My White House

من اینجام تا بنویسم، از خودم، افکارم ،گذشته ،اینده، خطاها وارزوهایم. من اینجام تا به تحریردراورم زیباترین مسیررابرای زندگیم. مینویسم برای پرواز، برای به اواز کشیدن تک تک حروف نگرانی. از من نخواهید به رقص دربیاورم عروسک زندگی را، که من تنها تصویرگر چشمانم.

My White House

من اینجام تا بنویسم، از خودم، افکارم ،گذشته ،اینده، خطاها وارزوهایم. من اینجام تا به تحریردراورم زیباترین مسیررابرای زندگیم. مینویسم برای پرواز، برای به اواز کشیدن تک تک حروف نگرانی. از من نخواهید به رقص دربیاورم عروسک زندگی را، که من تنها تصویرگر چشمانم.

اشتباه کردم

پای کامپیوتر نشستم و به مقاله ای چشم دوختم که جنبه یادگیری کدنویسی اون نرم افزاری را داره که درنهایت مجبورم یادبگیرم

چندوقتی هست مطمئنم اشتباه کردم تو انتخاب گروه. یادتونه روز اول فلوشیپ، سه تا گروه بود که میتونستم انتخاب کنم؟ گروهی که اومدم هرچند مدلینگ دارویی هست اما احتیاج به امار درسطح بالا و کدنویسی داره و بک‌گراند فارموکولوژی لازم نداره که من نمیتونم توش متخصص خوبی بشم، اکثرا هم از رشته های دیگه اومدن. 
و اما…… میدونید اشتباه بزرگترم چی بود؟ اشتباه بزرگم این بود که پیارسال کار اف دی ای را رد کردم و تو دانشگاه موندم. اینهمه مشاوره گرفتم. جالبه ایکا( یک دوست)  که  کسی بود تشویقم کرد به کار اکادمیک و‌موندن تو دانشگاه، امسال میگفت خیلی اشتباه کردی موندی. باورتون میشه الان دقیقا دنبال همچون پوزیشنی تو اف دی میگردم و دستم بهش نمیرسه. خیلی اشتباه کردم.
متاسفانه دیگه نمیشه چیزی را تغییر داد و باید نیمه پر لیوان را ببینم که اشتباهی نبوده که برام یک عمر پشیمونی بیاره و زندگیم را زیر و رو کنه و ایشالله بلاخره یک روزی کار تخصصی دلخواهم را پیدا میکنم.
برگردم سر یادگیری. دیروز و امروز صبح همه جور کاری کردم الا یادگیری و خوندن که درواقع بخشی از کار فلوشیپمه. 

سال نو، زندگی قدیمی

سلام 

عیدتون مبارک، خیلی وقته ننوشتم که دو علت داشت. یکی اینکه هیچ تغییر خاصی تو زندگیم نبود، دوم نبود وقت ازاد مناسب. وقت ازاد بود اما اون موقع انقدر ذهنی و جسمی خسته بودم که ترجیح میدادم فقط یک سریال ببینم خالی بشم. 
خوب از زندگیم بگم، امروز پنجمه عیده و ما هنوز فرصت نکردیم یک عکس با سفره بندازیم، یا خودم مرتب نبودم یا تو مودش نبودیم یا خسته بودیم. اما درکل عید خوبی بود خصوصا شب عید، من واشنگتن بودم و چندساعت قبل سال تحویل رسیدم. اینجا زمان تحویل ساعت ۱۱ شب بود. تمیزکاری کردیم و سفره چیدیم و پسرک که خوابید چندساعتی فرصت داشتیم که تلویزیون ببینیم و ریلکس عید را تحویل کنیم. 
پسرک هم خوب و شیرینه. بجز ناراحتی ریه ( سرفه های صبحگاهی) که داره و عفونت گوش مداوم. برای ریه اش دو نوبت در روز نبولایزر( یک جور اسپری)  بودزوناید میگیره.دکترها میگن هوا که گرم بشه ریه اش هم خوب میشه و تا سال دیگه ریه اش هم بزرگ شده و دیگه مریض نمیشه.
درمورد گوش هم علت را گفتن شیر شبه. تقریبا راحت شیر شب و حتی شیر قبل خواب را قطع کردیم، البته هنوز یک بار ساعت ۴ صبح از خواب بیدار میشه و تو تختش می ایسته که مجبوریم بریم سراغش و مطابق معمول صبح زود ساعت ۶:۳۰ کامل بیدار میشه اما تو طول شب اگه بیدار بشه کمی این دنده اون دنده میکنه و بعد میخوابه. 
دومیت علت گوش درد و عفونت هم بی توجهی خودمون بود. یعنی یک چیزی که انقدر جلوی چشممون بود که نمیدیدیم. دیدید بچه های کوچیک به عروسک با مثلا لحافشون وابسته میشن. پسرک ما به یک سری دستمالهای پارچه ای کوچیک( اروغ گیر) که از بچگی زیر شیشه شیرش میذاشتیم خیلی وابسته هست. بعد هرروز یکی از این دستمالها میذاریم تو کیفش و تو مهد هم همه جا باهاش هست و شب هم برمیگرده خونه و باهاشه و قبل خواب هم که حتما باید نزدیک صورتش باشه و لمس کنه تا خوابش ببره. این دستمالها را من هردوسه روز عوض میکردم تا دیروز موقع تلفن با مامانم. مامانم پرسیدن این دستمالها را هرروز میشوری؟ یکهو یک پتک تو سرم خورد که علت اصلی عفونتها میتونه همین دستمالها باشه. تو مرحله بعد اول از همه عوض کردن روزانه دستمالهاست و بعد کم‌ کردن وابستگیش. 
خوب از پسرک زیاد نوشتم بریم سراغ خودم. خودم تصمیم گرفتم دوسه سالی تو اف دی ای بمونم. بقول خودشون تعادل کار و زندگی تو کار دولتی خوبه. یعنی در عمل اخر هفته هات برای خودته، بعد ساعت کاری هم فشار کاری روت نیست. اما حقوقش نسبت به صنعت که دست شرکتهای خصوصیه خیلی کمتره. استخدامی به دوعامل بستگی داره. بتونم استخدام بشم( که اگه جدی پیگیری کنم احتمالش هست) دوم، برای استخدامی احتیاج به تغییر محل سکونت نباشه و قبول کنن بهمین صورت از نیویورک ادامه بدم. 
راستین هم چندتا کلاس دیگه را تموم کرد اما همچنان سراغ اپلای کردن برای کار نرفته. ایراد اینه راستین ایده ال گراست و تا از هرنظر مطمئن نباشه نمیره دنبال اپلای. جالبه همین دوهفته پیش یک تازه فارغ التحصیل دکترا برای امتحان استخدامیش از راستین کمک گرفت که پروژه ای که برای امتحان استخدامیش داده بودن را کامل کنه. اما خب راستینه دیگه و هنوز خودش را قبول نداره و احتیاج داره کارها را با سرعت خودش پیش ببره.
امروز یکشنبه هست و ما ظهر خونه دوستمون دعوتیم. پسرک هم دیروز که دکتر ریه بودیم خوب بود ولی از دیشب دوباره تب کرده و چشمش هم قی میکنه و امروز هم بیقراره و نق میزنه. من و راستین هم که روحا خسته از این سیکل بیماری ادامه دار و وضعیت کاری و مالی خودمون. فقط منتظریم هوا گرم بشه و پسرک بهتر بشه و راستین اپلای کنه و کار بگیره.و روزهای بهتر برای زندگی ما هم برسه  اینم از زندگی من در سال جدید

خوشبختی و بدبختی

مدتی هست هم احساس خوشبختی میکنم هم بدبختی. یعنی توامان هردورااحساس میکنم. خوشبخت و خوش شانسم بخاطر حضور پسرک که بنظر باهوش و هوشیاره و‌ خنده ها و کارهاش سرگرمم میکنه و خوشبخت نیستم چون بشدت از زندگی که ساختم، ساختیم ناراضیم. هنوز شبها خوب نمیخوابیم و امیدی هم ندارم که پسرک به این زودیها از وابستگیش به شیر توی خواب دست بکشه. دلمون هم نمیاد که با گریه و زجر دادنش این را بهش یاد بدیم. صبح بعد اینکه پسرک را میفرستم مهد، میشینم پای یادگیری یک سری مسائل ریاضی و کدزنی فوق العاده پیچیده و لعنت میفرستم که عمرم را تو ازمایشگاهی گذروندم که مطالبش فقط به درد شکم سیری میخورد و الان مجبورم این مسائل فوق سخت برنامه نویسی را یادبگیرم که بتونم خودم را به یک کاری بند کنم . اما شکرگزارم که منرا به گرین کارت رسوند. شاید هم بهتره اف دی ای بمونم. درسته که مطالبی که یادمیگیرم سخته اما خوبه که تا الان استرس محیط کم بوده اما از اونطرف غبطه میخورم بحال تمام هم ازمایشگاهیهام که کار خوب تو صنعت گیر اوردن و درامد بالا دارن. خوشحالم که همسری دارم که تو بچه داری کمکمه اما خسته شدم از پروسه طولانی پیدا کردن کار مناسبش، غر میزنم و بداخلاقی میکنم و حتی دیگه دلم نمیخواد سعی کنم خوش اخلاق باشم. میدونم تو پروسه هست و بخاطر کار کردن و بچه داری پروسه کار تخصصی پیدا کردن اش اروم پیش میره اما من صبرم از بلاتکلیفی و بی پولی تموم شده. خسته ام از اضافه وزنم و حتی از قیافم و با اینکه باشگاه رفتن را کلید زده ام اما پیدا کردن وقت برای باشگاه شده یک دغدغه دیگه ام. عصرها فقط ۳-۴ ساعت با پسرک هستم و دلم نمیخواد این وقت را تو باشگاه باشم، وقتی هم میخوابه ساعت ۹ شب شده و اون موقع به انگیزه و انرژی مضاعف احتیاج دارم که بجای یک ساعت ولوو شدن پاشم برم باشگاه. یک ماه دیگه تولد یکسالگی پسرکه. احتمالا کلی فیلم و عکس که ماههاست ارشیوه را ادیت کنم و بلاخره بذارم. شاید هم نذارم اگه تو اینستا فالوم میکنید بدونید یک ادم خسته از زندگی این مطالب زرقی برقی را گذاشته. همین.

کامنتهاتون همینطور بیجواب مونده، ببخشید اما الان ازم توقع جواب دادن نداشته باشید 

سال جدید میلادی

هفته شلوغی درپیش داریم، البته یک هفته شلوغ معمولی.  هفته دیگه قراره اخر هفته بریم مونترال. چهار روز درسردترین فصل سال به یکی از سردترین شهرهای کانادا. خواهرم ساکن ونکوور شده اما هنوز نمیتونه بیاد امریکا و از اونجایی که دلش برای دیدن پسرک یک ذره شده تصمیم گرفتیم همه خونه برادرم مونترال جمع بشیم. چرا ما نرفتیم ونکوور؟ حوصله ۶ ساعت سفر هوایی را با بچه نداشتیم و گفتیم با هواپیما میریم مونترال که یکساعته اما بعد برنامه را تغییر دادیم به زمینی!!! کل سفر و تصمیمات کاملا یکهویی و بدون فکر شد، یک جورهایی فقط برای اینکه خواهرم پسرک را تو این سن و سال ببینه، چون احتمالا بزودی پسرک شروع به راه رفتن کنه.

زندگیمون تقریبا افتاده رو روتین، تعطیلات خیلی خوبی داشتیم و خانواده برادرم پیش ما بودن و درکنار خانواده بودن خیلی چسبید. زندگیمون از وقتی پسرک مریض نیست خیلی خوب و شیرین شده. کلا پسرک بچه اروم و خوبیه و همه دوستش دارن و ما هم بخاطر داشتن بچه خوب و شیرین سپاسگزاریم.
من یواش یواش دارم کار را یاد میگیرم بعنی درواقع باید بگم برنامه های جدید. مثل R، دوتا برنامه نرمافزاری برای شبیه سازی عملکرد دارو دربدن ،  که یکیش کاملا به کدنویسی احتیاج داره و من هربار میگم چرا تو مسیری افتادم که احتیاج به اینهمه یادگیری داره اونهم یادگیری چیزی که دوست ندارم( کدنویسی) یک جا باید مسیرم را تغییر بدم و برم تو مسیری که دوستش دارم.( همین شبیه سازی اما با برنامه هایی که کدزنی نخواد!)  با دوستم ایکا حرف میزدم و تشویق میکنه برم صنعت. هرچند الان زوده و حداقل شش ماه باید اف دی ای باشم و چیز یاد بگیرم. جالبه هرکدوم از بچه های ازمایشگاه یکجا و توی بک تخصص افتادن. من رفتم سمت مدل سازی که اصلا تصورش را هم نمیکردم. 
داشتم میگفتم بنظر زندگیمون اروومه اما درواقع یک چیزی سرجاش نیست و من استرس دارم اسن استرس باعث شده که پرخوری عصبی داشته باشم و بجای وزن کم کردن وزن اضافه کنم. تا حالا به شما نگفتم اما یکی از بی اراده ترین ادمها تو رژیم وورزشم. حالا باز دوباره یک دوره ورزشی نوشتم شاید ورزش کنم و از این اضافه وزن و قیافه ای که دوست ندارم دربیام.
راستین هم باز شروع کرده رو رزومه اش کار کردن. شرکتشون روز به روز بدتر میشه. حقوقها و مزایا را کم کردن، ساعتهای کاری را دست کاری میکنن و دیگه جای موندن نیست. خلاصه زمان تغییر کار برای راستین رسیده اما احتمالا یک شش ماهی زمان ببره، البته اگه درست پیش بره. 
یک کم هم رابطه من و راستین از مدل همسری دراومده شده هم خونه ای. بچه داری و حضور پدر و مادرم برای چندماه روی رابطه ما تاثیر گذاشته و هنوز نتونستیم اون پیوند قوی را ایجاد کنیم. با هم زندگی میکنیم حرف میزنیم کارهای پسرک را انجام میدیم اما انگاری شدیم دوتا هم خونه، دو تا دوست. 
وضع مالیمون هم که رو لب مرزه. هم من باید از این فلوشیپی دربیام هم راستین باید کار تخصصی پیدا کنه. چاقی، اضافه وزن،،، و همه اینهاست که یک استرس پنهانی را ایجاد کرده. 
پ. ن. کلی کامنت از قبل مونده ، جواب میدم:)

اخر سال میلادی

سلام سلام

فکر کنم حدس میزنید که چرا کم پیدام. بعله یک مدته زندگی رو روتینه و البته ایام تق و لقی کار و زندگی.
پسرک که همچنان بخوبی و شادی مهدکودک میره. البته سه هفته پست سرهم بد مریض شد. داستان اینه دوماهی بود پسرک سرفه میکرد ، ما یک کلینیک کودکان پسرک را برای معاینه میبریم. پزشک اونجا هم میگفت چیزی نیست و ویروسیه و خودبخود خوب میه اما سرفه های پسرک بدتر میشد. خلاصه تو این دوماه چندبار رفتیم و هربار این جواب تا اینکه یکروز بچه حسابی بیتابی و گریه میکرد خلاصه بردیمش دکتر دیگه و گفت گوشهاش عفونت داره و اموکسی داد، اخر هفته که شد یکهو پسرک افتاد به اسهال و استفراغ خیلی شدید. چون همه جا تعطیل بود بردیمش اورژانس کودکان. گفتن یک ویروس شکمی هست و البته هیچ دارویی ندادن. فردا صبحش راستین بشدت همون مریضی را گرفت بعلاوه تب و لرز، طوری که فقط تو مسیر تخت و دستشویی بود. و پسرک هم همچنان مریض. خود بیمارستان زنگ زد برای فالواپ گفتم اسهال همچنان ادامه داره گفتن دوباره ببریم اورژانس. اما شب که سد خودبخود خوب شد. روز بعدش راستین هم خوب شد اما اینبار من علایم داشتم و تو تخت بودم. خلاصه اون هفته گذشت و دوز اموکسی پسرک تموم شد و دوروز بعدش سرفه های شدیدش شروع شد طوری که از مهد زنگ زدن بیایید ببرید چون سرفه میکنه و از شدت سرفه نمیتونه بخوابه و گریه میکنه دکتر دومی وقت نداشت ناچارا بردیمش کلینیک کودکان، باز دکتره معاینه کرد گفت خودش خوب میشه و مشکلی نیست اما اون شب پسرک یک لحظه هم نتونست بخوابه و فقط سرشونه بود و گریه و ناارونی میکرد خلاصه دم صبح اکسیژن خونش را با انگشتی ادم بزرگها گرفتم اکسیژن ۸۵ بود گفتم حتما چون دستگاه برای ادم بزرگهایت اشتباه نشون میده اما بهتره ببرمش اورژانس. راستین هم چون تموم شب راه رفته بود و بیدار بود خوابید گفت یکساعت دیگه منم راه میافتم. اورژانس رسیدم و اونجا بمحض اینکه اکسیژن خونش را اندازه گرفتن و عدد ۸۶ را دیدن دکترها ریختن سرش و بلافاصله براش ماسک اکسیژن گذاشتن، سه بار تا اکسیژنش اومد بالای ۹۰، عکس ریه گرفتن و تشخیص پنومونی ریه دادن. خلاصه خیلی ترسناک بود بعد هم انتی بیوتیک دادن. اما الان یک هفته هست که پسرک خوب شده و تبدیل شده به همون بچه سرحال و ساد همیشگی. هرچند فردا نوبت دوز دوم واکسن انفلونزا و کرونا را داره:) 
خودم هم خوبم. فعلا درحال یادگیری نرم افزارها  که قراره از ۹ ژانویه کار رو پروژه را شروع کنم. چیزی که تاحالا درمورد اف دی ای دوست داشتم اینه استرس کارش بشدت کمه و محیط کم استرسی داره.
دیروز هم کریسمس بود و اینجا تعطیل بود. ما هم درخت گرفته بودیم و کادو گذاشته بودیم زیر درخت. خلاصه به ما سه تا درکنار هم خیلی خوش گذشت:)
پ.ن الان ۴ صبحه و از دو روز پیش که پسرک تو ویزیت فالو اپ مریضیش واکسن انفلونزا زده تبش از ۳۸ پایین نیومده، رکتال ۳۹. تازه قرار بود واکسن کرونا را هم بزنه که شانس اوردیم گفتیم تو ویزیت یکسالگیش.
من که شخصا دیگه حالا حالا نمیذارم واکسن بزنه. فلسفه واکسن اینه که جلوی شدید شدن مریضی را دراینده بگیره! نه اینکه دوروز عین خود مریضی بچه با تب بالا باشه و تو یک لحظه اروم نداشته باشی.
تازه برادرم هم چندروزی برای سال نو اومدن پیشمون که ما همش دستمون به پایین اوردن تب بچه بنده! انصافا دیگه حالم از مریضی بده

اولین پاییز با پسر

جلوی اسکرین بزرگ لپ تاپ کارم نشستم. میز کوچیک کارم پرشده با دم و دستگاه اف دی ای. کار تو اف دی ای یعنی سکیوریتی و امنیت بالایی که اعمال میشه. از خود لپ تاپ گرفته تا نصب برنامه و اخطارها. بهیچ عنوان هیچ کار شخصی نباید با لپ تاپ اف دی ای انجام بسه. حتی چک کردن ایمیل شخصی یا استفاده از مموری.  

موقعی که رفتم تو اف دی ای دوگزینه تیم بهم دادن. Pbpk یا QCP. هردو زیرمجموعه هایی از رشته من. من اولی را تو اینترنشیپم رفته بودم و خیلی علاقه نداشتم اما دومی بنظرم جالب تر میومد فقط یک بخش کدنویسی داره که امیدوار بودم ازم کدنویسی نخوان. اما چی شد. برنامه های کاری و اموزشی که ازم خواستن احتیاج به کدنویسی داره. دارم فکر میکنم احمق نیستم تیمی را انتخاب کردم که چالشش بیشتره چون صرفا کلیت بحثش را دوست دارم. شاید هم وسط راه اگه خیلی چالش داشت مسیرم را عوض کنم، بابا بسه دیگه چالش. به اندازه کافی تو دانشگاه چالش داشتم چرا باز دوباره رفتم دنبال چالش جدید؟؟ شاید هم یادگیریش اسون باشه!
بشدت خوش بحال همه هم دوره ایهام مثل نادوست و موبور و ایکا و پسرک هندی و غیره  که دوسه سالی هست کار ثابتشون را شروع کردن و دیگه احتیاج به تغییر و یادگیری بزرگ و چالشی ندارن. چقدر عقبم، تازه فلوشیپ تا سال دیگه باز بیافتم دنبال کار!!!!
 و‌مشکل دیگه کارم رفت و اومده. هفته ای یکبار! سه ساعت و نیم مسیره، با قطار یا ماشین. یعنی ۷ ساعت راه. با اتوبوس میشه ۱۰ ساعت. با قطار  راحته. یعنی کل مسیر را میخوابی یا میری تو گوشی و لپ تاپت. اما هزینه اش بالاست. هررفت و اومدی ۲۰۰ دلار برام اب میخوره که درماه میشه ۸۰۰. همین پول میتونه پول ماهیانه خرید یک ماشین و حتی پارکینگ باشه. اما ۷ ساعت رانندگی توی یک روز کاری! بنظر خیلی سخت و خسته کننده میاد. برای همین شاید عاقلانه باشه گزینه قطار را انتخاب کنم. 
دیگه تو این مدت پسرک مهدرفتن را شروع کرده. هفته اول سختی داشت اما بعدا عادت کرد و حالا بدون گریه تو مهد میمونه، درکل خیلی خوشحالم پسرک مهد میره چون اینطوری من وقت بیشتری برای خودم دارم و مادرخوشحالتری هستم. 
چیزی هم به کریسمس نمونده و من ذوق کریسمس را دارم. کلا فصل پاییز تو نیویورک مزه میده اول هالووین و بعد تنکزگیوینگ و بعد کریسمس و بعد سال جدید. یعنی کل پاییز را مشغولی. وسطش هم یلدا. بعدش هم نوروز خودمون. خوب من برم سراغ بقیه درس خوندن. هفته دیگه سه شنبه هم باید برم واشنگتن و هفته بعدش و همینطور داستان ادامه خواهد داشت تا روزی که من یا از اف دی ای برم یا تسلیم بشم و از نیویورک بریم. 
پ.ن تیم درستی را انتخاب کردم فقط باید یادبگیرم و خودم را بالا بکشم یا بخشی از QCPبرم که کدینگ کمتر بخواد
رشته من : فارماسیوتیکس> فارماکوکینتیک>Quantitative clinical pharmacology (QCP) 
هست البته تز و پست داکم درمال فارماکوکینتیک بود که اندازه گیری میزان جذب دارو توی پوست بود

اکتبر ۱۴۰۲

سلام و روز بخیر

تو ماشین نشستم منتظر برای جابجایی ماشین موقع تمیزکردن خیابون، این کار فقط تا موقعی که مادرم مواظب پسرک هست امکان داره، ووقتی برگردن ایران باید یا ماشین را بفروشیم یا ببریم بروکلین پیش همسایه اپارتمان سابقمون که کار جابجایی ماشین را موقع تمیز کردن خیابون بکنه، اجاره پارکینگ تو منهتن هم که ماهی ۵۰۰ دلاره و هنوز برای ما یک هزینه لاکچری حساب میشه. این مدت دنبال مهد برای پسرک هم بودیم، هزینه مهد نزدیک خونه برای ۵ روز ماهی ۳۵۰۰ هست که از پول اجاره یک اپارتمان نوساز دوخوابه تو بروکلین هم بیشتره. حالا امروز دارم میرم یک مهد دیگه را ببینم که هزینه ۵ روزش ۴۳۰۰ هست اما گزینه دو و سه روز در هفته هم داره. که دو و سه هزار دلاره. احتمالا ما فقط دو روز یا نهایتا سه روز پسرک را بذاریم مهد، راستین باید ساعات کار روزانه اش را زیاد کنه و یک روز هم اخر هفته بره سرکار تا بتونه دو روز پسرک را نگه داره، یک روز هم من نگه دارم و اینطوری هفته کاری را پوشش بدیم. کار من از اواخر نوامبر شروع میشه.  و اما خبر دیگه اینکه پدر و مادرم سه روز دیگه دارن برمیگردن، پدرم زونای بدون درد یا چیزی شبیه این گرفتن با چندتا دوست دکترم هم مشورت کردیم اما به نتیجه خاصی نرسیدیم خلاصه تصمیم گرفتیم که برگردن تا چک اپ بکنن( یادم نمیاد تو استوری قبل گفته بودم یانه!!) درکل چهارماه و نیم اینجا بودن، تو این مدت پسرک کلی بزرگ شده و چهارتا دندون دراورده و حتی چهاردست و پا راه میره. 
درمورد خوابش هم، اول اتاقش را جدا کردیم( یعنی من از اتاقش اومدم بیرون و خیلی راحت تر میخوابم و با هرتکون و صدای پسرک بیدار نمیشم) الان گاهی شبها ۳-۴ بار بیدا میشهشیر میخواد گاهی هم دوبار، صبح هم ساعت ۵ دیگه بیداره و نمیخوابه و ما رسما سحرخیزیم( هرچند باید بگم ۷ ماهه سحرخیزیم، اگه بادتون باشه کولیک پسرک از ساعت ۴ صبح شروع میشد. و اما توصیه من در این مورد اینه اولا شیر شبانه بچه را بعد دوماهگی کم یا حتی قطع کنیم چون ایجاد عادت تو بچه های کوچیک راحت تره، دوما با بزرگ شدن بچه خودبخود یک سری مسائل حل میشه. دیگه اینکه پدر و مادرم برن یک ماهی تا شروع کارم و مهد پسرک وقت هست. تو این مدت من و راستین برمیگردیم رو روال خودمون یا بهتره بگم رسما روتین و روال زندگی سه نفره امون را میچینیم چون تو این مدت عملا روتین روزانه و مشخص نداشتیم یا پسرک کولیک داشت یا من کانادا بودم یا پدر و مادرم مهمونمون بودن. یکمی ذوق شروع زندگی سه نفره را هم دارم. 
دیگه امروز ۲۷ اکتبر هست و هنوز خبری از اون یکی شرکت نیست، نه رد کردن نه جواب مثبت دادن، فقط میگن صبر کن. 
درکل این ماه گذشته ارامش بیشتری داشتم، تقریبا بابا و مامان را همه جاهای دیدنی نیویورک بردیم و دیدن. دلشون میخواست برای هالووین و رژه معروف هالووین میبودن که نشد اما درکل بهشون خوش گذشته و از حالا مشتاقن که زود برگردن .همین.
بای


این روزها

تو ماشین نشستم برای پروسه جابجا کردن ماشین. قبلا توضیح دادم هفته ای دوبار باید حدود یکساعت و نیم تو ماشین بشینیم برای تمیز کردن خیابون. حوصله ام سررفته. اگه اینترنت نامحدود داشتم مینشستم پای یادگیری نرم افزارهایی که تو برنامه ام داشتم. البته این روزها دیگه درس نمیخونم، رژیم و ورزش هم بعد از دوهفته، اراده ام شکست و ادامه ندادم. 

کارهای اداری اف دی ای درحال انجامه. از اونجا که کار دولتی هست یک بک گراند چک اساسی داره، یادمه نادوست میگفت از اف بی ای برای بک گراند بهش زنگ زده بودن!
 سوپروایزر اف دی ای میگه احتمالا کارم ۳۰ نوامبر شروع بشه یعنی یک ماه و نیم از حالا. اون یکی شرکت هم که گفته تا اخر ماه نمیتونه اپدیت بده. به ذهنمون رسید این فاصله فرصتی هست که بریم ایران تا مادر راستین پسرک را ببینه. مادر راستین بالای ۸۰ سال داره و نمیتونه مسافرت کنه. من هم اگه کارم شروع بشه ترجیحم اینه تا تابستون سال دیگه ایران نرم. اما از طرفی ایران رفتن برای من یک تفریح حساب نمیشه و فقط انجام وظیفه هست. اینم از معایب مهاجرته. خانوادت که میان پیشت مجبورن چندماه بمونن اونقدر زیاد که از بودن باهاشون خسته میشی( باورمیکنید من و راستین حتی یک روز هم برای خودمون نداشتیم) ( البته من همچنان قدردان کمکهای مامانم برای پسرک هستم و میدونم بدون مادرم یک جور دیگه سختی داشتم) بری ایران هم باز همه دیدارها و مهمونیها وکارها میشه تو یک فرصت کوتاه دوسه هفته که کاملا بخصوص با بچه کوچیک خسته میشی. خلاصه من طرفدار دیدار خانواده ماهی دوسه بار هستم. نه بیشتر، اما خوب مهاجرم و نمیشه. 
الان منتظر شناسنامه و پاسپورت ایرانی پسرک هستیم( هاهاها هرمسافرتمون یک جورهایی گیر پاسپورتیم:) اگه بموقع بیاد احتمالا بلیط بخریم بریم. 
ایران بریم میریم خونه مادرهمسر، مادرراستین نمیتونه تنها زندگی کنه و با برادر راستین زندگی میکنه، اگه ما بریم خونه اش، میاد پیش ما و به هوای اون و احتمالا دیدن پسرک همه فامیل هوس دیدار میکنن. میتونم حدس بزنم مرتب مهمون داشته باشیم و دراخر با جسمی خورد و خمیر برگردیم  بعلاوه پروازهای طولانی با یک بچه کوچیک. 
دیگه براتون بگم پسرک بینهایت شیرین و خوشمزه و خوش اخلاقه. خود ما که از دیدنش و کارهای بامزه اش سیر نمیشیم. قیافه بامزه ای داره و بارها دوست و اشنای دور و نزدیک پیغام دادن تا از بامزه گی پسرک تعریف کنن و اینکه خانوادگی چندبار هرعکس و فیلمش را میبینن و ازمون عکس و فیلم بیشتر میخوان. باید بگم خیلی خیلی خوش شانس هستیم که پسرک خوش اخلاق و بامزه هست. 
خوب نیم ساعت دیگه مونده و من دیگه حرفی ندارم که بزنم. برم تو اینستا فعلا بای.

زندگی دیگران

سلام به همه شما دوستان

خوب تکلیف من تا حدی مشخص شد، اون شرکت بزرگ نامه زد که ما همچنان تا اخر اکتبر مصاحبه داریم تا انتخاب نهایی را داشته باشیم. با این حساب من فلوشیپ اف دی ای را شروع میکنم و اگه تو اون شرکت انتخاب شدم( بین این همه کاندید که اینها مصاحبه میکنن!!!) اونوقت تاریخ شروع به کارم را تو شرکت تا حد ممکن عقب میندازم و بعد شش ماه از اف دی ای میام بیرون. 
دیگه ظاهرا الان بازار کار داغ شده اما من دیگه قصد ندارم کاری اپلای کنم. الان سه ماه بیشتره که کار اپلای نکردم اما از یک شرکت  خوب دیگه که چندباری براش کار اپلای کرده بودم و ریجکت شده بودم. تماس گرفتن برای اولین مصاحبه هفته دیگه دوشنبه وقت گذاشتن. گفتم رزومه ات را دیدیم و میخواهیم بیشتر در موردت بدونیم! چقدر ماه می و جون دلم شکست از این پروسه کار پیدا کردن و چقدر اذیت شدم!
اهان در مورد کار اف دی ای چون فلوشیپ هست، حقوق خیلی پایینه. فکر کنم ۷۰ هزار دلار درسال. هنوز نمیدونم کار کاملا ریموته یا مجبورم چندباری درماه برم واشنگتن و برگردم و یا کی تاریخ شروع کارمه، فقط میدونم بنظر سوپروایزر خوبی دارم 
خوب حالا که تقریبا خبرهای خوب دارم بریم سر حرفهای الکی. بذارید کمی غیبت کنیم!
کیا اون دختر ایرانی که اومد یک ماه تو ازمایشگاهم کار کرد را یادشونه؟ همون که از زرنگی اش تعریف میکردم و فکر میکردم اینده حرفه ای خیلی روشنی داشته باشه!
خوب این دختر خیلی جویای موفقیت بود، بلندپرواز بود و قصد داشت کارخونه داروسازی خودش را بزنه. تو ایران داروسازی خونده بود یک شرکت زده بود اما هنوز درسش تموم نشده بود که از دانشگاه ما پذیرش گرفت. دفاع که کرد اومد بدون گذروندن طرح اومد امریکا و حتی قبل اومدن ، مخ من را زده بود و از روزی که اومد کار و حقوق داشت. اما بعد یک ماه، دیدم تو ازمایشها اشتباه زیادمیکنه اما زیر بار اشتباهش نمیره، و فکر میکرد بهتر از من که سالها این کار را کرده بودم میدونه. یک پروژه بهش دادم اما زمان را میکشت فقط دنبال چاپ کردن اسمش تو روزنامه دانشگاه بود و غیره خلاصه فقط بخاطر اوضاع اقتصادی ایران یک ماه هم بدون اینکه کار کنه بهش حقوق دادم اما گفتم که اخرین ماهه که تو ازمایشگاه من کار میکنی. دانشگاه ما هزینه شهریه را میگیره. اما چون دختر زرنگی بود تونسته بود برای شهریه سال اول بورس بشه( تو جابجایی دین ها از دین سابق بورس گرفته بود) اما دین جدید زیر بار نرفت برای سال دوم بهش بورسیه بده، تو این فاصله با دوست پسر ایرانش هم زدن به تیپ و تاپ هم و جدا شدن. خلاصه قبل به دنیا اومدن پسرک با من تماس گرفت که ببینه من بهش رکامندیشن میدم برای دانشگاه دیگه اقدام کنه که گفتم هرچی دوست داره بنویسه و بهش رکامند دادم. دیگه پسرک بدنیا اومد، عید نوروز شد و هیچ خبری ازش نشد. حتی یک تبریک ساده برای تولد پسرک یا سال نو.  از اون یکی دانشجوی هندی فوق العاده کاری سراغش را گرفتم گفت تو دانشگاه و کلاسها میبینتش و گفته که قصد داره بره یک دانسگاه دیگه. بیخیالش شده بودم که اوایل اگوست اتفاقی عکس پروفایل واتزاپ اش را دیدم، میدونستم وقتی اومد امریکا با دوست پسر ایران اش بهم زده بود اما تو عکس کنار یک پسر امریکایی بود با دستی که حلقه نامزدی را بسمت دوربین نگه داشته بود. از تعجب شاخ دراوردم. فیس بوک و لینکدین را چک کردم و دیدم بله رفته یک شهر دیگه و ترک تحصیل کرده و با یک امریکایی ازدواج کرده و حتی فامیل اش را عوض کرده. حقیقتش چون تحصیلات اون امریکایی زبان چینی بود( حتی نمیدونم تحصیلات دانشگاهی داره یا نه!) دلم نمیخواد قصاوت کنم اما فکرم میره بسمت اینکه زرنگی اش این بار رو گرین کارت راحت و اسون متمرکز شده:) خلاصه من فکر میکردم یکی از موفق ترینها تو رشته ما بشه و اینده کاری و تحصیلی خیلی روشنی براش تصور میکردم اما درظرف یک مدت کوتاه ۱۸۰ درجه تغییر مسیر داد و همه چی را کاملا برعکس پیش برد.  
تمام

روزانه

روز یکشنبه و تعطیل هست، تو اتاق پسرک کنار گهواره متحرکش نشستم و دارم براتون مینویسم.( از مترو نویسی به کنار گهواره نویسی تغییر مکان داده ام) 

اول اکتبر هست و پدر و مادرم دوماه دیگه پیشمون هستن و اخر نوامبر برمیگردن. تو این مدت مامان باوجود محدودیت سنی. خیلی کمکم بودن و بچه داری با وجود مامان راحت تر بوده. اینکه وضعیت زندگیم بعد از برگشتنشون چه شکلی میشه هنوز نامعلومه چون وضعیت کاریم مشخص نیست. احتمالا پسرک بره مهد و زندگی من رو روال بیافته و از این تعطیلات ناخواسته دربیام. 
هوا خنک شده و من شروع کردم به خرید وسایل زمستونی  برای پسرک، مثلا فوت پاف ( کیسه پفی که تو کالکسه میذاریم برای هوای سرد زمستون نیویورک)منم تازه اسمش را با سرچ یاد گرفتم، کاپشن پاییزه، کلاه و دستکش هنوز نخریدم و اولین لباس هالوین پسرک( کارتن دنیای هیولاها را دیدید، شاید لباس اون هیولا ابی با خال خال بنفش را بخرم)، شاید هم روح یا خفاش یا یک حیوان. 
چندروز پیش مامان و بابا را بردم موزه، اول میخواستیم موزه متروپولیتن بریم که وقتی رسیدیم فهمیدیم موزه ها چهارشنبه ها تعطیله، موزه سمت شرق سنترال پارکه، دیگه از عرض سنترال پارک رد شدیم و اومدیم سمت غرب پارک و رفتیم موزه تاریخ طبیعی ( تمام مدت هم من الکی نگران و عصبی وضعیت بابا) که موزه گردی که تمام شد خودم را شماتت کردم چقدر الکی حرص میخورم.  طبقه چهارم موزه طبقه مورد علاقه من هست که پر از اسکلت دایناسوره اما مامان طبقات دیگه را ترجیح میدادن که حیوانات دیگه بود. درکل روز خوبی بود و من باید یاد بگیرم کمتر عصبی باشم و بخوام همه چی کامل باشه. باید یک مشاور بگیرم که کمی ایده ال گراییم کنترل بشه.هرچند راستین هم متاسفانه کمال گرا هست. 
پسرک تو گهواره خوابش برده و دارم نگاهش میکنم. پسرک پوست سفیدی داره و چینی ها ( منظور اسیای شرقی) خیلی جذبش میشن. بارها شده با کالکسه دارم رد میشم و نگاهشون به پسرک افتاده و برمیگردن و خم میشن و با دقت پسرک را نگاه میکنن و به هم نشون میدن. شاید هم فرهنگشونه. 
اما چیزی که من درمورد پسرک جدا از ظاهرش دوست دارم، هوشیاری اش هست. اینکه از چهارماهگی به ما میفهموند چی میخواد و چی نمیخواد تا الان که خوب منظورش را میرسونه.
در مورد کار هم، اف دی ای جواب مثبت داد و کارهای اداری داره انجام میشه تا افر رسمی بدن اما خبری از اون شرکت نیست. 
شخصی که تو منابع انسانی کار میکنه میگه به محض اپدیت خبرت میکنم. اما دیگه خیالم راحته و ارامش دارم که حداقل کار اف دی ای تا یکسال دیگه هست. راستش به همسر میگفتم انقدر از این پروسه دنبال کارگشتن زده شدم که اگه فلوشیپ اف دی ای رفتم احتمالا کار اصلیم را هم همونجا شروع کنم و بیخیال صنعت بشم.