وقته خوابه اما مغزم مشغوله، دلم بخاطر پرخوری درد میکنه. این هفته پرخوری عصبی داشتم. پرخوری عصبی من روی کاکائو هست اما این چندوقته غیر از کاکائو کلی هم غذا خوردم. کلا این یک ماهه که راستین دور بوده وضعیت خورد و خوراک من بهم ریخته. بیشتر اشپزی خونه ما را راستین انجام میده و تو این مدت یخچال را با انواع و اقسام غذاها پر کرده تا ما بی غذا نمونیم و نتیجه شده پرخوری. البته فکر نکنید من اصلا غذا نمیپزم، من هفته ای یک بار اشپزی میکنم و بقیه با راستینه. تو همین مدت وزنم سه کیلو هم بالا رفته که همین بیشتر عصبیم میکنه و برعکس بیشتر میخورم.
ساعت ۹ صبحه تو اتاق پسرک روی صندلی گوشه اتاق نشستم و پسرک را نگاه میکنم که شیشه خالیش را تو دهن داره و تو تختش میچرخه که خوابش ببره. میدونم بهمین راحتی خوابش نمیبره و تا یکربع دیگه بلند میشه و تو تختش می ایسته. لباس پوشیده اماده بیرون رفتن بودیم که پسر را ببرم مهد که اخرین لحظه دیدم بشدت خوابش میاد و دلم نیومد یک شیشه شیر و کمی تو تخت چرخیدن را ازش بگیرم. تقریبا هر صبح برنامه امون همینه. پسرک دیگه شبها یکسره تا ساعت ۵ صبح میخوابه ( البته گاهی هر دوسه ساعت یک تک گریه ای میزنه اما خودش خوابش میبره) اما سر ساعت ۵ کاملا بیدار میشه و تو تختش می ایسته و با اون اون کردن صدامون میکنه..
سلام
گوشی را بعد از مشاوره با تراپیستم در مورد کنترل استرس قطع کردم و به راستین زنگ زدم که خبر بد را بمن داد، خبر مثل اوار رو سرم ریخت، حال راستین خیلی بدتر از من بود. اومد خونه و نشستیم حرف زدن و فکر کردن، ملامت کردن و تشویق کردن. قرار بود کار راستین از فوریه تو اون شرکتی که من ازش بعنوان شرکت برده داری اسم برده بودم شروع بشه. از شرکت تماس گرفته بودن که لازمه تو فلان برنامه و بهمان برنامه هم قوی بشه برای همین سه ماه دیگه، بعد از یک مصاحبه دیگه….
انگار وقتی دراتاق بدبیاری باز میشه دیگه هیچی جلوی اومدن سیل را نمیگیره. انقدر تو این چندماهه بدبیاری و اتفاق بد برام افتاده که کم کم دارم به خودم شک میکنم. میدونم که کلا ادم احساسی هستم و سنگینی اتفاقات برای من بیشتره. واضحه ادم وقتی مینویسه اتفاقات را از دریچه چشم خودش مینویسه. ممکنه حتی نیمه خالی لیوان را بیشتر تاکید کنه.
یادمه سالهای اخر قبل مهاجرت انقدر خسته و ناامید از پروسه مهاجرت بودم که وقتی پیش یک مشاور رفتم بهم گفت اندازه یک ادم پیر خسته ای. الان باز زمانی از زندگیم رسیده که نقاب به چهره دارم اما خستگی عمیقی تو قلبم حس میکنم. طوری که وقتی دیشب بهم گفتن کار اکادمیکم درست شده بشدت ناراحت شدم. دلم میخواست درست نشه. انقدر خسته ام که تحمل کوچکترین مسئولیت و بار اضافه ای را ندارم. انقدر خسته هستم که انتظار برام سم شده. نمیتونم منتظر بمونم و از اونطرف تموم برنامه هام روی انتظار گیر کرده. میدونم همه چی درست میشه اما نمیتونم دیگه صبر کنم. خسته ام. یک ماهی هست مشاور دارم. مشاور خوبی هم هست اما انقدر تحمل بار بیقراریهام سنگین شده که نمیتونم تحملش کنم. از این برهه از زندگیم خسته ام. از این برهه از زندگیم ترسیدم. یک ترس غیر معمول. خستگی خیلی بیشتر از اندازه واقعیت درد. ترس بی دلیل. دلم میخواد مثل برق و باد شش ماه و یکسال از عمرم بگذره اما انقدر ترسیدم که حتی از گذشت یک روز میترسم. این روزها تنها نقطه روشن زندگیم حضور راستین هست. همیشه برام بمونه.
فصل بهار یعنی زمان تولد من و راستین، همیشه با اومدن تولدم یک دفعه متوجه عددهای عمرم میشم، و این داستان هرساله هست. اما این سری عددها یکجور دیگه اومدن سراغم. اینکه چقدر بزرگ شده اند. اینکه بخود بیایی میبینی نصف مسیر عمر را رفته ای، اینکه ۱۵ سال با راستینم اما حس و حالی از گذشت ۱۵ سال نمیبیم. اینکه زمانی رسیده پدربزرگها و مادربزرگها نیستن و خاطراتشون بتازگیهای روزهای بچگی و نوجوانی و حتی بیست سالگیست اما سالهاست حضوری ندارن. همیشه میگفتم سن عدده، مهم اینه دل جوون باشه، بدن سالم و ظاهری که سنم را کمتر از سنم نشون میداد هم پشتوانه ام بود. اما امسال متوجه شدم بزرگ شدن پیامد داره. حتی اگه تو ظاهر نمود پیدا نکنه. نبود پدرو مادربزرگها، پیر و ناتوان شدن مادرو پدرها. یکی یکی رفتن بزرگهای فامیل و از بین رفتن فرصتها. تا وقتی ۲۰ ساله ای مسیر طولانی پیش روت میبینی، خودت هم میدونی که اول راهی و شروع مسیری. سی که هستی سرخوش از دستاوردهات هستی و ۴۰ زمانی هست که هرچه کاشتی کاشتی و میبینی فرصتهایی را که با این سن از دست میره و یا خیلی سخت میشه بدست اوردشون.
بیایید بشینیم با هم حرف بزنیم، من وقتی اتفاقی میافته یک روز کامل تحت تاثیر قرار میگیرم و باید در موردش حرف بزنم تا به یک نتیجه ای با دل خودم برسم، الان هم نه راستین و نه خواهرم هیچکدوم دردسترس نبودن پس بیایید با هم حرف بزنیم و من از مشورت شما استفاده کنم. امروز دوستم تماس گرفت که ازم مشاوره مهاجرت بگیره، دوستم هم سن من هست. داشتم براش از روشهای مهاجرت تحصیلی و تخصص میگفتم که یکهو دوستم گفتم البته چندسال اول همسرش مجبوره بیشتر ایران باشه، اخه میدونی تو این مدت همسر من کارخونه زد و الان هم خوشبختانه خیلی وضعمون خوب شده. خوب اینجا بود که من عقب گرد کردم و گفتم حقیقتش بهتره راجع به مهاجرت دوباره فکر کنی و یا روشهای سرمایه گذاری را درنظر بگیری و گفتم با فلان دوستمون تماس بگیر که وضعیت مالیشون شبیه شماست تا بهتر تصمیم بگیری. حالا مطلبی که میخوام راجع بهش حرف بزنم این نیست که در عرض ده سال زندگی دوستم از اینرو به اون رو شده که براش هم خوشحالم. هرچند این موضوع میشه وضعیت اقتصادی ایران که اونهم مبحث جالبیه. درضمن همسر دوستم ادم خیلی خوبی هست که مطمئنم از راه درست کارخونه اش را اداره میکنه. داستان شک و عقب گرد من هست. چرا یکهو من عقب گرد کردم.؟ بعد این سوال پیچید دورسرم که اگه واقعاوضع ادمها خوب باشه مهاجرت براشون خوبه؟مسلما من ادمی بودم که حتی اگه وضع مالی توپ هم داشتم مهاجرت میکردم. بعد دوباره به این فکر کردم کیفیت زندگی من بهتره یا دوستم؟ و انگار یکهو زندگیم زیر سوال رفت. میدونم خیلی چیزها بدست اوردم اما ما هنوز وضع مالی خوبی اینجا نداریم، هنوز اون سبک زندگی تجملی که دوست داشتم را نداریم، هنوز خبری از مهمونیهای مفصل با دوستان هم پایه نیست. تعداد ادمهای دورو برمون اب رفته، البته نه اینکه ما مقصر باشیم اتفاقا خیلیها خواهان دوستی با ما هستن اما زوجهایی که مثل ما باشن تو این جمع خیلیها وجودندارن. حتی ذهنم به این کشیده شد چندمیلیارد معادل چقدر دلار هست، و اگه من چندمیلیارد تو ایران داشتم و یک زندگی دوگانه بین ایران کانادا ایا راضی تر بودم؟ ایا رضایت الان من بخاطر عادت کردن به شرایطه؟ ایا ده ساله دیگه مطابق صحبتی که به دوستم گفتم ثروتمندهای ایران ثروتمندتر میشن و بی پولها بی پولتر یا مطابق حرف دوستم ایران مدلی از افغانستان میشه. ایا درسته که ادم پولدار ایران بمونه؟ ایا من خوشبختم؟ ایا این زندگی هست که ارزوش را داشتم ؟خلاصه ترسیدم. تو فکر فرو رفتم و زندگیمون را زیر سوال بردم. ممنون میشم درمورد هرکدوم از این مبحثها اگه نظری دارید بگید که کمکم کنه فکرم باز بشه
سلام، امروز قراره نمایشگاهی بریم که مدتها بود منتظرش بودم اما با برخورد زشت دیروز استادم نه تنها ذوقی نمونده بلکه فکرم مثل بک صخره سنگین شده که توانایی انجام کاری را ندارم. موضوع برای من برخورد زشت استادم نیست، بلکه این سوال برام پیش اومده چطور رفتار کنم که یک فرد بخودش اجازه چنین برخوردی را نده. جواب این سوال را ندارم و برای همین صحنه توهین استادم و زشت حرف زدنش و واکنش من بارها و بارها از دیروز تو ذهنم تکرار میشه. به نادوست فکر میکنم که استادم عملا ازش حساب میبره و مثل موم تو دست نادوست گیر کرده. استادم زنی هست ایتالیایی، خودخواه، جنسیت پرست و با اعتماد به نفس پایین درمقابل نیروهای بالاتر از خودش. کسی که به بکارگیری حداکثری از یک نیرو ( جنبه منفی) اعتقاد داره یعنی اگه طرف روی خوش نشون بده بار تریلی را روش سوار میکنه. و برعکس اگه اهل لگد پرانی و جفتک پرانی باشه فاصله ایمن را رعایت میکنه که گزندی بهش وارد نشه. مثال خودم و نادوست، که بار تریلی را بدوش میکشم و اگه پای راستم را زودتر حرکت بدم و یا بگم فلان بار فلان برچسب را داره و یا بهتره فلان جا خالی کنیم، به زشترین شکل ریاست خودش را به رخم میکشه. و مثلا نادوست که بسیار لگد پران و چموش هست، حتی وقتی تو مرتع گلها را به دندون بکشه، استادم ندید میگیره و ترجیح میده همه جوره کمترین اصطکاک را باهاش داشته باشه. مثال خنده داری را شروع کردم اما بنظرم به درستی وضعیت الان منرا نشون میده. حالا سوال من این هست چطور میتونم از قالب اسب نجیب دربیام که کسی به خودش اجازه نده برخورد زشت و غیر محترمانه ای باهام داشته باشه. متاسفانه شخصیت محترمی دارم. بقول خارجی های اینجا. نقیصه هست. نقیصه. خوب نیست. نمیخوام اسب نجیب باشم. میخوام ببری باشم که کسی اجازه بی احترامی بخودش نده. چطور، نمیدونم!