My White House

من اینجام تا بنویسم، از خودم، افکارم ،گذشته ،اینده، خطاها وارزوهایم. من اینجام تا به تحریردراورم زیباترین مسیررابرای زندگیم. مینویسم برای پرواز، برای به اواز کشیدن تک تک حروف نگرانی. از من نخواهید به رقص دربیاورم عروسک زندگی را، که من تنها تصویرگر چشمانم.

My White House

من اینجام تا بنویسم، از خودم، افکارم ،گذشته ،اینده، خطاها وارزوهایم. من اینجام تا به تحریردراورم زیباترین مسیررابرای زندگیم. مینویسم برای پرواز، برای به اواز کشیدن تک تک حروف نگرانی. از من نخواهید به رقص دربیاورم عروسک زندگی را، که من تنها تصویرگر چشمانم.

از خود خود امروز

خوب همراه های همیشگی، دوستهای عزیزم، میخواستم امروز فردا یک پست بنویسم و بگم چقدر این دوهفته پیش رو برام مهمه و همینطور که میدونید قراره مهمترین خبر زندگیمون را بشنویم، بعدامروز سایت مهاجرت را باز کردم تا بازی بازی باز شماره کیسم را وارد کنم که دیدم بعله کیسم دیروز اپرو شده. یعنی دوسه ساعته من و راستین تو هواییم، کلی خوشحالی کردیم، هنوز تو ایران خانواده هامون خوابن و‌نشده خبر را بهشون بدم اما خواستم خبر قبولی 140 ام را به شما و‌همراهان خیلی نزدیکم بدم، بعله دینگ دینگ دینگ انتظار به پایان رسید و از امروز دوره جدید زندگی ما شروع شد، از خود خود امروز

تعیین مسیر

موقعی که پام را تو لب گذاشتم فقط میخواستم وقت و زمان بیشتری بخرم، تز مسترم را انجام بدم، تو اون یکساله زبانم را قوی کنم و چیزی هم عملی یادبگیرم، و برای phd هم اپلای کنم، اون زمان کمترین برخورد ممکن را با هم ازمایشگاهیهام داشتم، بخصوص موبور چون وقتی حرف میزد عملا هیچی نمیفهمیدم، اون یکسال که رو تزم کار میکردم با کمترین برخورد با بقیه گذشت، جالبه که تو اون لب تنها فردی بودم که ازمایش روی حیوان انجام میداد، مثل همیشه کله شق طور رفته بودم سراغ سخت ترین و چالشی ترین کار ممکن، حتی موبور هم اون موقع ازمایشهای روی حیوان انجام نمیداد، الان میفهمم دلیل اینکه استادم بدون اینکه خودم درخواست کنم اسمم را تو پروژه fda وارد کرد، سال دوم کار تو لب همزمان شد با انتقالی از دوره کارشناسی ارشدم به phd و عملا شروع سومین سال phd. و از اون موقع همکاری من با موبور روی پروژه fda شروع شد. اون سال تمام هدفم فهمیدن حرفهای موبور بود و درست انجام دادن ازمایشها، عملا بهترین دستیاری که یک نفر میتونست باشه شدم، سال به سال پیشرفت میکردم و بهتر میشدم، پارسال که موبور فارغ التحصیل شد، ۹۸٪ زبانش را میفهمیدم، تمام ازمایشها را تمام و کمال خودم میتونستم اجرا کنم و مهمتر اینکه میتونستم نتایج را تفسیر کنم، موبور الان با اینکه پست داک هاروارد هست همچنان بعنوان مشاور پروژه fda ما هم هست و من نشستم سرجای اون تو انجام ازمایشها و تحلیلشون، میبینم که تفسیر و تحلیلم در حد پارسال موبور هست، یک اختلاف زمانی ۱.۵ ساله. الان دانش اون درحدی شده که با جسارت و اعتمادبه نفس مثال زدنی ادمهای توی fda را به چالش میکشه، دانش من هم کمابیش داره همون مسیر را با اختلاف کمتر از یکسال پیش میره، اما اختلاف مهارتم درتحلیلها درهمون حد ۱.۵ سال هست. امشب که کامنتهای متقابل موبور و fda را در مورد پیش نویس یکی از مقاله هامون‌خوندم باز زبانم به به به و چه چه از موبورباز شد. میبینم که چی میخوام و چی میتونه منرا از مسیرم راضی کنه. میدونم که پتانسیل رقیب موبور و درعین حال دوست و همکار بودنش را دارم و میخوام ادمی بشم که fda تو کامنتهاشون فقط موبور را خطاب نکنن و من را هم اسم ببرن، اررره اینه که میخوام بشم. مسیر برام روشنه، بعد دفاعم باید بیافتم و خوره مقاله بشم، درعین حال نقطه قوت موبور نرم افزارهای امار غیر از نرم افزارهای فارماکوکینتیک هست، من نرم افزارهای فارماکوکینتیک را خوب بلدم اما تو امار لنگ میزنم. مسیر موفقیت با هدف یابی دقیق و تعیین مسیر و ابزار لازم میگذره و من هدف و مسیر را میدونم، باید از مهارت استفاده از ابزار استفاده کنم و زودتر شروع به قدم گذاشتن داخل این راه بکنم. به امید کم کردن این فاصله ۱.۵ سال. 

گمشده

ایام عید 92 بود که با مقوله وبلاگ اشنا شدم. سر کار میرفتم و داروخانه خلوت بود. ارشیو اولین وبلاگ را بلعیدم. نوشته های دختری که به اتریش کوچ کرد و پرستاری خوند و زندگیش را تو اتریش از نو ساخت. نهایت ارزوی من. اون روزها مستاصل بودم. پرونده مهاجرتمون به کانادا بسته شده بود و هر مسیری برای مهاجرت میرفتیم به در بسته میخوردیم. اسون نبود. ماهها وقت و زمان و انرژی و امید و بعد به در بسته خوردن. میشه گفت سال  91 و 92 از سخت ترین سالهای زندگیم تو پروسه مهاجرت بود. کلا تو سالهای زندگی تو ایران ،سال سخت زیاد داشتم.جالبه بدونید مشکل من نه مالی بود نه خانوادگی نه شغلی. مشکل من خودم بودم. دنبال شادی و رضایت از زندگی میگشتم ، دنبال هدفی که به زندگیم معنا بده. سرگشته و گمشده به هر دری میزدم. تا اینکه مهاجرت شد هدفم.  دیگه چیزی نمیدیدم جز رفتن. چیزی نمیخواستم جز یک روز زندگی خارج از ایران و.... بلاخره اومدم. دوسه سال اول شد دست و پا زدن تو اقیانوس مهاجرت و روبروشون با امواج سهمگین  مشکلات.  هر قدم ساده. هرمساله پیش پاافتاده میشد موجی بزرگ و ما بودیم و گذشتن از اون موج.  چندسال بعدش شد زمان انطباق. شنا کردن را یاد گرفته بودیم . میدونستیم با شنا میشه از موجها گذشت. کم کم یاد میگرفتیم تو فاصله موجها میشه  از تابش خورشید روی پوستمون لذت ببریم. دیگه میدونستم موج چند مرحله داره . اول میبینیش. اون موقع باید انرژیت را جمع کنی و برای گذشتن از روش اماده بشی. بعد مرحله برخورد میرسه. اونموقع فقط و فقط باید شنا کنی و بعد به خودت می ایی و میبینی روی امواج سواری وبعد موجه که داره دور میشه. اون فاصله ای هست که میتونی از نور خورشید، نسیم و باد لذت ببری. امسال بود که یاد بی هدفی اواخر 20 سالگیم افتادم. اون زمان که با هیچی شاد نمیشدم و دنبال رضایت درونی میگشتم. دیدم دارم از زندگی لذت میبرم. دیدم  ته دلم روزهایی هست که شادم. روزهایی که بی توجه به زمین و زمان یک لبخند پهن تو قلبم دارم. اینجا بود که فهمیدم مدتی هست گمشده ام را پیدا کردم.  در واقع شادی را پیدا نکردم. شاد بودن و شاد زندگی کردن را یاد گرفتم. فهمیدم اقیانوس زندگی و موجها همیشگی است. خاصیت اقیانوس همینه. شاید هم همین موجهاست که بهش معنی میده. مهم اینه که طرز برخورد با موج را بلد بشی. مهم اینه که از شنا کردن لذت ببری. و مهمتر اینه بدونی میشه تو فاصله بین موجها چشمهات را ببندی و از تابش نور افتاب و باد روی صورتت لذت ببری.

اسمان

من اینجام تا بنویسم، از خودم، افکارم ،گذشته ،اینده، خطاها وارزوهایم.

من اینجام تا به تحریردراورم زیباترین مسیررابرای زندگیم.

مینویسم برای پرواز، برای به اواز کشیدن تک تک حروف نگرانی. از من نخواهید به رقص دربیاورم عروسک زندگی را، که من تنها تصویرگر چشمانم.