ساعت ۹ صبحه تو اتاق پسرک روی صندلی گوشه اتاق نشستم و پسرک را نگاه میکنم که شیشه خالیش را تو دهن داره و تو تختش میچرخه که خوابش ببره. میدونم بهمین راحتی خوابش نمیبره و تا یکربع دیگه بلند میشه و تو تختش می ایسته. لباس پوشیده اماده بیرون رفتن بودیم که پسر را ببرم مهد که اخرین لحظه دیدم بشدت خوابش میاد و دلم نیومد یک شیشه شیر و کمی تو تخت چرخیدن را ازش بگیرم. تقریبا هر صبح برنامه امون همینه. پسرک دیگه شبها یکسره تا ساعت ۵ صبح میخوابه ( البته گاهی هر دوسه ساعت یک تک گریه ای میزنه اما خودش خوابش میبره) اما سر ساعت ۵ کاملا بیدار میشه و تو تختش می ایسته و با اون اون کردن صدامون میکنه..
شرایط کاری و روحی ما هم تقریبا همونه. دیروز من یک مصاحبه تو اف دی ای داشتم برای پوزیشنی که دوسال پیش مفت و مسلم ردش کردم. کلینیکال ریوور داروهای سرطانی، سری پیش کلینیکال ریوور داروهای التهابی و عفونی بود.
خوب پسرک پاشد و شروع کرد به زبون خودش حرف زدن پاشم ببرمش مهد.
بعد میام تعریف میکنم
…. چند روز بعد. امروز جواب مصاحبه اومد، رد شدم. افیسی که دوسال پیش بعد از یک مصاحبه ۵ ساعته عصرش دایرکتور زنگ زد و بهم جاب افر داد و من احمق رد کردم. حالا امروز بعد از دوتا نامه فالو اپ با یک نامه تمپلت ردم کرد. از ظهر بغض گلوم را گرفته. فردا قراره پیک نیک با دوستهامون داریم اما چقدر دلم میخواست بجاش تک و تنها بشینم تو خونه و از صبح تا شب و شب تا صبح فقط تو تخت باشم و بخوابم. اما بخاطر خانواده و پسرک و کلا روابط اجتماعی نمیتونم و نشدنیه. زندگی راه خودش را میره. وقتی اومدم این متن را کامل کنم اشتباهی متنی را باز کردم که برای پارسال همین موقع ها بود ، اون موقع هم چقدر ناامید و خسته بودم و باز هم الان خسته و ناامیدم. چرا زندگی من و راستین انقدر رو بدشانسی میچرخه پارسال یکی از بدترین سالهای مهاجرتم بود و امسال هم تا الان روی خوش ندیدم.
از اینهمه تلاش و به نتیجه نرسیدن خسته ام. از بدو بدو خسته ام. از بدشانسی خسته ام. از این سبک زندگی خسته ام. چرا اتفاقات خوب برای ما نمی افته. چرا مدتهاست پشت در بدبیاری و بدشانسی گیر کردیم. راستین هم اوضاعش از من بدتره.
متنی که پارسال نوشته بودم و پست کردم و احتمالا خوندید را پایین نوشتم
سلام
این مدت روزهای متناوبی بوده از امید و ناامیدی، گاهی کاملا ناامید و گاهی پر امید. همین هفته پیش بود که بعد از ماهها رفتم دوچرخه سواری، قبلش کلی ناامید بودم اما دوچرخه سواری تو شرایطی که اصلا انتظارش را نداشتم، به اینده و اومدن اتفاقات خوب امیدوارم کرد( بک متن پرامید هم نوشتم که بگذارم تو اینستا، خلاصه دوستانی که هم اینستا را دارید هم اینجا اگه یکهو یک پست امیدوارانه تو اینستا دیدید بدونید بعدش امروز هم بوده( لبخد تلخ))اما باز امروز بعد از منتفی شدن یک کار دیگه الان ناامید روی مبل نشستم و به پسرکی که مثل فرفره جلوم غلت میخوره و باید دوباره به پشت برگردونم نگاه میکنم. چه نگاه مظلومی داره. دیروز واکسن دوز دومش را با هزار سلام و صلوات زدیم خوشبختانه الرژی نداد اما امروز تب و اسهال داره و باعث شده ساکت تر و مظلوم تر از همیشه بشه. مادر و پدرم هم اینجا کنارم نشستن و مادرم دارن با پسرک بازی میکنن.
ماه اول که دوتا مصاحبه گرفتم، اما دیگه بعدش هیچ مصاحبه تخصصی نگرفتم، بجز فلوشیپ اف دی ای که قراره برام وقت مصاحبه تخصصی بگذارن. باید براش درس بخونم اما امروز وسط تب پسرک ، بعد از یکساعت تلاش برای درس خوندن کتاب را بستم و به فردا موکول کردم و تو دلم به همه زنانی که کار ثابت دارن یا همه زنان خونه داری که بی دغدغه با بچه اشون وقت میذارن غبطه خوردم. خوب بیشتر نمینویسم چون هرچه بیشتر میگم بیشتر ناامیدی تو وجودم رخنه میکنه. تا بعد.«
«
آسمان عزیزم وامیدوارم خانواده قشنگتون همگی خوب باشید.
خواستم فقط بگم کاملا اون بغضت و درک کردم و منم اینجا یه کامم تلخ شد. این حس حسرت و افسوس خیلی دردناک و مخربه. اینکه بعدا ببینی شانس مهمی و از دست دادی. ولی خب هنوز داستان تموم نشده. چه بسا در آینده یه شغل خیلی بهتر تو اف دی ای بگیری.
دوستت دارم و به یادتم
سمانه جون. کامنتت را خوندم احساس کردم یک دوست دستش را رو شانه ام گذاشته و داره دلداری ام میده. انقدر غمگین و دلشکسته ام که وقتی راجع به شرایطمون فکر میکنم اشک میاد تو چشمهام.
جالبه شماها اینجا دوستان صمیمی من حساب میشید و تو عالم واقعیت هیچ دوست صمیمی که برلش درد و دل کنم ندارم
فقط امیدوارم ارزوی خوبت در موردمن براورده بشه. مرسی
سلام آسمان جان
منم مثل تو خیلی چیزا رو شانسی می دونم و می دونم که گاهی اوقات تغییر خیلی از چیزها خارج از توان و اراده ماست. ولی از اون طرف هم به نظرم وقتی یه مدت یه سری اتفاق ها تکرار میشه تو زندگیم یه پیامی واسه من داره! شاید باید یه جاهایی تغییر جهت بدم و شاید بهتر باشه به مسیر قبلی که می رفتم ادامه ندم.
من در مورد جزییات کارهای شما چیزی نمی دونم ولی گوشه ذهنت باشه که یه وقتایی شانس رو تصمیم های خود ما ایجاد میکنه. تصمیم های شما چقدر شانس تون رو بیشتر کرده؟
صبا جان سلام میفهمم چی میگی، اما ای کاش میفهمیدم ایراد و سیستم تصمیم گیری امون چی هست که ما را به از دست دادن فرصتها و یا ایجاد نکردن فرصت و شانس خوب هدایت میکنه. ای کاش راهی وجود داشت که ضعفهامون را از بین میبرد.
شاید مهمترین علت شانس سوز من، همون زبان باشه یا استفاده نکردن از دایره کلمات اشنا و معمول اینجا، گاهی هم وقتی وسط ماجرا هستم نمیتونم درست و منطقی تصمیم بگیرم و دراماتیک تصمیم میگیرم. و برای راستین نداشتن اعتماد به نفس و کمال گرایی.
بهرحال تغییر سبستم فکری و روش زندگی خیلی سخته . ای کاش انقدر همه چیز دور و غیر قابل دسترس بنظر نمیرسید
آسمان و پارتی بازی؟
فقط کامنت زمینو تایید میکنین؟!
هاهاها همه را خوندم دکتر جان. ایشون اولین کامنت بود، رکورد شما را برلی اولین کامنت شکستن
سلام سلام مطمئن هستم که به زودی زود یه کار خوب و باب میلتون پیدا می کنید به خانم هایی با شغل ثابت می خواین غبطه بخورین به نظر من جا داره ولی به خانم های خانه دار ننننه خدایی صبح تا شب با بچه سرو کله زدن خیلی سخته من لحظه شماری می کردم نه ماه مرخصیم تموم شه برگردم سر کار بچه داری سخت ترین کار دنیاست
سلام سمیه جان، امیدوارم، نکته خپبی را گفتی. منم وقتی پسرک کنارمه از لحظه لحظه اش لذت میبرم و هزاربار میبوسمش و لهش میکنم اما بهیچ عنوان حاضر نیستم هرروز هفته از صبح تا شب با بچه تو خونه باشم. منم همچین شخصیتی ندارم. اما دلم بیخیالی و بیکاری میخواد. کار را دوست دارم اما دلم فراغ بال میخواد، اینکه احساس امتیت کنم.
امیدوارم زودتر از چیزی که فکرش را میکنی کار برای هر دوتون جوربشه و زندگی بیفته روی غلطک خوشی
زری خیلی ناامیدم ، چیزی ندارم بگم جز امیدوارم. :(
سلام
شما روزهای سخت تر از این را هم پشت سر گذاشتین.
این هم میگذره.
پایان شب سیه سپید است.
منتظر پستی پر از خبرهای خوب هستم.
سلام دکتر عزیز
درست میگید روزهای خیلی سخت تر هم بوده، مثل سال اول و دوم مهاجرت. یا روزهای قبل مهاجرت. اما اینم با اینکه جنسش فرق داره سخته. بخصوص که دیگه انتظار سختی نداری و این سختی ممتد طولانی شده و خسته ای. اومدم امروز صبح برای یک فلوشیپ دیگه اپلای کنم اصلا نتونستم و لپ تاپ را بستم. انقدر خستم. همین الان لپ تاپ کاری بازه و اف دی ای یک ورک شاپ پابلیک داره که سعی میکنم گوش کنم اما ذهنم همش میپره و نمیتونم تمرکز کنم. خسته ام دکتر.
الان یکسال و نیمه که ذهنم درگیر کار خودم و دوسال بیشتر که درگیر کار راستینه
آسمان عزیز ، همه ما در زندگی از این روزهایی که سراسرش برامون خوشایند نیست و بر وفق مرادمان نمیچرخه، زیاد داشته ایم. روزهایی که وقتی به طلا دست میزنیم ، مس میشه. اما بعدش روزهای شانس و خوشبختی دوباره سراغ مون میاد . منم اصطلاحا دوره رنسانس ۷ ساله داشتم که بلافاصله بعداز طلاق تجربه کردم. الان دوباره اوج گرفته ام و خوشحالم که اون دوران سپری شد.
امیدوارم گشایش توی زندگیت هرچه زودتر اتفاق بیفته
زمین عزیزم
خیلی خوشحالم که دوره ۷ ساله سخت زندگیت تموم شده و الان روزهای اوج و خوشحالی را تجربه میکنی امیدوارم این دوره فقط کش بیاد و تموم نشه.
ما هم خیلی احتیاج به روزهای روشن وپرامید داریم. وسط کامنت گذاشتن یک موضوعی به ذهنم رسید که باید راجع بهش بنویسم و پست کنم و تبدیل به عادت و طرز فکرش کنم.
بیام سر جواب کامنت تو، میدونی زمین دل شکسته ام. خسته. شب که میخوام بخوابم با خستگی فکری و فکر کردن به نه ها و ریجکتهایی که شنیدم میخوابم صبح قبل اینکه چشمهام را باز کنم باز این افکار به ذهنم هجوم میاره. نه اینکه تو بدترین شرایط زندگیم باشم. نه اما تو شرایط بد و سختی هستیم که خیلی بیش از حد کش اومده و یکم شانس نمیاریم. توان و نیروم تموم شده. کم دارم میارم. کم داریم می اریم. اما بقول تو بعد سختی ها دوره اسونی و گشایشهست. امیدوارم زودتر مشکلات ما هم حل بشه.