My White House

من اینجام تا بنویسم، از خودم، افکارم ،گذشته ،اینده، خطاها وارزوهایم. من اینجام تا به تحریردراورم زیباترین مسیررابرای زندگیم. مینویسم برای پرواز، برای به اواز کشیدن تک تک حروف نگرانی. از من نخواهید به رقص دربیاورم عروسک زندگی را، که من تنها تصویرگر چشمانم.

My White House

من اینجام تا بنویسم، از خودم، افکارم ،گذشته ،اینده، خطاها وارزوهایم. من اینجام تا به تحریردراورم زیباترین مسیررابرای زندگیم. مینویسم برای پرواز، برای به اواز کشیدن تک تک حروف نگرانی. از من نخواهید به رقص دربیاورم عروسک زندگی را، که من تنها تصویرگر چشمانم.

هفت سال، بخش دوم

تپه ذغالها به خاکستر تبدیل شده بود، راستین و آسمان صندلیهایشان را به آتش نزدیک‌تر کردن تا از گرمای آن بیشتر لذت ببرند. همچنان سرو صدا از چادرهای اطراف شنیده میشد اما صداها کمتر و کمتر میشد، کمرنگ شدن صداهای اطراف توجه اسمان را به صدای باد متوجه کرد با هرنسیم امواج برگهایی  خروشان  بحرکت درمیامد، صدای جیرجیرکها خلسه اور بود. یاد اولین روز افتاد، دوم شهریور، هواپیما که به راه افتاد سعی کرد با مسافرالمانی بغل دستیش هم سخن بشه. مسافری که بقصد خوشگذرانی به ایران سفر کرده بود، از دوست دخترش میگفت و استخر پارتیها، ذهن اسمان مضطرب تر از این بود‌که حرفهای پسر خوشگذران را تحلیل کند، تنها هدفش این بود کمی به انگلیسی حرف بزند تا بلکه بخودش امید بدهد که میتواند، بسختی با هم مکالمه طولانی داشتن، پسر پرصحبت بود، اگه تنها نبود، اگه پروازی به اون طرف دریاها برای همیشه نداشت، ترجیح میداد وقتش را به سکوت و با دیدن فیلمی بگذراند، کاری که همیشه با لذت درمسافرتهای قبلی میکرد اما اینبار فرق میکرد، اینبار سفر نبود، حداقل سفری دوسه روزه نبود، سه چمدان همراهش که خواهر و مادرش بسختی وسایل را داخلشان پر کرده بودن سخن از سفر برای مدت نامعلوم میکرد، تو فرودگاه دبی،. اسمان متوجه پدر و دختری شد که همسفرش بودن دعا دعا میکرد که مقصد اونها هم نیویورک باشه اما تو ترانزیت شلوغ فرودگاه دبی گمشون کرد. یواش یواش سایه ترسناک مهاجرت بزرگ و بزرگ تر میشد. چندساعتی تا پرواز بعدی مونده بود. تموم این چندساعت به تلاشی ناامیدانه برای وصل شدن به اینترنت گذشت، میخواست با راستین تماس بگیرد اما اینترنتی وجود نداشت، زمان پرواز دوم رسید، صدای شکسته شدن ذغالی نگاه اسمان را بسمت تل خاکسترو ذغال برگرداند، از هجوم خاطره ها ترسید. احساس میکرد دیوار خاطره ها بزرگتر از اون هست که بتوند سنگینی اوارشون را روی ذهنش تحمل کند. اما خاطره روز اول اون را بدرون خودش میکشید. تمام صندلیهای اطرافش را مسافرانی از کشور هند دوره کرده بود. پیرمردی درکنار شیشه های فرودگاه با منظره هواپیماهای بزرگ نماز میخوندو چندبچه ای دراطرافش بازی میکردن. خاطره ای محو از زمان سوارشدن داشت، ردیف چپ هواپیما نشست، صندلی وسط از ردیفی سه تایی. صدای گریه بچه ها تو طول سفر بی امان بود. بعد از اون بود که دیگه نمیفهمید مهماندارها چی میگن، انگار به زبانی حرف میزدن که تو عمرش نشنیده بود، شبیه فیلمها. استرس و اضطرابش لحظه به لحظه بالاتر میرفت. اصلا نفمید کی وارد خاک امریکا شدن، حتی اگرهم  میخواست هم چیزی از لهجه غلیظ امریکایی کاپیتان و مهماندارها نمیفهمید. نزدیک فرود کارتهایی را بینشون پخش کردن. از قبل میدونست این کارتها برای اعلام مواد غذایی پول ووسایل بارزش به خاک امریکاست. پرکردن کارت را از قبل تمرین کرده بود و بی مشکل کارت را پرکرد، بعد از پرکردن کارتش پسرک کناردستیش ازش خواست به پرکردن کارت اونهم کمک کنه، عراقی بود، انگلیسی نمیدونست و فقط یک برگ کاغذ دستش بود که تموم مشخصات و ادرس جایی که باید بره توش با خودکاری ابی نوشته شده بود. به پسرک حسودی کردو همزمان دلش سوخت و کمکش کرد. چندلحظه بعد کاپیتان اعلام کرد که کمربندها را ببندید و داریم فرود می اییم. کمی بعد دشتی بزرگ که پراز دریاچه و برکه های پراز اب بود نمایان شد، بمانند مردابی بود که قصد بلعیدن اورا داشت. تا چشم کار میکرد مرداب بزرگ امتداد داشت و بعد اسفالت فرودگاه. راستین صداش کرد و اسمان از جاش پرید، بریم بخوابیم؟ بریم. 

هفت سال

چندمتر دورتر چادر کوچکی قرارداشت. کیسه های خواب باز شده دورتادور چادرپخش بود، تو اجاقی سنگی اتیش با شعله های رقصان روشن بود، هراز گاهی نسیمی ملایمی میامد و دود اتیش را بسمت اسمان و راستین که صندلیهاشون را کاملا کنار اتیش قرارداده بودن میاورد و چشمهاشون  را میسوزوند،  با اینجال این باعث نمیشد که از گرمای اتیش توی هوای خنک کمپ دل بکنند، راستین نوشیدنی باز کرده بود و انبری  دردست داشت و ذغالها وکنده های کوچیک چوب را جابجا میکرد، سعی میکرد اتیش را روشن نگه داره اما درحقیقت داشت با اتیش بازی میکرد. اسمان سکوت و تاریکی کمپ را بهونه کرده بود و زیر نور اتیش مشغول نوشتن بود، گرمای اتیش کف کفش کتوتی اش را گرم کرده بود. تموم روزش دو نفره و در ارامش گذشته بود، چندساعت قایق سواری روی یک دریاچه اروم که دورش حلقه ای از درختان بود و دوردستها بالای درختان مه چادرش را پهن کرده بود. سایه رنگی درختان در اب دریاچه و شنای بازیگوشانه اردکان در گوشه و کنار دریاچه طرحی رنگی بر افکارش زده بود. هفت سال از شروع سفرش گذشته بود. هفت سال در سرزمین جدید، سرزمینی که کم کم داشت بهش عادت میکرد، سرزمینی که داشت سفره خاطراتش را روش پهن میکرد. عدد هفت نهیبی میزد که به عقب تر برگرده، زندگیش با راستین دوبخش بود هفت سال قبل از اومدن و هفت سال بعد از اومدن. نوشتن  از هفت سال اول براش سخت تر از نوشتن از هفت ساله زندگی در سرزمین جدید بود، همینطور که هیچوقت توانایی گفتن از دهه قبل از اشنایی با راستین را پیدا نمیکرد. باز ذهنش چرخید و روی هفت سال قبل از اومدن ایستاد، ذهنش کمی معلق ماند، سالهای تعلیق، سالهای انتظار. سالهایی که تموم نمیشد، سالهایی که اون بود و ارزویی که نمیرسید. با اینحال نرسیدن جایی درقاموسش نداشت. هوا خنک تر میشد و اسمان بیشتر و بیشتر توی صندلی مچاله میشد، راستین دست از بازی با اتیش برداشته بود و هندزفری در گوشش گذاشته بود و از موسیقی لذت میبرد. چندجمله ای کوتاه بینشان رد و بدل شد. اسمان به تاریکی روبروش خیره شد، صدای کمپهای اطراف و خنده بچه ها بگوش میرسید اما تاریکی انقدر عمیق بود که چیزی دیده نمیشد، کم کم وقت خاموشی کمپ بود تا چندساعت دیگه با وجود حضور کلی ادم و بچه و سگ های بزرگ، کمپ به خواب میرفت و صدای جیرجیرکها غالب میشد. تاریکی و گرمای لذتبخش اتیش فکر کردن به هرنوع تاریکی هفت ساله قبل و بعد را میگرفت. قراربو‌د سیاهیها را به قلم بکشد اما تاریکی زیبای کمپ جایگزین سیاهی شد. اسمان لبخندی زد و به راستین که مشغول برهم زدن اتیش بود گفت میخواهی نوشته ام را برایت بخوانم، راستین چندبار دیگر چوبها را جابجا کرد و بعد درصندلیش جای گرفت و گفت بخوون. 

پایان قسمت اول