My White House

من اینجام تا بنویسم، از خودم، افکارم ،گذشته ،اینده، خطاها وارزوهایم. من اینجام تا به تحریردراورم زیباترین مسیررابرای زندگیم. مینویسم برای پرواز، برای به اواز کشیدن تک تک حروف نگرانی. از من نخواهید به رقص دربیاورم عروسک زندگی را، که من تنها تصویرگر چشمانم.

My White House

من اینجام تا بنویسم، از خودم، افکارم ،گذشته ،اینده، خطاها وارزوهایم. من اینجام تا به تحریردراورم زیباترین مسیررابرای زندگیم. مینویسم برای پرواز، برای به اواز کشیدن تک تک حروف نگرانی. از من نخواهید به رقص دربیاورم عروسک زندگی را، که من تنها تصویرگر چشمانم.

اخرین ماه در نیویورک

اواسط ماه می هست، چند روز پیش تولد راستین که همزمان با روز مادر بود را گرفتیم. اخرین مهمونی توی این خونه و یا شاید حتی نیویورک، دوهفته به اخر ماه می بیشتر نمونده و ما هنوز حتی یک کارتن هم جمع نکردیم. شاید بیشتر به این خاطر که کمپانی صاحب ساختمونمون  هنوز جواب نامه امون را که بهش گفته بودیم ما اخر ماه می میریم و اجازه سابلت خواسته بودیم نداده. البته ما هم دیر نامه زدیم. تقریبا بیخیال سابلت دادن شدیم. میدونیم عاقلانه هست دیگه به نیویورک برنگردیم. شهری که هزینه زندگی توش خیلی زیاده و اجازه پس انداز بهت نمیده، پس برای چی سابلت بدیم و استرس این را داشته باشیم که مستاجر بد دربیاد و اجاره نده وقتی اجاره خونه به نام ماست.

تو این دوسه هفته دوتا مصاحبه اولیه با منابع انسانی داشتم که قراره مصاحبه دوم با مدیر گروه باشه و بعد اگه اگه این مرحله را هم قبول بشم میرسم به بخش تکنیکال که مصاحبه ۵ ساعته هست. ببینیم این مصاحبه ها به بخش تکنیکال میرسه یا نه. یکیش برای سیاتل هست یکی برای کالیفرنیا.اونی که برای سیاتل هست  دولوپمنت فارماکوکینتیک ساینتیست هست که بلدم اما اون یکی مدل سازی هست که درحد مبتدی رو به متوسط بلدم، بیشتر راه انداختن مدل را بلدم تا ساختن یک مدل از اول تا اخر.
نمیدونم چندتا از این نوع مصاحبه ها باید بدم تا اخرش دوسه تاش منجر به مصاحبه تکنیکال بشه و دراخر یکیش منتهی به قرارداد. شما حدس میزنید چندتا؟
راستین هم چندتا اپارتمان اون طرف دیده، منظورم از اون طرف پنسیلوانیا هست. دوتاش را بیشتر پسندیدیم، تا اخر ماه یکیش را اجاره میکنیم میریم.
میدونید چطور برنامه ما پیچیده میشه؟ وقتی بریم پنسیلوانیا و در ظرف دویا سه ماه من قرارداد ببندم. اونوقت هست که هزینه اسباب کشی و فسخ قرارداد هم به مخارج اسباب کشی دوباره و نقل مکان دوباره اضافه بشه.
دارم پسرک را میخوابونم، ظاهرا خوابوندن بچه ها تو این سن یکی از معظلاته اما خوشبختانه تو این مورد بیشتر شانس اوردم. من چراغ را کاملا کم نور میکنم، صدای جنگل بعنوان وایت نویز میذارم. میشینیم و با موبایلم کار میکنم و پسرک حدود۱۰ دقیقه تا نیم ساعت تو تختش وول میخوره تا اخرش خوابش میبره. 
حرف زیادی ندارم بزنم. فعلا 


سلام به همگی. 
این پست حاوی مقدار زیادی غر هست اگه حوصله غر شنیدن ندارید لطفا نخونید 
چندروز قبل نوشتم ((چند روز تا تولد دوسالگی پسرک بیشتر نمونده و قراره براش جشن تولد بگیرم البته چون هنوز مفهوم تولد را کامل نمیفهمه، جشن با حضور بزرگترهاست. دو سه تابچه هم هستن. تم تولدش ماشینه و  چند تا بادکنک به شکل ماشین از امازون خریدم و چندتا ماشین تزیینی برای روی کیک. زحمت غذا هم با شف راستینه. کیک هم به سنت همیشه از پاریس بگت.  هرکی را هم دعوت کردم گفته میاد و نه نگفته و برای همین مهمونی شلوغی میشه. راستین شیفت شنبه شبش را مرخصی گرفته تا بتونیم بموقع همه چی را برای تولد اماده کنیم. 
کلاس پسرک عوض شده و مثل همیشه براش خیلی سخته، اما این کلاسش خیلی متنوع تر شده. کلاس علمی دارن و ورزش و فعالیتهاشون هم خیلی بیشتره. انصافا مهد خوبی میره.
راستین هم مطابق معمول تو کارش خوب پیش میره. میدونستم روابط عمومی عالی داره و بمحض اینکه کار پیدا کنه توش رشد میکنه. از حالا میتونم ببینم چطور داره با رییس بزرگ و تک تک کارگرها رابطه میسازه. )
برگردیم به حال و الان قسمت غرغر. بازصبح پسرک ساعت ۵ بیدار شد، سرحال و از ساعت ۵-۶ فقط میدویید و شادی میکرد، انقدر سرحال بود اما من عصبانی و پیش خودم میگفتم چرا یک بچه تو این سن و حتی یکسال کوچکتر نهایتا ۸ ساعت درشب میخوابه و بقیه بچه ها ی هم سنش ۱۱ ساعت میخوابن و صبحها پدر و مادرهاشون بزور بیدارشون میکنن. بعد حتی فکر کردم بخشی از عصبانیت این دوساله من بخاطر کم خوابی پسرک و بدخوابی خودمه. انقدر عصبانی بودم که هیچ جوره نمیتونستم اروم بشم و تا خود ظهر عصبانی بودم.
 امروز روز سومی هست که پسرک کلاسش عوض شده و کل این سه روز بهش سخت گذشته عملا دیروز و امروز اکثر وقت فقط و فقط گریه کرده. کار این هفته من هم خیلی سنگین بوده و همه جوره خسته ام. مغزی و روحی و جسمی. پرخوری ام همچنان ادامه داره. حال بازی با پسرک ندارم، اصلا اگه میدونستم مجبورم روزی چند ساعت با بچه بازی کنم و مشغولش کنم از خیر بچه دار شدن میگذشتم.
کلا دارم فکر میکنم روزهام این طوری شده. صبح با صدای پسرک ساعت ۵-۶ بیدار بشی و بدون اینکه وقت کنی ده دقیقه تو تخت دراز بکشی باید بیایی با پسرک چک و چونه بزنی که به محض باز کردن چشممون تلویزیون نمیبینیم. و کلا خواب صبح زهرماری داری، بهتره بگم نداری. بعد هم دوسه ساعتی پسرک را مشغول کنی تا وقت مهد رفتنش بشه. یعنی شکنجه.
بعد بدو بدو از مهد برگردی و بشینی سرکارت تا دوباره ساعت ۴ بشه بری دنبال پسرک و بعد چند ساعت مشغول نگهش داری تا ساعت ۹ و وقت خوابش بشه. این وسط هیچ وقت قشنگی برای خودت نداری. نه وقت خواب بعد الظهر نه وقت یادگیری، چرا فرصت بشه بجای چرخ زدن تو اینستاگرام از تو موبایل فیلم چند دقیقه ای فیلم و سریال میبینم. پسرک که خوابید یکساعت باز فیلم میبینم و بعد بدو بدو میخوابم که حداقل ۷ ساعتی خواب شبانه کرده باشم
کارم هم که شده فقط جمع اوری اطلاعات برای این منتور و اون منتور، عملا هیچ یادگیری تو مدلینگ ندارم. وقت مطالعه ازاد هم ندارم. یعنی اگه بخوابم اونرا هم تو برنامه فشرده مزخرفم بذارم زندگیم از این هم مزخرف تر میشه. 
کلا نه مسافرتی نه استراحتی نه ریلکسی نه مهمونی نه استفاده از امکانات امریکا و نیویورک، مثلا تاتر و موزه و رستوران های خفن نیویورک رفتنی. نه کمپی، نه اجاره کابین تو برفی، نه سفر به هاوایی. نه سفر به کانادا و برنامه سورتمه سواری با سگهای هاسکی. نه الاسکا رفتنی و دیدن شفق قطبی. نه سالی یکی دوبار سفر به جزایر کاراییب. نه سفر به اروپا و پاریس و لندن و اینالیا و اسپانیا دیدنی بعد از اونور به نیمه ۴۰ رسیدی و همچنان داری مثل سگ برای یک کار میدوی.
میدونید چیه. امسال سال اخره نیویورکم بعد هرجا کار پیدا کردم میرم. هر ده کوره ای که شده. 
با راستین حساب کتاب میکردیم. باکار جدیدش  بزور شاید بتونیم هزینه های زندگی را بدیم. خرید ماشین هم به کنار. راستین میگه تو همین ماه جابجا شیم و من برم شهر کوچیک. میگم اگه تو شش ماه کار پیدا کردم چی. میگه باز دوباره جابجا میشیم. اما بنظر من خیلی سخت میشه. بهش میگم صبر کنیم تا من کار پیدا کنم بعد جابجا بشیم میگه چشمم اب نمیخوره تو به این زودی کار پیدا کنی.
هفته پیش دو روز وقت کردم چند تا کار اپلای کردم برای یکیش مصاحبه گرفتم، اما شغل برای کسی هست که شبیه سازی بکنه، یعنی همین فیلد جدید که من دانش ندارم، فقط برای ازمایشهای پری کلینیکاله( حیوان) ولی برای داروهای مولکول بزرگ( که تجربه ندارم). خلاصه چشمم اب نمیخوره از پس مصاحبه تکنیکالش بربیام. شهرش هم بی اریا تو سن فرانسیسکو هست. جالبه هفته دیگه راستین هم یک سفر کاری به سن فرانسیسکو داره. 
خوب پسرک خوابیده و حدود ساعت ۱۰ هست. ده دقیقه فرصت دارم فیلم ببینم و بعد برم مسواک و خواب و روزم را تموم کنم. 

اولین پاییز با پسر

جلوی اسکرین بزرگ لپ تاپ کارم نشستم. میز کوچیک کارم پرشده با دم و دستگاه اف دی ای. کار تو اف دی ای یعنی سکیوریتی و امنیت بالایی که اعمال میشه. از خود لپ تاپ گرفته تا نصب برنامه و اخطارها. بهیچ عنوان هیچ کار شخصی نباید با لپ تاپ اف دی ای انجام بسه. حتی چک کردن ایمیل شخصی یا استفاده از مموری.  

موقعی که رفتم تو اف دی ای دوگزینه تیم بهم دادن. Pbpk یا QCP. هردو زیرمجموعه هایی از رشته من. من اولی را تو اینترنشیپم رفته بودم و خیلی علاقه نداشتم اما دومی بنظرم جالب تر میومد فقط یک بخش کدنویسی داره که امیدوار بودم ازم کدنویسی نخوان. اما چی شد. برنامه های کاری و اموزشی که ازم خواستن احتیاج به کدنویسی داره. دارم فکر میکنم احمق نیستم تیمی را انتخاب کردم که چالشش بیشتره چون صرفا کلیت بحثش را دوست دارم. شاید هم وسط راه اگه خیلی چالش داشت مسیرم را عوض کنم، بابا بسه دیگه چالش. به اندازه کافی تو دانشگاه چالش داشتم چرا باز دوباره رفتم دنبال چالش جدید؟؟ شاید هم یادگیریش اسون باشه!
بشدت خوش بحال همه هم دوره ایهام مثل نادوست و موبور و ایکا و پسرک هندی و غیره  که دوسه سالی هست کار ثابتشون را شروع کردن و دیگه احتیاج به تغییر و یادگیری بزرگ و چالشی ندارن. چقدر عقبم، تازه فلوشیپ تا سال دیگه باز بیافتم دنبال کار!!!!
 و‌مشکل دیگه کارم رفت و اومده. هفته ای یکبار! سه ساعت و نیم مسیره، با قطار یا ماشین. یعنی ۷ ساعت راه. با اتوبوس میشه ۱۰ ساعت. با قطار  راحته. یعنی کل مسیر را میخوابی یا میری تو گوشی و لپ تاپت. اما هزینه اش بالاست. هررفت و اومدی ۲۰۰ دلار برام اب میخوره که درماه میشه ۸۰۰. همین پول میتونه پول ماهیانه خرید یک ماشین و حتی پارکینگ باشه. اما ۷ ساعت رانندگی توی یک روز کاری! بنظر خیلی سخت و خسته کننده میاد. برای همین شاید عاقلانه باشه گزینه قطار را انتخاب کنم. 
دیگه تو این مدت پسرک مهدرفتن را شروع کرده. هفته اول سختی داشت اما بعدا عادت کرد و حالا بدون گریه تو مهد میمونه، درکل خیلی خوشحالم پسرک مهد میره چون اینطوری من وقت بیشتری برای خودم دارم و مادرخوشحالتری هستم. 
چیزی هم به کریسمس نمونده و من ذوق کریسمس را دارم. کلا فصل پاییز تو نیویورک مزه میده اول هالووین و بعد تنکزگیوینگ و بعد کریسمس و بعد سال جدید. یعنی کل پاییز را مشغولی. وسطش هم یلدا. بعدش هم نوروز خودمون. خوب من برم سراغ بقیه درس خوندن. هفته دیگه سه شنبه هم باید برم واشنگتن و هفته بعدش و همینطور داستان ادامه خواهد داشت تا روزی که من یا از اف دی ای برم یا تسلیم بشم و از نیویورک بریم. 
پ.ن تیم درستی را انتخاب کردم فقط باید یادبگیرم و خودم را بالا بکشم یا بخشی از QCPبرم که کدینگ کمتر بخواد
رشته من : فارماسیوتیکس> فارماکوکینتیک>Quantitative clinical pharmacology (QCP) 
هست البته تز و پست داکم درمال فارماکوکینتیک بود که اندازه گیری میزان جذب دارو توی پوست بود

غر این هفته

جمعه ظهره، توی ماشین نشستم برای جابجایی ماشین موقع تمیز کردن خیابونها، دوبار درهفته ماشین تمیز کننده خیابون ( جارویی) میاد و ما باید تو ماشین حاضر باشیم که ماشین را جابجا کنیم، هوا از امروز خنک شده و با یک تیشرت ساده سردت میشه. 

دلم میخواست این پست از رشد پسرک بنویسم یا مهدکودک اما ذهنم پرته و یاری نمیده. یک هفته از مصاحبه شرکت گذشته و با وجود نامه فالو اپ هیچ خبری ازشون نیست. جواب اف دی ای به نامه فالو اپم این بود ریسرچت خیلی جالب بود و اعضا پوزیتیو فیدبک دادن. ( فارسیش چی میشه؟! خوبه انگلیسیم هم تعریف نداره. چرا مغزم خوابه) نظر مثبت!!! اما از شرکت دارویی هیچ خبری نیست. حدس میزنم دارن مصاحبه با کاندیداهای دیگه انجام میدن که بعد بینمون انتخاب کنن.
این روزها بشدت از جسمم هم ناراضیم. موهام احتیاج به رنگ کردن داره اما تنبلی میکنم برم ارایشگاه، یکسال و نیم هست نه بوتاکسی نه رسیدگی به صورتم داشتم، خصوصا از بعد حاملگی زیر یکی از چشمهام حلقه تاریک افتاده، اما از شما پنهون نیست که مراعات پولش را میکنم( هزینه خدمات اینجا بالا است) ماشینی که الان توش نشستم یک توسان قدیمی هست که با توجه به خرید راحت ماشین تو امریکا( اقساطی یا لیز) تعویضش باز هم برامون‌ نمی صرفه و گذاشتیم بعد از کار گرفتن من، بخصوص اگه کارم اف دی ای بشه و قرار باشه هر هفته برم واشنگتن.( قرار شد از جسم بنویسم نه ماشین)اما مهمتر از این مسائل اضافه وزن و ورزشه. باید ۱۰-۱۵ کیلویی وزن کم کنم که نه تنها ارده اش را ندارم بلکه شورش را با خوردن شکلات دراوردم. ورزش هم واجبه برام. ماهیچه هام سست و ضعیف شده و اگه همین طور پیش برم پیری درب و داغونی در پیش دارم. بی انرژی خودم را از این ور خونه به اون ور خونه میکشم که خودم اصلا از وضعیتم راضی نیستم. ساختمونمون باشگاه داره و حتی هزینه ماهیانه باشگاه را هم دارم میدم اما تنبلی و بی ارادگی مجال نمیده. ببخشید که باز دارم غرغر میکنم اما حقیقتش ذهنم هم به یک تکون اساسی احتیاج داره. 
قسمتهای روشن. روزها وقت بیشتری برای خودم و استراحت دارم. هفته دیگه قصد داریم سیستم خواب امریکایی را برای پسرک اجرا میکنیم( تا الان دلم نمیومد) و ایشالله که همگی شبها درست بخوابیم و دیگه هریکساعت مجبور نشم بیدار شم شیشه شیر تو دهن پسرک بذارم. (عادت کرده فقط شیر بخوره تا بخوابه) شبها یکساعتی فیلم میبینم. فردا هم یک سفر دوروزه بخاطر خانوادم میریم واشنگتن که پدرم کاخ سفید را ببینن. و اما پسرک بسیار هوشیار و خوش اخلاق و شیرینه( اینکه گریه به ندرت میکنه عالیه، مامانم میگن تاحالا بچه ای ندیدم که انقدر اروم و خوش اخلاق باشه) ( البته هرمامانی بچه اش را باهوش و خاص میدونه که منم استثنا نیستم اما دکترش هم میگه روند رشدش عالیه) ولی خوب حداقل میتونم ادعا کنم  همه کارهای بچه ها را یکی دوماه زودتر از سنش انجام میده. مثلا ۴ ماهگی غلت زدن را یاد گرفته و الان که حدود ۱۰ روز از شش ماهگیش میگذره چهاردست و پا حدود یک متری جلو میره، دومتر هم عقب عقب میره :)) و عاشق اینه براش کتاب بخونیم و یا دوماهی هست با اون اون منظورش را بهمون کامل میرسونه. اینکه صفحه کتاب را تند تند ورق نزنیم. فلان شعر را دوباره بخونیم. فلان اسباب بازی براش جالبه. و البته صد درصد از هم سنهاش خیلی بلندتره، خوشبختانه از این نظر به پدر و عمو و دایی و خاله اش رفته:)) خانواده من و راستین همه خیلی قدبلندن، اما من متوسطم و راستین هم ۱۸۰ هست. حتما یک روز از مهد کودک مینویسم  
نیم ساعت دیگه باید تو ماشین منتظر بمونم بعد هم ماموگرافی و بعد هم خونه و حاضر شدن برای سفر کوتاه.

غرغرو

بلاخره هردو مصاحبه تاریخش قطعی شد، هردو هفته دیگه یکی چهارشنبه و‌ یکی جمعه. تقریبا دو ماه میشه که کار جدیدی اپلای نکردم و این دوتا کار که یکیش فلوشیپ اف دی ای هست و دومی کار برای یک شرکت بزرگ را قبلا اپلای کرده بودم که مصاحبه هاش با تاخیر برنامه ریزی شد. دارم براشون اماده میشم اما امید نمیبندم. اگه نشد مهم نیست، میرم رو بیمه بیکاری و بعد خیلی اروم و بدون عجله دنبال کار میگردم.

اما این بیخیالی در دنبال کار بودن بمعنای خونسرد و بیخیال بودنم نیست. بطورعجیبی تغییر کردم. خیلیها بعد زایمان افسردگی میگیرن من افسردگی نگرفتم اما بخاطر تحمل این شرایط به گوشت تلخ ترین و عصبی ترین حالت ممکنم تغییر شخصیت دادم. همش عصبانیم و ناراحت و ناراضی و درحال غرزدن. شاید هم یک نوع افسردگی باشه، اما هرچی هست میدونم منشا درونی نداره و بخاطر شرایط این طور شدم. دیگه شرایط را هم که میدونید. راه حلش چیه؟ رفتن سر یک کار مناسب، فرستادن پسرک  به مهد، راهی کردن پدر و مادرم به ایران و وبعد نفس کشیدن. درواقع بینهایت به ارامش و حریم شخصی و وقتی برای خودم احتیاج دارم، البته اینطور نیست که راستین کمکم نکنه. چندباری دست مادر و پسرک را گرفته و‌برده بیرون تا من نفس بکشم، بله پدرم ترجیح اشون خونه هست. اما درکل این زمانهای ازاد به درس خوندن یا یک خواب محدود شده.
کلا برای ادمهای نسل قبل چیزی به اسم پرایوسی وجودنداره.خلاصه بین پروسه کار و اماده سازی و بچه داری و زندگی با پدر و مادر توی یک اپارتمان دوخوابه تو‌این چندناهه تبدیل به یک‌ ادم بداخلاق و غرغرو شدم که نمیخنده و کمتر حرف میزنه و اگه بزنه درحال گله کردنه.
راستی مصاحبه جمعه ام ساعت ۸:۳۰ صبح شروع میشه و تا ساعت ۱:۳۰ ظهر ادامه داره و فقط نیم ساعت وقت استراحت برام گذاشتن. تا جاییکه میدونم حداقل ۱۳ نفر تو مصاحبه هستن، تو گروههای ۴ نفره و‌۲ -۳ نفره تقسیم بندی شدن. 
همین الان راستین اومد گفت من با مامانت و پسرک میریم کنار اب غروب افتاب را ببینیم و من باز عصبانی شدم. نتیجه این شد، مامانم ناراحت شدن و  با پسرک تنها رفتن تا شاید من و راستین هم تنها از خونه بزنیم بیرون. 

رفت و اومد امید و ناامیدی

سلام

این مدت روزهای متناوبی بوده از امید و ناامیدی، گاهی کاملا ناامید و گاهی پر امید. همین هفته پیش بود که بعد از ماهها رفتم دوچرخه سواری، قبلش کلی ناامید بودم اما دوچرخه سواری تو شرایطی که اصلا انتظارش را نداشتم، به اینده و اومدن اتفاقات خوب امیدوارم کرد( بک متن پرامید هم نوشتم که بگذارم تو اینستا، خلاصه دوستانی که هم اینستا را دارید هم اینجا اگه یکهو یک پست امیدوارانه تو اینستا دیدید بدونید بعدش امروز هم بوده( لبخند تلخ))اما باز امروز بعد از منتفی شدن یک کار دیگه الان ناامید روی مبل نشستم و به پسرکی که مثل فرفره جلوم غلت میخوره و باید دوباره به پشت برگردونم نگاه میکنم. چه نگاه مظلومی داره. دیروز واکسن دوز دومش را با هزار سلام و صلوات زدیم خوشبختانه الرژی نداد اما امروز تب و اسهال داره و باعث شده ساکت تر و مظلوم تر از همیشه بشه. مادر و پدرم هم اینجا کنارم نشستن و مادرم دارن با پسرک بازی میکنن. 
ماه اول که دوتا مصاحبه گرفتم، اما دیگه بعدش هیچ مصاحبه تخصصی نگرفتم، بجز فلوشیپ اف دی ای که قراره برام وقت مصاحبه تخصصی بگذارن. باید براش درس بخونم ولی اصلا اعتماد به نفس ندارم درحالی که پارسال به راحتی و با اعتماد به نفس مصاحبه کاری اف دی ای را دادم و بعد هم افر را رد کردم. امروز وسط تب پسرک ، بعد از یکساعت تلاش برای درس خوندن کتاب را بستم و به فردا موکول کردم و تو دلم به همه زنانی که کار ثابت دارن یا همه زنان خونه داری که بی دغدغه با بچه اشون وقت میذارن غبطه خوردم. خوب بیشتر نمینویسم چون هرچه بیشتر میگم بیشتر ناامیدی تو وجودم رخنه میکنه. تا بعد.
پ.ن حالا که نوشتم بذار قسمتهایی که امیدوارم میکنه را هم بنویسم. 
اول از همه بازار خیلی داغونه، با دوسه تا از بچه های دیگه درارتباطم و همه همین وضع را داریم. کلا زمان بدی برای کارپیدا کردنه. من که از اپلای کردن برای کار خسته شدم و دوهفته ای هست که دیگه دنبال کار نمیگردم، گذاشتم ببینم فلوشیپ اف دی ای چی میشه بعد اونوقت یک کاری میکنم. 
با یک کاریاب اشنا شدم که تخصصش ورود فارغ التحصیلین یا پست داکها به مارکته، یعنی دقیقا چیزی که من لازم دارم( دیگه خسته شدم  از اینکه کاریابها زنگ میزدن و بعد میگفتن ما دنبال کسی هستیم که فلان سال سابقه کار صنعت داشته باشه و میرفتن)  فقط عیب کار اینجاست که پروسه کار پیدا کردن را ۵-۷ ماه تعیین کرده. هنوز قرارداد نبستم اما احتمالا بعد مصاحبه اف دی ای قرارداد ببندم.
همین کاریاب تو تخصص راستین هم کار میکنه و احتمالا راستین هم باهاش کار کنه.
خوب اینهم نقاط روشن:) 

بادمجون

الان دارم عین یک کدبانو، بادمجون سرخ میکنم، پسر کوچولو تو گهواره برقی اش خوابه و هران ممکنه بیدار بشه. پدر و مادرم توی اتاق خوابمون، در خواب بعدالظهرن. د‌و ساعت پیش بود که با یک کاریاب دیگه حرف زدم، دیروز یک نامه سراسر تعریف و تمجید برای کار ازش تو لینکدین گرفته بودم. در حین مصاحبه رزومه ام را براش فرستادم، در ظرف دو دقیقه تشکر کرد و گفت برای این شغل احتیاج به سابقه صنعت هست و خداحافظی کرد. باز خوبه برخلاف اکثر کمپانی ها تو اب و نمک نذاشتم و تکلیفم را مشخص کرد. تو این مدت که دنبال کارم خیلی درسها گرفتم. اول اینکه موندن تو دانشگاه بعد از فارغ التحصیلی خوب نبود، باید بلافاصله میرفتم دنبال کار صنعت، یا فلوشیپ  تو fda یا پست داک تو صنعت. اما بقول راستین نیمه پر لیوان را ببینیم، پروژه کمکم کرد تا گرین کارت بگیرم.ایران برم و خانوادم اینجا باشن. دوم اینکه تخصصی که سالها من وقت سرش گذاشتم مورد نیاز بازار نیست. درواقع اگه رشته و گرایش من را یک شاخه پهن از درخت داروسازی درنظر بگیریم پروژه اف دی ای شاخه نازک و کاملا جدید از یک شاخه اصلیه،  درصورتیکه اکثر شغلها به شاخه فرعی پهن و بزرگی مثل شبیه سازی احتیاج داره. درنتیجه برای فلوشیپ اف دی ای تو شبیه سازی هم اپلای کردم. از اونجا که چشمم اب نمیخوره کار تو صنعت بگیرم تنها امیدم اینه این فلوشیپ را بگیرم و یکسالی روی این باشم. پوزیشن هایبرید هست یعنی یک یا دو روز درهفته باید برم واشنگتن. مسافت ۳-۴ ساعت راه با ماشین یا اتوبوس. اما چاره ای نیست. فعلا که مادرم هستن میتونم این کار را انجام بدم. البته اگه مامانم فرار نکنن و مهمتر اگه پوزیشن را بگیرم.

نصف بادمجونها را سرخ کردم، بعد گردگیری و جارو( خوشبختانه جارو رباتی) لباسشویی، و البته پسری که بیدار میشه و وقتی بیدار میشه تمام وقت ادم را بخودش اختصاص میده. امشب مهمون دارم، یکی از اقوام دور که مهمانداره ،ده روزی قصد دیدن نیویورک کرده ایشون قبلا با مادرم هماهنگ کرده بود. مادرهااااا. اما از طرفی جالبه بعد از برادرم، حضور مادرم و الان هم این فامیل دور. خلاصه جالب و نعمته که تو مهاجرت میزبان فامیل هم باشی. هرچند خود خانواده برادرم هم برای اخر هفته میان.یعنی میشیم مثل قدیمها که باید خیاری میخوابیدیم  بهشون سپردم تشک و بالش بیارن، چون حتی تو ایران هم بعید میدونم ادمها انقدر وسیله خواب برای مهمان داشته باشن. 
یک چیزی بگم، با زندگی با پدر و مادر درسته پرایوسی، یعنی اون خلوت خودم را از دست دادم اما انقدر تو این شرایط تا کار پیدا کنم و پسرک بزرگتر بشه که بتونم بذارمش مهد به کمکشون نیاز دارم که حاضرم یکسال این شرایط را تحمل کنم، بادمجونها سرخ شد من برم ادامه کار خونه :))


اوضاع کاری خیط

بازم وقت غرغر و درد دل رسیده و به نوعی وقت نوشتن و درد دل کردن با شما

مصاحبه را ریجکت شدم، فوق العاده کار ریموت مناسبی بود که به سادگی فرصت کاری را از دست دادم. حقیقتش از ریجکتی ترسیدم بخصوص که الان که دارم میگردم میبینم کار حضوری کمه چه برسه به کار ریموت. بعد هم چندجا که اپلای کردم نامه ریجکتی گرفتم با وجود اینکه از لحاظ رزومه خیلی به اون کارها میخوردم. متاسفانه معرفی و داشتن رابطه تو امریکا حرف اول را میزنه. از یک طرف با دوست هندیم حرف میزدم و میگفت وضع کمپانیهای داروسازی خیلی بده و لی اف یا همون اخراج کردن کارمندها بشدت زیادشده و بدترین زمان برای پیدا کردن کاره. 
فکر میکنم اشتباه کردم که پارسال افر کار تو اف دی ای را قبول نکردم و بجاش تو دانشگاه موندم. البته این مدت تقریبا از لحاظ بارداری و بچه داری خیلی راحت بودم اما به استرس بی کار شدن الان نمی ارزه. و حالم هم از این پروژه بهم میخوره. از اون طرف دانشگاه میخواد سریعتر پروژه را تموم کنم و کارم تا اخر ماه جون بیشتر نیست. چون دیگه منفعت مالی براشون‌نداره. راستین هم الان رو مرخصی زایمانه اما اون هم همچنان درگیر پیدا کردن کاره. برای اون سخت تر. من با این رزومه توش موندم چه برسه به اون که سایقه تحصیل یا کار توی امریکا را نداره.
امروز که بشدت نگران کار پیدا کردن بودم به برگشت به ایران فکر میکردم. امنیت کاری ایران. کار بدون دردسر داروسازی تو ایران، اما  اوضاع داغون ایران سریعا پشیمونم کرد. برای خودم دارم مهلت میذارم اگه من و راستین تا اخر تابستون کار پیدا نکنیم بریم یک ایالت دیگه. شاید برم واشنگتن دی سی و سراغ کار کردن برای اف دی ای. اگه همچنان مایل باشن استخدامم کنن. دل کندن از نیویورک خیلی خیلی برامون سخته. شدید این شهر را دوست داریم. خصوصا الان که خونه تو جای خوبی هم گرفتیم. 
منتظر پاسپورت پسرک هستیم تا بیاد و یکی دوهفته ای بریم کانادا پیش برادرم. خواهرم هم جدیدا رفته و شاید کانادا موندگار بشه. راستین میگه الان که کارم ریموته بیشتر بمونم تا کمی خستگی در کنم. شاید همین کار را کنیم و مدتی اونجا بمونم. 
به دعا اعتقاد ندارم، اما انگار عادته. برام ارزو کتید زودتر وضعیت کاری هردو مون درست بشه که دیگه داریم میرسیم ته خط.
پ.ن. من بدشانسم؟ یا فکر میکنم بد شانسم یا بدشانسی را خودم میسازم؟ چرا این مهاجرت اونی نمیشه که میخوام. پس کی به ارامش و ثبات میرسیم؟

این روزهای پرشتاب

بازم مترو و نوشتن.

براتون بگم خودم را چشم زدم.  شوخی کردم من به چشم زدن اعتقادی ندارم. اما سختی بارداری هم رسید. هفته پیش یکی از بدترین هفته های بارداری ام بود که البته بیشتر بخاطر شرایطم هست. چطوری؟ الان میگم. من تا قبل از بارداری با واژه استرس نااشنا بودم. یعنی استرس میگرفتم اما بصورت معمولی و مثل همه. اما تو این چند‌ماه دوبار استرس شدید گرفتم یکبار حدود دوماه پیش که حدود یک هفته استرس درست لحظه به خواب رفتن میومد طوری که حدود یک هفته ده روز نتونستم درست بخوابم و خستگی و بی خوابی و استرس لحظه خوابیدن اذیتم کرد. ولی بعد که که اولین ازمایش خرگوشیم تموم شد، راحت خوابیدم. یکی هم هفته پیش که بصورت پنیک اتک ملایم اما سه چهار روزه ظاهر شد و خیلی اذیت شدم. خلاصه معجون کارها و برنامه های زیاد و خود ترس از اومدن یک بچه، دست به دست هم داد که سه روزی حال و روزم جهنمی بشه. البته با دکترم و به پیشنهادش با روانپزشک هم تماس گرفتم و قرص دیفن هیدرامین تجویز شد که تا موقعی که دکتر را ببینم استرس هم تموم شده و رفته بود و ایشالله دیگه هم برنگرده. خوب سه روز دیگه سومین ازمایش خرگوشی تو بارداری را دارم اما کمتر استرسش را دارم. اسباب کشی هم افتاد اول فوریه. راستین هم که تو‌ پیدا کردن کار تخصصیش خوش شانس نبوده، مشکل هم به بیشتر به این برمیگرده که اینجا تحصیل نکرده و فرصت ارتباط سازی اولیه که با بودن تو محیط اکادمیک یا کاری را هست نداشته. همه اینها به اضافه نزدیک شدن روز موعود استرس زیادی به هردومون تحمیل میکنه. کوچولوی ما هم خیلی شیطونه و تمام روز حضور خودش را با ضربه و غلطیدن یاداوری میکنه که چیزی به اومدن واقعیش نمونده ( جیغ بنفش)
یک روز بعد: مترو
یک توضیح راجع به کار راستین. تو این مدت متوجه شدیم شرکتهایی هست که شما را برای کار تخصصیتون اماده میکنه اما یک جور برده داری هم میکنه. چطوری؟ اول از همه کلی مصاحبه و امتحان، بعد یک دوره کوتاه اموزشی. بعد میگه من برات کار را پیدا میکنم اما نصف حقوقت برای منه. قرارداد دوساله هم میبندیم و اگه زودتر بیایی بیرون ۱۵۰۰۰ دلار جریمه باید بدی. درعوض باعث میشه سابقه کار تو امریکا داشته باشی و رزومه ات خوب بشه که کار پیدا کنی. ما سعی کردیم سمت این شرکتها نریم اما مثل اینکه دیگه چاره ای نیست. رسیدم ایستگاه

خستگی چندسال دوندگی

فصل بهار یعنی زمان تولد من و راستین، همیشه با اومدن تولدم یک دفعه متوجه عددهای عمرم میشم، و این داستان هرساله هست. اما این سری عددها یکجور دیگه اومدن سراغم. اینکه چقدر بزرگ شده اند. اینکه بخود بیایی میبینی نصف مسیر عمر را رفته ای، اینکه ۱۵ سال با راستینم اما حس و حالی از  گذشت ۱۵ سال نمیبیم. اینکه زمانی رسیده پدربزرگها و مادربزرگها نیستن و خاطراتشون بتازگیهای روزهای بچگی و نوجوانی و حتی بیست سالگیست اما سالهاست حضوری ندارن. همیشه میگفتم سن عدده، مهم اینه دل جوون باشه، بدن سالم و ظاهری که سنم را کمتر از سنم نشون میداد هم پشتوانه ام بود. اما امسال متوجه شدم بزرگ شدن پیامد داره. حتی اگه تو ظاهر نمود پیدا نکنه. نبود پدرو مادربزرگها، پیر و ناتوان شدن مادرو پدرها. یکی یکی رفتن بزرگهای فامیل و از بین رفتن فرصتها. تا وقتی ۲۰ ساله ای مسیر طولانی پیش روت میبینی، خودت هم میدونی که اول راهی و شروع مسیری. سی که هستی سرخوش از دستاوردهات هستی و ۴۰ زمانی هست که هرچه کاشتی کاشتی و میبینی فرصتهایی را که با این سن از دست میره و یا خیلی سخت میشه بدست اوردشون. 

گاهی به راستین میگم حرکتهای زندگی ما مطابق یک دهه ۵۰ ایی یا ادم ۴۰ ساله نیست. مسیر زندگی ما مطابق هم دوره ایهامون پیش نرفت . ما زمان دهه شصتی ها مهاجرت کردیم و درس خوندیم و داریم کار پیدا میکنیم. دانشجوهای دور و برمون دهه هفتادی هستن و فارغ التحصیلین،  دهه شصتی. عین ما، با این تفاوت که ما دهه ۵۰ هستیم. درسته من و راستین جنگجو بودیم و هستیم اما این گپ زمانی و این دیر بدست اوردنها، این جنگهای اخیر و بدست اوردن هرچی با سختی، اینروزها خسته ام کرده و فرسوده. اینروزها توانم را بریده. شاید اگه مطابق زمانمون مهاجرت کرده بودیم و زندگی را شروع کرده بودیم الان اینهمه هزینه نمیدادیم. انگار یکهو بار سختیهایی که کشیدم و داریم میکشیم را حس میکنم، بگذریم، دهه ۵۰ های کمی را میشناسم که تحصیلی مهاجرت کرده باشن و بتازگی مهاجرت بچه های رشته پزشکی و گرین کارت به روش niw باب شده. بله بچه های دهه شصتی و هفتادی، نه پنجاهی.
 باورتون میشه تازه  راستین شروع به درس خوندن کرده چون مایله کار مورد علاقش را شروع کنه. اینروزها من هرروز پشتکار و همت اش برای درس خوندن را تحسین میکنم. خوب من رسیدم ایستگاه