My White House

من اینجام تا بنویسم، از خودم، افکارم ،گذشته ،اینده، خطاها وارزوهایم. من اینجام تا به تحریردراورم زیباترین مسیررابرای زندگیم. مینویسم برای پرواز، برای به اواز کشیدن تک تک حروف نگرانی. از من نخواهید به رقص دربیاورم عروسک زندگی را، که من تنها تصویرگر چشمانم.

My White House

من اینجام تا بنویسم، از خودم، افکارم ،گذشته ،اینده، خطاها وارزوهایم. من اینجام تا به تحریردراورم زیباترین مسیررابرای زندگیم. مینویسم برای پرواز، برای به اواز کشیدن تک تک حروف نگرانی. از من نخواهید به رقص دربیاورم عروسک زندگی را، که من تنها تصویرگر چشمانم.

بچه خوبه ؟

قول داده بودم یک پست از بچه بنویسم پس این پست مختص شما :)

اومدن بچه زندگی را کامل عوض میکنه و خیلی مهمه که امادگی اش را داشته باشی و درواقع تصمیم داشته باشی که بچه دار شی. همینطور که ازدواج موفق از شرایط اقتصادی و رابطه قوی زن و مرد یا پارتنر تاثیر میگیره. بچه داری هم تا حد زیادی با شرایط خانواده تغییر میکنه. کلا اگه تصمیم به داشتن بچه دارید و وضع اقتصادی خوب و قابل اعتماد و رابطه محکم و خوبی با همسرتون دارید بچه دار شید. مسلما زندگی مادر یا پدری که پرستار یا کمک حال داره و خواب کافی میگیره و خوب استراحت میکنه با زندگی اونی که نداره خیلی فرق داره. زندگی اون مادر و پدری که رابطه اشفته ای دارن روان و شخصیت اون بچه را برای همیشه تغییر میده.  پس خیلی مهمه که رابطه قوی و زیبایی با همسرتون داشته باشید و بچه دار شید. مورد دیگه اینکه ایا هردو زن و مرد یا پارتنر حاضر به قبول مسئولیت هستن؟ ایا هردو مسئولیت میپذیرن و سهم قوی در بچه دار قبول میکنن. نسلهای قبل ما حضور پدر در بچه دار ی به تامین مالی منتهی میشد اما با حضور تکنولوژی و اگاهی جامعه نقشهای سنتی کمرنگ تر شده، ادمها اگاه تر شدن و و پدر و مادر هردو در بچه داری سهیم هستن و‌این خیلی مهمه، هم برای مادر و هم خود بچه. 

خوب به فرض داشتن همه این شرایط و تصمیم به بچه دار شدن سوال اینه بچه خوبه؟ بچه دار بشیم یا نه؟
بنظرم جواب این سوال تو هردوره ای از بچه داری و بسته به شرایط و شخصیت ادمها فرق میکنه. 
بچه داری بخصوص بچه اول تا سه ماهگی خیلی سخته. عمده سختی بخاطر کم خوابی هست، سه تا شش خیلی بهتر میشه روتین کار دستت اومده و بچه ها بیشتر میخوابن و درمتیجه تو هم بیشتر میخوابی، شش ماهگی بچه ها میشینن و شروع به خندیدن میکنن  و نیازشون به بزرگترها کمتر میشه و یواش یواش خستگیها کمتر میشه. کلا هرچی جلوتر میره بچه داری راحت تر میشه و بچه مستقل تر میشه و بیشتر زمانهایی برای خودت و خودت بودن داری. اما حالا فکر کن وضعیت اقتصادی خوبی نداری. فکرت اشفته هست. همسرت مشکل داره، روانت بهم ریخته هست، همه این سختیها ده برابر میشه. یا مادری را میشناسم که تو دوران بارداری پشیمون شد، بچه دومش بود اما دیگه صبر و حوصله نداشت. و متاسفانه زندگی خودش و اون بچه را جهنم کرد. 
از اون طرف مادرانی را هم میشناسم که با اومدن بچه، میگن یادمون نمیاد زندگی قبل بچه چطور بود، بچه مرکز دنیای منه و زندگیشون حول اون بچه میچرخه. اولی که وحشتناکه و وای به حال اون بچه که تبدیل به چه ادم ضعیف و بی اعتماد به نفس و مضطربی میشه  و‌شخصا اون گروه دوم را هم درک نمیکنم و بنظرم اون طرز فکر درست نیست.
در کل بچه خوبه یا بد؟ باید ببینی چی از زندگی میخواهی؟ حرفی که تو ذهن من میاد اینه اگه از زندگیت راضی هستی اگه نمیخواهی شب تا صبح و صبح تا شب بدوی و مسئولیت بی پایان داشته باشی بچه دار نشو. اما اگه دنبال تغییری. اگه میخواهی مدل دیگه ای از زندگی را تجربه کنی و همه اون شرایط را هم داری، خدا قوت پیش برو

پاییزی دیگر

خیلی وقته ننوشتم، علت اصلیش اینه تغییری تو زندگیم پیش نیومده که ازش بنویسم. 

بخواهم کلی گویی کنم باید بگم به خیلی چیزها فکر میکنم. رخوت الوده به غمی دارم که حاکی از باور هرگز نرسیدنه و هرگز نشدنه و البته همچنان کورسوی امید تو دلم هست که هنوز فرصت هست و دیر نشده. 
قبلا بیشترین باورم این بود که فقط مرگ هست که چاره ای براش نیست و بخواهیم میشه اما الان میدونم دنیا عادلانه نیست و میتونه نشه. میتونه برای خیلیها راحت انجام بشه اما برای تو نشه. هرچند هنوز عادت و ذات جنگجویی ام نمیخواد این حقیقت را قبول کنه و سرکشی میکنه اما چه من بخوام باور کنم چه تا ابدیت إ خودم کتمان کنم، این حقیقت میچرخه و دور تنم میپیچه و خراشم میده.
واقعیت دیگه ای هم هست. ادمهای باهوش و فرصت طلب. راستی میدونستید نسل جدید ایرانیها خیلی فرصت طلب هستن. این هم به معنی خوبشه هم بد. اما اگه کسی بتونه فرصتها را ببینه و قدر بدونه چندین پله از بقیه جلوتره. زندگیش راحت تر میگذره و بمرور زمان انقدر جلو‌می افته که از دایره دسترس خارج میشه. 
از کلی گویی بریم سراغ جریان زندگی.
مدتهاست ننوشتم و حقیقتش مدتهاست اینستا را هم اپدیت نکردم. گاهی که شرایط امروز را نمیتونم تحمل کنم یاد پارسال تابستون میکنم. الان بیشتر و روشن تر میبینم که جقدر پارسال تابستون که همزمان شده بود با شش ماهه اول تولد پسرک ماههای سختی بود. میتونم بگم یکی از سخترین ماههای زندگیم. چندوقت پیش به دوستی که مرتب میبینیمش به صورت ضمنی گفتم پارسال بهار و تابستون سخت ترین ماههای زندگیم بود. نگاه متعجب و شگفت زده اش و واقعا گفتنش بهم ثابت کرد که خیلی خوب تونستم این سختی و فشار و استرسی که داریم و دارم را از بقیه پنهان کنم. تفاوت امسال با پارسال اینه من یک کار نیم بند فلوشیپ را دارم. بخش سخت بچه داری را پشت سر گذاشتم. جدیدا دوتا رکروییتر خودشون سراغم اومدن. یک اینترویو برای یک شرکت تا مرحله اخر رفتم اما رد شدم علتش هم اینه هنوز تجربه اسکیل جدید( انالیز و شبیه سازی ازمایشهای کلینیکال) که مربوط به فلوشیپ اف دی ای هست کمه و تو مصاحبه هم مشخص میشه تجربه خیلی کمی تو این مورد دارم. تجربه اون کار دانشگاهیم هم که قبلا گفتم با اینکه قلنبه سلنبه بنظر میرسه اما به درد صنعت نمیخوره. بدرد لای جرز دیوار میخوره. و راستین که الان حدود یک ماهه خونه نشین شده و داره دنبال کار میگرده. واقعیت اینه تو کاریابی زرنگ نیست. چون تحصیلات و تجربه کار مرتبط امریکایی هم نداره پروسه خیلی سختی پیش رو داره. سعی کردم برای خودم زمان تعیین کنم ، تا عید نوروز و اینطوری صبر خودم را بالا ببرم. هرچند برای ادمهای زرنگ شش ماه نرماله نه برای شرایط راستین. از طرفی هنوز دوتا هم خونه خیلی خوب هستیم که خوب با هم سر بچه داری و کارهای خونه کنار می اییم. از وقتی راستین خونه هست قسمتهای سخت بچه داری را به عهده میگیره و مثلا من میتونم صبحها تا ساعت ۸ بخوابم، بله پسرک ما همچنان ساعت ۵:۳۰ صبح بیدار میشه. به یک مشاور کلیت شرایطمون را گفتم و توصیه کرد هرچه سریعتر مشاوره زوج درمان بگیرم اما راستین که اصلا با مشاوره اکی نیست و خودم هم دل و دماغ این کار را ندارم.  
زیاد نوشتم برم سرکار. 
کامنتهای پست قبل را تو همین هفته جواب میدم 
راستی میخواستم از تک تک شما که اینجا هستید و میخونید و کامنت میذارید تشکر کنم. شما برگه های دفتر سنگ صبور من هستید، راستی من بچه بودم قصه پر غصه اش را شنیدم. شما قصه اش را شنیدید؟

رابطه ای که ترکیده

چندوقت پیش در مورد چند عاملی خوندم که رابطه زناشویی را خراب میکنه، دو موردش بچه و مشکلات اقتصادی بود. دوتا مشکلی که هم زمان از یکسال و نیم پیش سر و کله اشون پیدا شد. این تابستون نسبت به تابستون سال پیش بهتر بود، بچه داری خیلی راحت تر شده و ما هم یادگرفتیم چطوری مشکلات بچه داری را حل کنیم. من کار فلوشیپ را دارم و نصف اون استرس بینهایتی که درمورد کارم داشتم رفته. راستین از این هفته کارش تموم میشه و میره رو حقوق بیکاری( حقوق بیکاری مربوط به بیمه شغل نه حقوق بیکاری دولتی). چندماهه منتظر این روزم، راستین خودش جرات کنار گذاشتن این کار نصفه و نیمه را نداشت و دودستی بهش چسبیده بود، شانس اوردیم که شرکتشون برشکست شد و کارمندها را لی اف کرد. خوب از اینجا به بعد فقط زمان مشخص میکنه که اوضاع کار پیدا کردن راستین چطور پیش میره. اما مورد دیگه ای که این چند وقته پررنگ شده بحثهای کوچیک ما سر جزییات هست. ما که همیشه درهر موردی توافق داشتیم و یا راحت به توافق میرسیدیم دچار بحثهای کی درست میگه و نظر من بهتره شدیم. این بحثها میتونه در هرموردی باشه. خلاصه اون نظری که میگفت مشکلات اقتصادی و بچه میتونه رابطه یک زن و شوهر را خراب کنه بنظر درسته. هرچند جوجه ما نقش مستقیمی تو این قضیه نداره. نقش بچه در واقع خستگی بچه داری و انرژی گذاشتن برای نفر سوم و کم اوردن انرژی برای روبراه کردن رابطه دو نفره تو اوضاع پر استرس کاری و اقتصادی هست. 

مطمئنم  اگه ما دچار مشکلات کاری نمیشدیم حتی نقش بچه هم صفر میشد اما امان از استرس و عدم ثبات و امنیت
پ.ن. هرگز هرگز هیچ کدوم به جدایی فکر نمیکنیم. بلکه نگران رابطه ای هستم که بعید میدونم به همین زودی و راحتی باز به وضعیت قبل برگرده. بنظرتون بعد درست شدن اوضاع اقتصادی رابطه عاشقانه ما برمیگرده؟ 

ماحصل ده سال زندگی در امریکا

حدود ۲۰ روز دیگه میشه سالگرد ورود ما به امریکا. ده ساله که امریکاییم. ده ساله که اینجا تو نیویورک سرزمین ارزوها زندگی میکنیم. به این فکر میکنم که دستاورد و محصول این همه سال زندگی تو امریکا چی بوده. چی میخواستم و چی بدست اوردم؟

باید بگم قبل مهاجرت فقط میخواستم از ایران برم. زندگی تو ایران شده بود دستی بر گلوم که راه تنفس و زندگیم را بسته بود. ظاهرا زندگی میکردم اما هر ان ارزوی رفتن داشتم. مهم نبود کجا، مهم نبود چطور. فقط میخواستم ایران نباشم. زندگیم در ایران به اخر خط رسیده بود و امیدی به تغییر و بهتر شدن زندگی ام در ایران نداشتم. اما از اون طرف هیچ نقشه راهی هم نداشتم. اصلا انگار همین بی هدفی و بی پلن و برنامگی مهمترین تفاوت ما با بقیه مهاجرها بود. بالاخره مهاجرت کردیم. مهاجرت تحصیلی و یواش یواش پیش رفتیم. مستر شد پی اچ دی، انجام کوچکترین کارها و اسکیلها از مانع تبدیل شد به روتین زندگی. بعد از ۴-۵ سال دیگه داشتیم زندگی میکردیم اما زندگی بسبک دانشجویی. هنوز مسیر و هدف بزرگی برای اینده نداشتیم. . ده سال گذشت. به کجا رسیدم؟ به کجا رسیدیم؟ درکل بیشتر از انتظارم روزهای خوب و شاد داشتیم. میشه حتی گفت سالهای شاد. اما درواقعیت خیلی کمتر از اون چیزی که میتونستیم به دست اوردیم. من خودم و زندگیم را با کسی که لاتاری برده مقایسه نمیکنم. بذار بدون تعارف  و کمی رک و بی پرده بگم. ادمی که لاتاری امریکا را میبره هم بی برنامه هست. منتها چون اسون رسیده به امریکا و هیچوقت زحمت سیستم تحصیلی را نکشیده معمولا نمیتونه کار سطح  بالا هم پیدا کنه، حوصله درس و زحمت کشیدن هم نداره. به یک شغل متوسط یا پایین رضایت میده. یعنی سخته بدون مدرک اینجا شغل با حقوق بالای ۱۰۰ پیدا کرد. اما یک اصل دیگه هم تو مهاجرت مهمه. اونهم خودباوری و  اعتماد به نفسه. ولع بدست اوردن. عادت برنده بودن. میخوام اینطور بگم اگه ادمی تو ایران حس موفقیت و برنده بودن را چشیده تو مهاجرت هم موفقه و خودش را بالا میکشه و نمیذاره زیر بار مشکلات بمونه. این ادم میدونه چطور ببره. اما اگه تو ایران هم بازنده بوده، بلد نبوده چطور خودش را بالا بکشه اینجا هم میمونه. و ما موندیم. پلن درست برای اینده نداشتیم و بدشانسی همراه همیشگی زندگیمون  وضعیت را سخت تر کرد طوری که دستاوردهامون از میانگین چیزی که میتوتست باشه خیلی کمتره و این برای هردومون عذاب اوره. راستین پیش از پیش تو طرحواره های شکست فرو رفت و من هم از بدشانسی ها تاثیر گرفتم. 
اره ده ساله اینجا زندگی میکنیم. خیلی شادتر و امن تر و اسوده تر از ایران زندگی کردیم. اما میشد خیلی بهتر بود. 
پ. ن. احساس میکنم خیلی چیزها مونده که بگم. در کل حس موفقیت و اینکه به خواسته هات درمقابل زحماتت رسیدی مهمه. مادیات مهمه چون ملاک خوبی برای اندازه گیری موفقیته. مثلا ما زندگی شاد و خوبی داشتیم و داریم اما یکساله و نیمه بشدت تحت تاثیر عدم موفقیتمون قرار گرفتیم و دیگه احساس رضایت نمیکنیم. باید هرچه زودتر شرایط را تغییر بدیم اما نمیشه. یعنی بخشیش که دست راستینه خیلی کند پیش میره و ترجیح میده تو دایره امنش بمونه و ریسک پذیریش پایین اومده و فعلا رفته تو خواب خرسی.بخش من هم با بدشانسی و تصمیمهای اشتباه درامیخته. به همون اندازه شرایط اصطهلاکی شده و داره دوتاییمون را اذیت میکنه. اما احتمالا تا شش ماه یا یکسال همینطور باشه. شاید هم اصلا درست نشه و طرحواره های شکست راستین غالب بشن. نمیدونم. 

زندگی کاری

سلام

تو پست پیش یکی دوتا کامنت گرفتم که ممکنه سوال شما هم باشه و پیشنهاد میکنم جوابم را به کامنتها بخونید.
دیگه براتون بگم زندگی فعلا رو روال سابق ادامه داره. پسرک شبها ۹ ساعت مداوم میخوابه و ما راضی هستیم. جدیدا مهد هم که میره از تو اسانسور ذوق میکنه و خوشحال بنظر میرسه. اخ قول داده بودم  یک پست راجع به بچه و بچه داری هم بنویسم. باشه برای دفعه بعد.
فلوشیپ منم تمدید میشه. اتفاقا هفته پیش یک پیشنهاد شغلی برای کارولینا شمالی داشتم که ردش کردم. به دو دلیل. یکی اینکه پیدا کردن کار برای راستین خیلی سخت تر میشه تو اون ایالت و دوم ایالتی نیست که بخواهیم دائم بمونیم.و سوم ازمایشهای خرگوشی داشت برای تولید داروهای چشمی که تصورش هم اذیتم میکنه. بله متاسفانه ساخت داروها بشدت به ازمایشهای حیوانی وابسته هست و این ازمایشها نه تنها رو موش بلکه خرگوش و سگ و میمون هم انجام میشه. خوبی فلوشیپ الانم استفاده از نرم افزارهای شبیه سازی بجای  ازمایشهای انسانی و حیوانی هست، اما همچنان داده های اولیه را از ازمایشهای انسانی میگیریم. میدونستید فلوشیپ من تو دپارتمان شبیه سازی ازمایشهای  انسانی یعنی فاز۳ کلینیکال داروهای ژنریک هست؟ ( پاپ پی کی) میدونستید کل ادمهای این بخش ۷ نفر هست بعلاوه ۴ تا فلوشیپ؟ کلا ساختار اف دی ای اینطوریه. کلی بخش تخصصی داره با ۷-۸ نفرادم تو هر بخش. یعنی شاید فکر کنید کلی ادم تو اف دی ای کار میکنن، درسته اما ساینتیست های دارویی کمن چون بخشهای دیگه مثل غذا و تجهیزات و غیره هم هست و البته  شغلهای دیگه مثل سکیوریتی، ای تی و غیره. و برخلاف ایران تنها یک اداره مرکزی اف دی ای داره با یکی دوتا شعبه کوچیک تو ایالتهای دیگه 
بگذریم بریم سر بحث خونه  
ما اگه از نیویورک بریم یا نیوجرسی خونه میگیریم یا واشنگتن دی سی یا کالیفرنیا.
راستی یادتونه من قرار بود یک برنامه شبیه سازی که کدزنی داره را یاد بگیرم و میترسیدم نتونم. ( نانمم) ببخشید فارسی مینویسم این وبلاگ دوفونت انگلیسی فارسی را با هم قبول نمیکنه. خلاصه مدتی هست که یادگرفتم و الان توش راحتم. درواقع چون زیر بناش فارماکوکینتیک هست، بنظرم راحت تر از برنامه هایی مثل ار هست. اخ که هنوز تو آر گیرم. البته مجبور هم نشدم ازش استفاده کنم منم هی درمیرم و پروسه مهارت پیدا کردن توش را عقب میندازم. 
چی میگفتم؟ اهان هیچی اینکه چندماه تا یکسال دیگه همین فلوشیپم و دپارتمانی که هستم زور نمیکنه که هرماه برم دی سی. فکر کنم اخرین بار سه چهارماه پیش بود که رفتم. و هفته دیگه هم یک روز میرم.
دیگه هیچی

مکزیک

صبح دوشنبه هست و اولین روز کاری بعد مسافرت. دست و دلم به کار نمیرفت که کامنت دکتر ربولی را دیدم و تصمیم گرفتم کمی از مکزیک بگم.

کنکون مکزیک حکم انتالیای ترکیه را برای امریکاییها داره. یعنی امریکاییها برای خستگی درکردن و کنار دریا معمولا یا میرن جزایر کاراییب یا هاوایی یا کنکون مکزیک.
ما هتل ال-اینکلوسیو گرفته بودیم. من خودم تاحالا انتالیا نرفتم که بتونم کنکون را با انتالیا مقایسه کنم. اما درکل بنظرم هتل بدی نبود. تنوع غذا و فراوونی غذا خیلی خیلی بیشتر از انتظارم بود، ۵ تا استخر و یک پارک ابی بزرگ هم داشت. دوسه روز اول هوا بارونی و طوفانی بود، یعنی یک دقیقه هوا صاف میشد ۵ دقیقه بارونی و ملت هم یا زیر بارون تو استخر بودن یا با شدت گرفتن بارون میومدن تو هتل و تو بوفه و رستورانها یا کافی شاپ میخوردن و مینوشیدن. اب استخر بخاطر طوفان و بارندگی ولرم رو به خنک بود
ما خانوادگی رفته بودیم. خواهرم و همسرش و مادر و‌پدرم از ونکوور و برادرم و خانوادش از مونترال و ما هم از نیویورک تو مکزیک جمع شده بودیم. بعد ده سال اولین بار بود که دوباره همگی دور هم جمع میشدیم. طرف غروب یکشنبه بود که پسرک تب کرد و تا صبح نخوابید. بذاق زیاد و غلیظ با تب بالای ۳۸.۵ و بیقراری و گریه زیاد. از دوشنبه هوا افتابی و اب استخرها گرم شد اما ما دستمون به پسرک بند بود. دکتر هتل اومد و با توجه به تب بالا گفت ببرید بیمارستان. اما اول از همه بنظرم دکتر بی تجربه اومد، ثانیا من تجربه اورژانسهای بیمارستان کودکان امریکا را داشتم و ثالثا از انتی بیوتیک گرفته تا او ار اس و استامینوفن و تب گیر و همه چی با خودم برده بودم. خلاصه تصمیم گرفتم با استامینوفن تب را مهار کنم و یک انتی بیوتیک هم اضافه کنم محض احتیاط تا برگردیم نیویورک. بعد از ۲۴ ساعت تب پسرک کامل قطع شد و منم یادم افتاد که دوسه روز پیش پسرک خیلی دندون قروچه میرفت. و با دیدن دندونهای اسیاب و دوتا دندون نیشی که یکهو نمایان شده بودشصتم خبردار شد که تب و بیقراری و گریه برای دندون دراوردن بوده. قبلا همچین تجربه ای نداشتیم و بدشانسی بود که صاف دندون پسرک تو مسافرت دراومد، خوشبختانه مشکل پسرک جدی نبود و دو روز اخر تونستیم کمی خوش بگذرونیم. پسرک را پارک ابی و استخر بردیم و یواش یواش با اب بازی مشغولش کردیم. فرصتهای کوتاهی هم خودمون دریا و استخر رفتیم. اما درکل مسافرت با بچه از زمین تا اسمون با مسافرت بدون بچه فرق داره. تو این نسافرت بارها و‌بارها یاد روزهای ارامش و بدون دغدغه و مسئولیت بدون بچه کردیم، بقول برادرم کار همونه فقط محیط عوض میشه. پسرک هم دو روز اخر خانوادم را شناخته بود و باهاشون بازی میکرد. عملا میشه گفت بخش خوب مسافرت ما به دو روز اخر اونهم بریده بریده منتهی شد.
چهارشنبه صبح اوبر همون اسنپ ایران را هم گرفتیم و چندساعتی رفتیم بازار معروف و محلی کنکون. یک بازارچه خیلی خیلی کوچیک و داغون که کیف و لباس و تیشرت و مشروب میفروختن به قیمت بالا. کلا جای دیدنی نبود فقط در و دیوار رنگی داشت که برای عکس خوب میشد، دوساعتی گشتیم و فرار بسمت هتل. کنکون شهر فقیری هست که پر از انواع و اقسام هتلهای لوکس و خوبه. فکر نمیکنم کسی داخل شهر بره و همه وقتشون را داخل هتلها میگذرونن. 
اینهم یک سفرنامه کوتاه و عجله ای.
اگه سوالی دارید تو کامنت پاسخگو ام.
این ماه قراره یک ماه پرمشغله کاری داشته باشم و پروژه فلوشیپم را تحویل بدم. شاید بتونم یک پوستر از توش در بیارم که بیشتر تو اف دی ای دیده بشم.
اینکه من ساکن نیویورکم و به ندرت تو ساختمون اف دی ای میرم داره به ضررم تموم میشه و ادمها کمتر ازم شناخت دارن. پوستر و پرزنتیشن تنها راهی هست که بتونم فلوشیپ را تمدید کنم تا ببینم کی پوزیشن باز پیدا میشه.
شرایط راستین هم که متاسفانه تغییر نکرده و همچنان دنبال کاره. از اول سپتامبر از  کار فعلی میاد بیرون و میره رو بیمه بیکاری تا بتونه بیشتر وقت برای اپلای کردن و کار پیدا کردن وقت داشته باشه.
اینهم داستان ما.


ساعت ۱۰ شبه و اومدم توی تخت تا بخوابم، معمولا شبها ساعت ۱۰:۳۰ میخوابم. فردا شنبه هست و تعطیله. پسرک خوابه و راستین داره شیشه های شیر پسرک را میشوره و برای خواب اماده میشه. 

یادتونه چقدر مشکل برای خواب شب پسرک داشتم، خوشبختانه قبل یکسالگیش حلش کردیم و دیگه الان پسرک یک سره تا صبح میخوابه. پروسه اش یک هفته سخت بود و بعد از سه هفته یکهو شروع کرد یکسره خوابیدن. الان هم چندوقته مشکل صبح زود بیدار شدن پسرک را داریم. ساعت ۵-۶ صبح بیدار میشه و چون مهد میره تا ساعت ۱ ظهر بهش اجازه خوابیدن نمیدن.دیگه بچه نمیتونه تا اون موقع دووم بیاره، خوابش میاد و شروع میکنه به گریه. چند روز پیش از مهد زنگ زدن و علت گریه های پسرک را پرسیدن که ما گفتیم بخاطر اینه که قبل ظهر خیلی خوابش میاد. الان چندوقتی هست داریم سعی میکنیم راه حلی برای صبح زود بیدار شدنش پیدا کنیم. زودتر میخوابونیم. دیرتر میخوابونیم. شام مفصل میدیم. نور اتاقش را چک میکتیم. از خواب بیدار میشه بلافاصله سعی میکنیم بخوابونیم تو تخت، با کالسکه تو بغل، اما جواب نداده. و پسرک همچنان صبح زود بیدار میشه و بعدش نمیخوابه.امیدوارم این مشکل خواب پسرک هم هرچه زودتر حل بشه. 
فردا شب هم کنسرت همایون شجریان میریم. پرستار غریبه گرفتیم بچه دوستمون با یکی از دوستهامون هم قراره بیان خونه ما و خیالمون راحته که پرستار با پسرک تنها نیست.
از شما چه پنهون، نه من نه راستین اهل موسیقی ایرانی نیستیم اونهم موسیقی کلاسیک و فقط بخاطر اینکه بریم ببینیم چه جوریه کنسرت را داریم میریم اما همه ایرانیهای اینجا با ذوق و شوق و اشتیاق بلیط را تهیه کردن.
میدونید که پنجشنبه هم عازم کنکون مکزیکیم. خیلی خیلی ذوقش را دارم اونهم بیشتر بخاطر اینکه پسرک قراره خانواده ام را ببینه و با خانواده ام مسافرت میرم، ای کاش از این فرصتها خیلی خیلی بیشتر پیش میومد.
جالبه کسی از بیرون به زندگی من نگاه کنه چقدر زندگی من براش جذاب بنظر میرسه اما نمیدونه که پس ذهن من و راستین چه نگرانی و غم بزرگی خوابیده.
امروز با سوپروایزرم جلسه داشتم( پسرک هم چون صبح زود بیدار شده بود و نتونسته بودم بخوابونمش تو خونه نگه داشتم تا تا توی خونه بخوابه) حسابی کلافه و خسته خواب بچه بودم و نگران اینکه تو روز کاری دستم به بچه داری بند بود، این وسط هم جلسه با سوپروایزر داشتم و نمیخواستم متوجه بشه بچه ام خونه هست. 
سوپروایزرم میدونه دنبال کار تو اف دی ای میگردم گفت دست از پیدا کردن کار بردارم و رو فلوشیپم تمرکز کنم. بیشتر سازنده باشم . میگفت بنظر من به این مبحث علاقه نداری و همش دنبال کاری و ادم احساس میکنه هرآن  ممکنه بری. قبلا برام توضیح داده بود که چقدر پیدا کردن کار تو اف دی ای رقابتیه و پوزیشن خالی سخت پیدا میشه و یکی باید بره تا یک پوزیشن خالی بشه( لعنت به من که دوسال پیش جاب افر را رو باد هوا رد کردم و الان در به در یک جاب افر مثل اونم، ای کاش میدونستم چقدر اون جاب افر با ارزش و کمیابه) البته گفت که از کارم راضیه و اگه یکی دوتا پروژه تا اکتبر تحویل بدم فلوشیپم را تمدید میکنن اما مشخص نیست کی پوزیشنی خالی میشه و الان هم اونقدر تو مبحث شبیه سازی وارد نیستم که بتونم مصاحبه ها را پاس کنم. میتونید حس و حالم را بعد این حرفها درک کنید؟!
دو روز پیش هم یک کاریاب به راستین زنگ زد و گفت مصاحبه میذاربم و برای کار تخصصی تو سطح سنیور و حقوق خوب. اما یکهو غیبش زد( یاد پارسال می افتم و موجهای امید و ناامیدی) 
دیگه ۱۰:۳۰ شد من برم بخوابم. نمیدونم قبل مکزیک پست میذارم یا نه. روز بخیر

ماه خرداد

صبحه، ساعت ۹. پسرک قبل رسیدن به مهد خوابش برد. اومدم توی یک پارک نشستم که ربع ساعتی بخوابه بعد مهد تحویلش بدم. پسرک دوران نوپایی را میگذرونه و خیلی شیرین شده. فقط بشدت عاشق بیرون رفتنه و تموم مدت کفش به دست جلوی در خونه میشینه که ببریمش بیرون. سعی میکنیم عصرها حتی شده نیم ساعت بزنیم بیرون، بخصوص که الان هوا فوق العاده دلپذیره و خونه ما هم فقط یک کوچه( بلاک) با رودخانه هادسن فاصله داره. میریم کنار رود ( پیاده روی عریضی هست که گاها سبزه و چمنی داره) میشینیم و عبور کشتیها و غروب بسیار زیبای هادسن را میبینیم . البته کلمه نشستن خیلی حقیقت نداره چون تموم مدت پشت سر پسرک راه میریم. 

وضعیت کاری من و راستین اصلا فرق نکرده پس با اینکه محور اصلی تمام مشکلات و نگرانیها و فکرهام دور این موضوع میچرخه اما حرف خاصی هم ندارم که برای شما بزنم پس بریم سراغ بخش زندگی.
این هفته قراره دوشب بریم چادر بزنیم. اولین تجربه چادر و کمپ با پسرک حساب میشه و نمیدونم تجربه خوبی میشه یا سخت و غلط کردنی.
سه هفته دیگه هم میریم مکزیک با خانواده. خیلی ذوقش را داذم بخصوص ماههاست پدر و مادرم و خواهر و برادرم  پسرک را ندیدن و دوست دارم راه رفتن و شیرینی این سنش را هم ببینن. با اینکه برادرم سالی که ما مهاجرت کردیم مهاجرت کرد اما هیچوقت فکر نمیکردم خواهرم هم ساکن کانادا بشه( هرچند ونکووره و خیلی به ما دوره) و مادر و پدرم هم سالی سه چهارماه کانادا یا امریکا بیان و این قاره محل دیدارمون بشه. 

لعنت به این دوره بدشانسی که تموم نمیشه

ساعت ۹ صبحه تو اتاق پسرک روی صندلی گوشه اتاق نشستم و پسرک را نگاه میکنم که شیشه خالیش را تو دهن داره و تو تختش میچرخه که خوابش ببره. میدونم بهمین راحتی خوابش نمیبره و تا  یکربع دیگه بلند میشه و تو تختش می ایسته. لباس پوشیده اماده بیرون رفتن بودیم که پسر را ببرم مهد که اخرین لحظه دیدم بشدت خوابش میاد و دلم نیومد یک شیشه شیر و کمی تو تخت چرخیدن را ازش بگیرم. تقریبا هر صبح برنامه امون همینه. پسرک دیگه شبها یکسره تا ساعت ۵ صبح میخوابه ( البته گاهی هر دوسه ساعت یک تک گریه ای میزنه اما خودش خوابش میبره) اما سر ساعت ۵ کاملا بیدار میشه و تو تختش می ایسته و با اون اون کردن صدامون میکنه.. 

شرایط کاری و روحی ما هم تقریبا همونه. دیروز من یک مصاحبه تو اف دی ای داشتم برای پوزیشنی که دوسال پیش مفت و مسلم ردش کردم. کلینیکال ریوور داروهای سرطانی، سری پیش کلینیکال ریوور داروهای التهابی و عفونی بود. 
خوب پسرک پاشد و شروع کرد به زبون خودش حرف زدن پاشم ببرمش مهد. 
بعد میام تعریف میکنم
…. چند روز بعد. امروز جواب مصاحبه اومد، رد شدم. افیسی که دوسال پیش بعد از یک مصاحبه ۵ ساعته عصرش دایرکتور زنگ زد و بهم جاب افر داد و من احمق رد کردم. حالا امروز بعد از دوتا نامه فالو اپ با یک نامه تمپلت ردم کرد. از ظهر بغض گلوم را گرفته. فردا قراره پیک نیک با دوستهامون داریم اما چقدر دلم میخواست بجاش تک و تنها بشینم تو خونه و از صبح تا شب و شب تا صبح فقط تو تخت باشم و بخوابم. اما بخاطر خانواده و پسرک و کلا روابط اجتماعی نمیتونم و نشدنیه. زندگی راه خودش را میره. وقتی اومدم این متن را کامل کنم اشتباهی متنی را باز کردم که برای پارسال همین موقع ها بود ، اون موقع هم چقدر ناامید و خسته بودم و باز هم الان خسته و ناامیدم. چرا زندگی من و راستین انقدر رو بدشانسی میچرخه پارسال یکی از  بدترین سالهای مهاجرتم بود و امسال هم تا الان روی خوش ندیدم. 
از اینهمه تلاش و به نتیجه نرسیدن خسته ام. از بدو بدو خسته ام. از بدشانسی خسته ام. از این سبک زندگی خسته ام. چرا اتفاقات خوب برای ما نمی افته. چرا مدتهاست پشت در بدبیاری و بدشانسی گیر کردیم. راستین هم اوضاعش از من بدتره.
متنی که پارسال نوشته بودم و پست کردم و احتمالا خوندید را پایین نوشتم
سلام
این مدت روزهای متناوبی بوده از امید و ناامیدی، گاهی کاملا ناامید و گاهی پر امید. همین هفته پیش بود که بعد از ماهها رفتم دوچرخه سواری، قبلش کلی ناامید بودم اما دوچرخه سواری تو شرایطی که اصلا انتظارش را نداشتم،  به اینده و اومدن اتفاقات خوب امیدوارم کرد( بک متن پرامید هم نوشتم که بگذارم تو اینستا، خلاصه دوستانی که هم اینستا را دارید هم اینجا اگه یکهو یک پست امیدوارانه تو اینستا دیدید بدونید بعدش امروز هم بوده( لبخد تلخ))اما باز امروز بعد از منتفی شدن یک کار دیگه الان ناامید روی مبل نشستم و به پسرکی که مثل فرفره جلوم غلت میخوره و باید دوباره به پشت برگردونم نگاه میکنم. چه نگاه مظلومی داره. دیروز واکسن دوز دومش را با هزار سلام و صلوات زدیم خوشبختانه الرژی نداد اما امروز تب و اسهال داره و باعث شده ساکت تر و مظلوم تر از همیشه بشه. مادر و پدرم هم اینجا کنارم نشستن و مادرم دارن با پسرک بازی میکنن. 
ماه اول که دوتا مصاحبه گرفتم، اما دیگه بعدش هیچ مصاحبه تخصصی نگرفتم، بجز فلوشیپ اف دی ای که قراره برام وقت مصاحبه تخصصی بگذارن. باید براش درس بخونم اما امروز وسط تب پسرک ، بعد از یکساعت تلاش برای درس خوندن کتاب را بستم و به فردا موکول کردم و تو دلم به همه زنانی که کار ثابت دارن یا همه زنان خونه داری که بی دغدغه با بچه اشون وقت میذارن غبطه خوردم. خوب بیشتر نمینویسم چون هرچه بیشتر میگم بیشتر ناامیدی تو وجودم رخنه میکنه. تا بعد.«
«

هوا داره گرم میشه

سلام دلم برای نوشتن و حرف زدن برای شما تنگ شده بود، برای همین وسط یک روز کاری و کار و بار تصمیم گرفتم بیام بنویسم

چندوقتی هست باز مشاوره را شروع کردم. هرچند تقریبا ماهی یکبار جلسه دارم اما همین کمک میکنم که از فشار و استرس تخلیه شم و با روحیه بهتری زندگی کنم. اتفاقا داشتم فکر میکردم نوشتن برای شما هم یک جور تراپیه و وقتهایی که مینویسم حسم بهتره.
زندگی بشدت روی روال تکراری میچرخه اما هردوی ما یعنی من و راستین منتظر تغییریم. راستین سه هفته ای هست که شروع به اپلای برای کار کرده. اگه توی ۳ ماه کار پیدا کنه خوش شانسیم اما اگه تا ۶ ماه کار پیدا نکنه بدشانسیم. خوب ببینیم بازار کار رشته اون چطوره؟ امیدوارم زیر ۳ ماه بیام بگم مصاحبه گرفت.
خشم خودم هم از اشتباهاتی که برای انتخاب کار کرده بودم فروکش کرده و مصمم تر شدم که کار توی اف دی پیدا کنم چون محیطش خیلی اروم و دور از استرسه.
یک نفر از شما نوشته بود که تنها نگرانی شما اینه که چرا این کار نشد اون کار شد، که براش توضیح دادم که فقط بحث علاقه نیست. بحث پول و حساب و کتابه. ما الان خرجمون بیشتر از دخلمونه. نه چون خیلی بی حساب و کتاب خرج میکنیم نه، چون حقوق های واقعی امون را نمیگیریم و هرماه مقداری از پس اندازمون داریم میخوریم و یا از کردیت کار خرج میکنیم ( کردیت کار، وام با بهره بانکی هست که با کارتش خرج و مخارج روزانه را حساب میکنی)
خلاصه اگه تا ۶ ماه راستین کار تخصصی پیدا نکنه، پس انداز کامل دود میشه و میره.
دیگه قرار بود یک پست از بچه داری بنویسم. با اینکه خیلی هم درمورد بچه داری حرف دارم اما نمیدونم چرا تاحالا دست به قلم نشدم. گاهی حتی فکر میکنم مطالب را تو اینستا بذارم. هرچند که دیگه پیجم ترکیده و بجای رشد فقط ریزش فالور دارم( چون مرتب پست و استوری نمیذارم ) 
غیر از اون همه خوبه. هوا داره گرم تر میشه و من هیجان کمپ و دوچرخه سواری و گشت و گذار دارم. البته اینبار سه نفره. 
توی ماه جون هم قراره یک مسافرت با خانواده ام بریم( هرکدوم از یک سر دنیا) که برای اون هم خیلی ذوق دارم. اخرین مسافرتی که با خانواده رفتم، سفر هند بود که درست سال قبل از مهاجرتم بود و من با خودم فلش کارت کلمه برده بودم که اونجا بخونم برای امتحان جی ار ای. سال بعدش اون موقع امریکا بودم:)
راستی خیلی از شما بمن لطف دارید و بهم بابت مسیری که اومدم تبریک میگید. اول از همه ممنونم. دوم بنظرم هرکسی قهرمان زندگی خودشه و خودش بهتر از هرکسی میدونه چه مسیری را طی کرده و چه قدر زحمت کشیده و چقدر درعوض به دست اورده. پس مطمئنم همه شما قهرمان زندگی اتوتید و  خیلی از شما ادمهای موفقی هستید چون دستاوردهای بزرگی داشتید و اما من، موقعی که من مهاجرت کردم حتی اینستا هم نبود. تاحالا نشنیده بودم که دکتر یا داروسازی مهاجرت تحصیلی به امریکا یا کانادا بکنه، عرف نبود یا شبکه اجتماعی نبود که کسی از تجربیاتش بگه، چشم بسته و پرسون پرسون و با ازمون و خطا مسیر مهاجرت را طی کردیم. الان اینستا پرشده از صفحاتی که از ریز و درشت اپلای و مهاجرت میگن. خلاصه جلو رفتیم تا اینجا رسیدیم. مسیر من طولانی تر از نسل جدید شد. اما همیشه به خودم میگم مهم اینه که رسیدیم و بازم میریم جلو. اما اگه هیچوقت حرکت نکنیم همیشه درحسرت خواسته هامون میمونیم.
خوب من برگردم یکم دیگه کار کنم( یک اعتراف بکنم، نهایت کارمفیدی که من در روز میکنم ۳ ساعته، گاهی بیشتر مثلا ۴-۵ ساعت گاهی ۱-۲ ساعت) خلاصه دور کاری خیلی خوبه:) البته دفتر رفتن هم همینطوره و ادمها عین ۸ ساعت کار نمیکنن اما حسن دور کاری اینه ملزم نیستی عین ۸ ساعت تو دفتر بشینی. 
البته اینرا هم اضافه کنم اگه کار رسمی بگیرم احتمالا پروژه بیشتری زیر دستم میاد و بیشتر باید کار کنم اما بازم دور کاری عالیه. همین که وقتی خسته ای نیم ساعت میتوتی بخوابی یا تلویزیون ببینی یا خونه را تمیز کنی خوبه. 
بای
۴ تا کامنت از پست قبل مونده بعدا جواب میدم دوستان