یک چونه کوچیک هم برای من زد خوب یک اکستنشن دوماهه هم داشته باشیم. انگار من قسم خوردم که خودم را وقف ازمایشهای اف دی ای کنم که لطف میکنن دوماه به قرارداد من اضافه کنن برای تموم کردن ازمایشهایی که شش ماه وقت میبره. جلسه تموم شد. نامه زدم به استادم و محترمانه تشکر کردم و گفتم من تا اخر ماه جون‌بیشتر نیستم و دارم میرم. 
به راستین گفتم حتی اگه ایران هم قرار نبود برم و قرار بود بیکار تو نیویورک بگردم هم حاضر نبودم اینهمه خفت را قبول کنم. 
اف دی ای حالا به هردلیل میخواد ( پول ان ای اچ ) گرنت را حفظ کنه و البته مست نتایج عالی این گرنت هست.
استادم هم خرشانس که هم بازنشست میشه هم همه نتایج خوب بپاش نوشته شده هم مشاور گرنت میمونه و حقوق میگیره.
نشستم برای خودم غصه خوردم بعد نشستم با راستین گفتیم که سیستم کاری تو امریکا همینه. راستین مثال دوره دوماهه اینترنشیپ را زد، اون زنک دیوانه که ریسس کوچیکه بود و داد میزد. بعد به این فکر کردم نکنه ایراد از منه! نکنه من انقدر توسری خور و ضعیفم که ادمهای مقابلم هیولا میشن. نکنه رفتار من باعث میشه دیگران ازم استفاده کنن. نکنه سر بزیری و وسواس کار را بنحو احسنت انجام دادنم باعث میشه، به چشم نیام و کسی حسابی رو من باز نکنه. 
خلاصه هرچی هست، اینکه رفتار یا شخصیت من باعث وجود چنین برخوردهایی هست یا فقط افتادم رو دربدشانسی، کاری نمیتونم درموردش بکنم. فقط باید نیمه پرلیوان را ببینم که بتونم از این دوره سخت و پرتنش بسلامت عبور کنم تا روزهای خوب برسه. 

برهه

یادمه سالهای اخر قبل مهاجرت انقدر خسته و ناامید از پروسه مهاجرت بودم که وقتی پیش یک مشاور رفتم بهم گفت اندازه یک ادم پیر خسته ای. الان باز زمانی از زندگیم رسیده که نقاب به چهره دارم اما خستگی عمیقی تو قلبم حس میکنم. طوری که وقتی  دیشب بهم گفتن کار اکادمیکم درست شده بشدت ناراحت شدم. دلم میخواست درست نشه. انقدر  خسته ام که تحمل کوچکترین مسئولیت و بار اضافه ای را ندارم. انقدر خسته هستم که انتظار برام سم شده. نمیتونم منتظر بمونم و از اونطرف تموم برنامه هام روی انتظار گیر کرده. میدونم همه چی درست میشه اما نمیتونم دیگه صبر کنم. خسته ام. یک ماهی هست مشاور دارم. مشاور خوبی هم هست اما انقدر تحمل بار بیقراریهام سنگین شده که نمیتونم تحملش کنم. از این برهه از زندگیم خسته ام. از این برهه از زندگیم ترسیدم. یک ترس غیر معمول. خستگی خیلی بیشتر از اندازه واقعیت درد. ترس بی دلیل. دلم میخواد مثل برق و باد شش ماه و یکسال از عمرم بگذره اما انقدر ترسیدم که حتی از گذشت یک روز میترسم. این روزها تنها نقطه روشن زندگیم حضور راستین هست. همیشه برام بمونه.  

خستگی چندسال دوندگی

فصل بهار یعنی زمان تولد من و راستین، همیشه با اومدن تولدم یک دفعه متوجه عددهای عمرم میشم، و این داستان هرساله هست. اما این سری عددها یکجور دیگه اومدن سراغم. اینکه چقدر بزرگ شده اند. اینکه بخود بیایی میبینی نصف مسیر عمر را رفته ای، اینکه ۱۵ سال با راستینم اما حس و حالی از  گذشت ۱۵ سال نمیبیم. اینکه زمانی رسیده پدربزرگها و مادربزرگها نیستن و خاطراتشون بتازگیهای روزهای بچگی و نوجوانی و حتی بیست سالگیست اما سالهاست حضوری ندارن. همیشه میگفتم سن عدده، مهم اینه دل جوون باشه، بدن سالم و ظاهری که سنم را کمتر از سنم نشون میداد هم پشتوانه ام بود. اما امسال متوجه شدم بزرگ شدن پیامد داره. حتی اگه تو ظاهر نمود پیدا نکنه. نبود پدرو مادربزرگها، پیر و ناتوان شدن مادرو پدرها. یکی یکی رفتن بزرگهای فامیل و از بین رفتن فرصتها. تا وقتی ۲۰ ساله ای مسیر طولانی پیش روت میبینی، خودت هم میدونی که اول راهی و شروع مسیری. سی که هستی سرخوش از دستاوردهات هستی و ۴۰ زمانی هست که هرچه کاشتی کاشتی و میبینی فرصتهایی را که با این سن از دست میره و یا خیلی سخت میشه بدست اوردشون. 

گاهی به راستین میگم حرکتهای زندگی ما مطابق یک دهه ۵۰ ایی یا ادم ۴۰ ساله نیست. مسیر زندگی ما مطابق هم دوره ایهامون پیش نرفت . ما زمان دهه شصتی ها مهاجرت کردیم و درس خوندیم و داریم کار پیدا میکنیم. دانشجوهای دور و برمون دهه هفتادی هستن و فارغ التحصیلین،  دهه شصتی. عین ما، با این تفاوت که ما دهه ۵۰ هستیم. درسته من و راستین جنگجو بودیم و هستیم اما این گپ زمانی و این دیر بدست اوردنها، این جنگهای اخیر و بدست اوردن هرچی با سختی، اینروزها خسته ام کرده و فرسوده. اینروزها توانم را بریده. شاید اگه مطابق زمانمون مهاجرت کرده بودیم و زندگی را شروع کرده بودیم الان اینهمه هزینه نمیدادیم. انگار یکهو بار سختیهایی که کشیدم و داریم میکشیم را حس میکنم، بگذریم، دهه ۵۰ های کمی را میشناسم که تحصیلی مهاجرت کرده باشن و بتازگی مهاجرت بچه های رشته پزشکی و گرین کارت به روش niw باب شده. بله بچه های دهه شصتی و هفتادی، نه پنجاهی.
 باورتون میشه تازه  راستین شروع به درس خوندن کرده چون مایله کار مورد علاقش را شروع کنه. اینروزها من هرروز پشتکار و همت اش برای درس خوندن را تحسین میکنم. خوب من رسیدم ایستگاه