My White House

من اینجام تا بنویسم، از خودم، افکارم ،گذشته ،اینده، خطاها وارزوهایم. من اینجام تا به تحریردراورم زیباترین مسیررابرای زندگیم. مینویسم برای پرواز، برای به اواز کشیدن تک تک حروف نگرانی. از من نخواهید به رقص دربیاورم عروسک زندگی را، که من تنها تصویرگر چشمانم.

My White House

من اینجام تا بنویسم، از خودم، افکارم ،گذشته ،اینده، خطاها وارزوهایم. من اینجام تا به تحریردراورم زیباترین مسیررابرای زندگیم. مینویسم برای پرواز، برای به اواز کشیدن تک تک حروف نگرانی. از من نخواهید به رقص دربیاورم عروسک زندگی را، که من تنها تصویرگر چشمانم.

برهه

یادمه سالهای اخر قبل مهاجرت انقدر خسته و ناامید از پروسه مهاجرت بودم که وقتی پیش یک مشاور رفتم بهم گفت اندازه یک ادم پیر خسته ای. الان باز زمانی از زندگیم رسیده که نقاب به چهره دارم اما خستگی عمیقی تو قلبم حس میکنم. طوری که وقتی  دیشب بهم گفتن کار اکادمیکم درست شده بشدت ناراحت شدم. دلم میخواست درست نشه. انقدر  خسته ام که تحمل کوچکترین مسئولیت و بار اضافه ای را ندارم. انقدر خسته هستم که انتظار برام سم شده. نمیتونم منتظر بمونم و از اونطرف تموم برنامه هام روی انتظار گیر کرده. میدونم همه چی درست میشه اما نمیتونم دیگه صبر کنم. خسته ام. یک ماهی هست مشاور دارم. مشاور خوبی هم هست اما انقدر تحمل بار بیقراریهام سنگین شده که نمیتونم تحملش کنم. از این برهه از زندگیم خسته ام. از این برهه از زندگیم ترسیدم. یک ترس غیر معمول. خستگی خیلی بیشتر از اندازه واقعیت درد. ترس بی دلیل. دلم میخواد مثل برق و باد شش ماه و یکسال از عمرم بگذره اما انقدر ترسیدم که حتی از گذشت یک روز میترسم. این روزها تنها نقطه روشن زندگیم حضور راستین هست. همیشه برام بمونه.  

نظرات 8 + ارسال نظر
شلاله جمعه 26 فروردین 1401 ساعت 02:25

بمونین برای هم برای همیشه آسمان جانم خدا شما دو تا همسر نمونه رو برای همیشه برای هم در پناه خودش حفظ کنه.

شلاله ماهم فقط میتونم بگم امین و امید‌وارم، امیدوارم

الهه سه‌شنبه 23 فروردین 1401 ساعت 02:18

آسمان عزیز سلام
متنتو که خوندم یاد تجربه خودم افتادم. پارسال همین موقع هابخاطر نرسیدن به یه قضیه ای یهو مثل شما خسته شدم. قضیه کوچیکی بود اما من یهو انگار درگیر عزاداری برای اتفاقات گذشته شدم که خودمو براشون قوی نگه داشته بودم! انگار همشون با هم یهو اومدن!
خلاصه خیلی دپرس شدم و گه گاهی گریه میکردم. اما الان که به اون دوره نگاه میکنم برام بی اهمیت ترین چیز ممکنه. و باعث شد خودمو بیشتر بشناسم. خواستم بگم شاید باید مثه من به خودت فرصت بدی که اصلا حسابی سرخورده و خسته باشی از قوی بودن...
اما مثل همه این دوره رو سپری میکنی و بعدش یواش یواش شادی و امید و هدف های جدید بهت برمیگرده. تراپی و طبیعت و مدیتیشن هم خیلی کمک کنندست.

ببین الهه روزی که کامنت گذاشتی و خوندم پیش خودم گفتم انگار از زبون من نوشته. اره الهه جان منم دقیقا مثل تو شدم. یکهو شکستم و از قوی بودن خسته شدم.
هنوز به روزهای الانت نرسیدم ولی امیدوارم یک روزی منم وقتی به گذشته نگاه میکنم برام بی اهمیت و کوچیک شده باشه.
و امیدوارم که « یواش یواش شادی و هدف های جدید و امید بهم برگرده».ممنونم از کامنتت. بیشتر برام کامنت بذار

رویا یکشنبه 21 فروردین 1401 ساعت 14:41

آسمان عزیز چرا اینطوری شدی دختر؟ ببین باور کن بچه به غیر از مسئولیت و دردسر هیچ چیز دیگه ای نداره. به طور وحشتناکی خسته کننده اس به خصوص واسه آدم های مسئولیت پذیری مثل خودت. یعنی زمانی میرسه که برا لحظه ای تنها بودن و با برنامه بودن واسه خودت حسرت میخوری و آرزوی همین روزهای الانت را میکنی. یعنی تمام برنامه های زندگیت به هم میریزه. به خدا تازه الان به یه ثباتی رسیدی و راحت میتونی بری جلو . حالا فکر کن تو این سربالایی رفتن یه سنگ بزرگی به اسم بچه هم تو بغلت. اینقدر خودت را اذیت نکن. اصلا ارزش نداره. باور کن شاید اگه از ذهنت بیاری بیرون اوصاف خوب بشه. مثل هزاران زنی که از فکر پروسه بچه دار شدن اومدن بیرون ولی بعدش دیدن حامله شدن. ببخش اگه ناراحتت کردم اما طاقت دیدن آسمان الان را ندارم دلم نمیخواد دوست نازنینم تو این حال باشه پس یه کمی دعوات کردم. نکن با خودت .

رویا جون. ممنونم که نگران من هستی. چندتا کامنت قبل تر دلیل ناراحتی و نگرانیهام را گفتم. ببین رویا من شیفته بچه نیستم که اگه بودم تو دهه سی بچه دار میشدم اما الان تصمیم گرفتم که بچه دار بشم چون فکر میکنم زندگیمون جالبتر میشه. یک سری کارهای اولیه و برنامه ریزی ها هست که باید انجام بدم و از لحاظ زمانی هم خیلی محدودیت دارم و همزمان برنامه کاریم هم روزبروز داره سنگین تر میشه. درکل خوبم و این اوضاع هم میگذره و همه چی باز تحت کنترل درمیاد:)

صفورا یکشنبه 21 فروردین 1401 ساعت 03:03

پذیرش گرفتم اسمان،امیدوارم درست بشه و بتونم بیام

به به صفورا جان خیلی خیلی مبارک باشه، برات خیلی خوشحال شدم

شقایق یکشنبه 21 فروردین 1401 ساعت 00:06

آسمان قشنگم باور کن اینو که خیلی ها مثل من در المان در ایران و حتی در کل جهان که ما هستیم خودخواسته بچه نمیخوان اخه تو که اینقدر شاد بودی چت شده یه دفعه که اینقدر بچه را برای خودت پررنگ کردی؟ اینهمه نعمت و شادی زندگی که خدا بهت داده را لذت ببر اه اه چیه بچه؟ من که بچه ندارم چهل و یکسالمه پشیمون هم نیستم

شقایق عزیزم دوست نازنین، به حرفت فکر کردم. حقیقتش قضیه بچه دار شدن یا نشدن نیست. قضیه اینه در مدت چندماه سیلی از خبرهای امیدوارکننده و ناامیدکننده شنیدم. درست مثل یک ظرف که حرارت زیاد ببینه و بعد ناگهان یخ بزنه. توالی اینهمه خبرهای شدید تو مدت چندماه باعث شد بشکنم، طوری که الان حتی با خبر خوب هم بهم میریزم چون توانایی ام تموم شده و شکستم. خوشبختانه تخمک فریز دارم اما کیفیتش عالی نیست. تابستون عروسی خواهرمه و سفر هوایی درپیش دارم. قصد سلول بنیادی درمانی دارم که ذخیره تخمک فریزم را برای اینده بالا ببرم، چون به تک فرزندی اعتقاد ندارم. احتمال سقط هم تو سن من بالاست. برای همین همچنان سیل اتفاقات درپیشه و من خسته ام، باید ذهنی و بدنی اماده بارداری بشم که نیستم و زمان مثل برق و باد میگذره.
من هم تا ۴۳ سالگی بچه نمیخواستم، الان هم عشق بچه نیستم، تصمیم گرفتم که اینده با بچه داشته باشیم و زمان کمه و گرنه چندسال دیگه هم عقب مینداختم

رعنا شنبه 20 فروردین 1401 ساعت 07:21

آسملن جان
میدونم که اینجا مینویسی برای آرامش خودت و نه برای راهنمایی گرفتن از کسی.
من هم نظری نمیدم و بهت حق میدم که نگرانی و ترس داشته باشی.
فقط به عنوان یک مرهم موقت، گهگاهی برو بیرون و از هوای بهار، چه بارون و چه افتاب، لذت ببر. بهار برای من همیشه امید بخشه، چون می بینم طبیعت داره بعد از سرمای زمستون دوباره زندگی رو شروع می کنه و این کار رو میلیونها باره که انجام میده. قبل از اینکه من باشم و بعد از اینکه من برم.
میدونم این کار مشکل رو حل نمی کنه ولی یک ساعتی از استرس و ترس دورت می کنه تا بهتر بتونی تصمیم بگیری. هر قدر هم ما پیشرفت کنیم و تکنولوژی زندگی هامون رو عوض بکنه، باز بخشی از طبیعت هستیم و ازش آرامش می گیریم... مثل آغوش مادر.
به قول فریدون مشیری:
گر نکوبی شیشه ی غم را به سنگ
هفت رنگش میشود هفتاد رنگ

رعنای عزیزم ممنونم که به لطیف ترین شکل ممکن کامنت میذاری و همراهی میکنی. دوست خوبم ما مثل همیشه پیاده روی میریم، گشت و گذار میکنیم و البته یواش یواش به شوخی ها و خنده هامون هم داریم برمیگردیم. گاهی وقتها افکار و نگرانیها میریزه تو دلم اما بعد سرگرم کار و زندگی میشم و یادم میره. همیشه بهار بعد زمستون بوده و من هم دوست ندارم قلبم جایگاه دایمی زمستون بشه. قلبهای ما هم چهارفصل را دارند اما مهم اینه هرفصلی به اندازش بمونه و بعد باید خودمون را برای رسیدن فصل دیگه اماده کنیم. من هم خودم را برای اومدن بهار دارم اماده میکنم

نازی شنبه 20 فروردین 1401 ساعت 05:23

به شدت با همه وجودت خودت و قلب خودت را به یک خواسته یا آرزو گره زدی آسمان و این غلط ترین و اشتباه ترین کار ممکنه دختر رها کن خودتو! رهای مطلق کن و نفس عمیق بکش پریروز تو یوتیوپ ویدیوی این دختره تارا را دیدم مدل شماره یک اوکراینی مثل ابر بهار گریه میکرد میگفت خونه زندگی قشنگم و گلدونامو و ماهی های اکواریومی را باید تنها بزارم و برم و نمیخوام برم منم با گریه هاش گریه کردم ولی چند روز بعد دیدم ویدیو داده که باید بخندیم و با قدرت بسازیم و روحیه اش عالی بود خیلی خوشم اومد
نباید نتیجه گرا باشی اسمان باید فقط تلاشتو کنی و دیگه بقیه اش را به سرنوشت و شادی ات گره نزنیش راستین هم همدم و امیدش به تو هست نبینم گریه کنی منم در همین حد حقارت خودم‌ برات انرژی مثبت نیایش و حمد پروردگار را میفرستم بیا بغلم عزیزم

نازی عزیزم، دقیقا درست گفتی. مشاورم هم همین نکته را میگه که ذهنم درحال فاجعه سازی هست. البته خیلی سعی میکنم اضطرابم و بیقراری و ناراحتیم را کنترل کنم، و کسی از اطرافیان‌نمیدونه من روزهای بدی را دارم میگذرونم اما اینجا تاحدی بدون ماسکم. امیدوارم بتونم این گره ای که گفتی را باز کنم

ربولی حسن کور جمعه 19 فروردین 1401 ساعت 21:17 http://Rezasr2.blogsky.com

سلام
این روزها میگذره مثل یک چشم به هم زدن
شاید راستین چیزی نگه اما ایشون هم به دلخوشی شماست که ادامه میده.
ممنون که همراهش هستین.

سلام دکتر
اشکم دراومد. ممنونم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد