My White House

من اینجام تا بنویسم، از خودم، افکارم ،گذشته ،اینده، خطاها وارزوهایم. من اینجام تا به تحریردراورم زیباترین مسیررابرای زندگیم. مینویسم برای پرواز، برای به اواز کشیدن تک تک حروف نگرانی. از من نخواهید به رقص دربیاورم عروسک زندگی را، که من تنها تصویرگر چشمانم.

My White House

من اینجام تا بنویسم، از خودم، افکارم ،گذشته ،اینده، خطاها وارزوهایم. من اینجام تا به تحریردراورم زیباترین مسیررابرای زندگیم. مینویسم برای پرواز، برای به اواز کشیدن تک تک حروف نگرانی. از من نخواهید به رقص دربیاورم عروسک زندگی را، که من تنها تصویرگر چشمانم.

اوضاع کاری خیط

بازم وقت غرغر و درد دل رسیده و به نوعی وقت نوشتن و درد دل کردن با شما

مصاحبه را ریجکت شدم، فوق العاده کار ریموت مناسبی بود که به سادگی فرصت کاری را از دست دادم. حقیقتش از ریجکتی ترسیدم بخصوص که الان که دارم میگردم میبینم کار حضوری کمه چه برسه به کار ریموت. بعد هم چندجا که اپلای کردم نامه ریجکتی گرفتم با وجود اینکه از لحاظ رزومه خیلی به اون کارها میخوردم. متاسفانه معرفی و داشتن رابطه تو امریکا حرف اول را میزنه. از یک طرف با دوست هندیم حرف میزدم و میگفت وضع کمپانیهای داروسازی خیلی بده و لی اف یا همون اخراج کردن کارمندها بشدت زیادشده و بدترین زمان برای پیدا کردن کاره. 
فکر میکنم اشتباه کردم که پارسال افر کار تو اف دی ای را قبول نکردم و بجاش تو دانشگاه موندم. البته این مدت تقریبا از لحاظ بارداری و بچه داری خیلی راحت بودم اما به استرس بی کار شدن الان نمی ارزه. و حالم هم از این پروژه بهم میخوره. از اون طرف دانشگاه میخواد سریعتر پروژه را تموم کنم و کارم تا اخر ماه جون بیشتر نیست. چون دیگه منفعت مالی براشون‌نداره. راستین هم الان رو مرخصی زایمانه اما اون هم همچنان درگیر پیدا کردن کاره. برای اون سخت تر. من با این رزومه توش موندم چه برسه به اون که سایقه تحصیل یا کار توی امریکا را نداره.
امروز که بشدت نگران کار پیدا کردن بودم به برگشت به ایران فکر میکردم. امنیت کاری ایران. کار بدون دردسر داروسازی تو ایران، اما  اوضاع داغون ایران سریعا پشیمونم کرد. برای خودم دارم مهلت میذارم اگه من و راستین تا اخر تابستون کار پیدا نکنیم بریم یک ایالت دیگه. شاید برم واشنگتن دی سی و سراغ کار کردن برای اف دی ای. اگه همچنان مایل باشن استخدامم کنن. دل کندن از نیویورک خیلی خیلی برامون سخته. شدید این شهر را دوست داریم. خصوصا الان که خونه تو جای خوبی هم گرفتیم. 
منتظر پاسپورت پسرک هستیم تا بیاد و یکی دوهفته ای بریم کانادا پیش برادرم. خواهرم هم جدیدا رفته و شاید کانادا موندگار بشه. راستین میگه الان که کارم ریموته بیشتر بمونم تا کمی خستگی در کنم. شاید همین کار را کنیم و مدتی اونجا بمونم. 
به دعا اعتقاد ندارم، اما انگار عادته. برام ارزو کتید زودتر وضعیت کاری هردو مون درست بشه که دیگه داریم میرسیم ته خط.
پ.ن. من بدشانسم؟ یا فکر میکنم بد شانسم یا بدشانسی را خودم میسازم؟ چرا این مهاجرت اونی نمیشه که میخوام. پس کی به ارامش و ثبات میرسیم؟

این روزهای پرشتاب

بازم مترو و نوشتن.

براتون بگم خودم را چشم زدم.  شوخی کردم من به چشم زدن اعتقادی ندارم. اما سختی بارداری هم رسید. هفته پیش یکی از بدترین هفته های بارداری ام بود که البته بیشتر بخاطر شرایطم هست. چطوری؟ الان میگم. من تا قبل از بارداری با واژه استرس نااشنا بودم. یعنی استرس میگرفتم اما بصورت معمولی و مثل همه. اما تو این چند‌ماه دوبار استرس شدید گرفتم یکبار حدود دوماه پیش که حدود یک هفته استرس درست لحظه به خواب رفتن میومد طوری که حدود یک هفته ده روز نتونستم درست بخوابم و خستگی و بی خوابی و استرس لحظه خوابیدن اذیتم کرد. ولی بعد که که اولین ازمایش خرگوشیم تموم شد، راحت خوابیدم. یکی هم هفته پیش که بصورت پنیک اتک ملایم اما سه چهار روزه ظاهر شد و خیلی اذیت شدم. خلاصه معجون کارها و برنامه های زیاد و خود ترس از اومدن یک بچه، دست به دست هم داد که سه روزی حال و روزم جهنمی بشه. البته با دکترم و به پیشنهادش با روانپزشک هم تماس گرفتم و قرص دیفن هیدرامین تجویز شد که تا موقعی که دکتر را ببینم استرس هم تموم شده و رفته بود و ایشالله دیگه هم برنگرده. خوب سه روز دیگه سومین ازمایش خرگوشی تو بارداری را دارم اما کمتر استرسش را دارم. اسباب کشی هم افتاد اول فوریه. راستین هم که تو‌ پیدا کردن کار تخصصیش خوش شانس نبوده، مشکل هم به بیشتر به این برمیگرده که اینجا تحصیل نکرده و فرصت ارتباط سازی اولیه که با بودن تو محیط اکادمیک یا کاری را هست نداشته. همه اینها به اضافه نزدیک شدن روز موعود استرس زیادی به هردومون تحمیل میکنه. کوچولوی ما هم خیلی شیطونه و تمام روز حضور خودش را با ضربه و غلطیدن یاداوری میکنه که چیزی به اومدن واقعیش نمونده ( جیغ بنفش)
یک روز بعد: مترو
یک توضیح راجع به کار راستین. تو این مدت متوجه شدیم شرکتهایی هست که شما را برای کار تخصصیتون اماده میکنه اما یک جور برده داری هم میکنه. چطوری؟ اول از همه کلی مصاحبه و امتحان، بعد یک دوره کوتاه اموزشی. بعد میگه من برات کار را پیدا میکنم اما نصف حقوقت برای منه. قرارداد دوساله هم میبندیم و اگه زودتر بیایی بیرون ۱۵۰۰۰ دلار جریمه باید بدی. درعوض باعث میشه سابقه کار تو امریکا داشته باشی و رزومه ات خوب بشه که کار پیدا کنی. ما سعی کردیم سمت این شرکتها نریم اما مثل اینکه دیگه چاره ای نیست. رسیدم ایستگاه

خستگی چندسال دوندگی

فصل بهار یعنی زمان تولد من و راستین، همیشه با اومدن تولدم یک دفعه متوجه عددهای عمرم میشم، و این داستان هرساله هست. اما این سری عددها یکجور دیگه اومدن سراغم. اینکه چقدر بزرگ شده اند. اینکه بخود بیایی میبینی نصف مسیر عمر را رفته ای، اینکه ۱۵ سال با راستینم اما حس و حالی از  گذشت ۱۵ سال نمیبیم. اینکه زمانی رسیده پدربزرگها و مادربزرگها نیستن و خاطراتشون بتازگیهای روزهای بچگی و نوجوانی و حتی بیست سالگیست اما سالهاست حضوری ندارن. همیشه میگفتم سن عدده، مهم اینه دل جوون باشه، بدن سالم و ظاهری که سنم را کمتر از سنم نشون میداد هم پشتوانه ام بود. اما امسال متوجه شدم بزرگ شدن پیامد داره. حتی اگه تو ظاهر نمود پیدا نکنه. نبود پدرو مادربزرگها، پیر و ناتوان شدن مادرو پدرها. یکی یکی رفتن بزرگهای فامیل و از بین رفتن فرصتها. تا وقتی ۲۰ ساله ای مسیر طولانی پیش روت میبینی، خودت هم میدونی که اول راهی و شروع مسیری. سی که هستی سرخوش از دستاوردهات هستی و ۴۰ زمانی هست که هرچه کاشتی کاشتی و میبینی فرصتهایی را که با این سن از دست میره و یا خیلی سخت میشه بدست اوردشون. 

گاهی به راستین میگم حرکتهای زندگی ما مطابق یک دهه ۵۰ ایی یا ادم ۴۰ ساله نیست. مسیر زندگی ما مطابق هم دوره ایهامون پیش نرفت . ما زمان دهه شصتی ها مهاجرت کردیم و درس خوندیم و داریم کار پیدا میکنیم. دانشجوهای دور و برمون دهه هفتادی هستن و فارغ التحصیلین،  دهه شصتی. عین ما، با این تفاوت که ما دهه ۵۰ هستیم. درسته من و راستین جنگجو بودیم و هستیم اما این گپ زمانی و این دیر بدست اوردنها، این جنگهای اخیر و بدست اوردن هرچی با سختی، اینروزها خسته ام کرده و فرسوده. اینروزها توانم را بریده. شاید اگه مطابق زمانمون مهاجرت کرده بودیم و زندگی را شروع کرده بودیم الان اینهمه هزینه نمیدادیم. انگار یکهو بار سختیهایی که کشیدم و داریم میکشیم را حس میکنم، بگذریم، دهه ۵۰ های کمی را میشناسم که تحصیلی مهاجرت کرده باشن و بتازگی مهاجرت بچه های رشته پزشکی و گرین کارت به روش niw باب شده. بله بچه های دهه شصتی و هفتادی، نه پنجاهی.
 باورتون میشه تازه  راستین شروع به درس خوندن کرده چون مایله کار مورد علاقش را شروع کنه. اینروزها من هرروز پشتکار و همت اش برای درس خوندن را تحسین میکنم. خوب من رسیدم ایستگاه

باز هم مشکلات

خیلی وقته پیش نیومده از مشکلاتم بنویسم، بشدت خسته و عصبانیم. از چی یا از کی ؟ سیستم دانشگاه.  قرار بود از اول ژانویه پست داکم را شروع کنم، اما کارت ead نداشتم. مسئول اینترنشنال دانشگاه تاریخ دفاع از من میخواست که برای opt و گرفتن کارت اپلای کنم. از اونطرف همزمان شده بود با فایل کردن گرین کارت. اگه برای opt اپلای میکردم پروسه گرین کارت را باید سه ماه عقب مینداختم. تصمیم گرفتم گرین کارت را زودتر شروع کنم. الان میبینم بهترین تصمیم نبود. خوب کارت گرین کارت برخلاف تصورم خیلی دیر اومد. من بد تحقیق کرده بودم یا شانس بد من پروسه صدور کارت از دوماه رسید پنج ماه. تونستم تا ماه اپریل بعنوان ریسرچ اسیستنت کار و‌درنتیجه حقوق را حفظ کنم. اما از اول ماه می دانشگاه منرا فارغ التحصیل حساب کرد و حقوق قطع شد. با استادم یکی دوبار نامه نگاری کردم و میگفت پول را بهت میدیم، الان اوایل سپتامبر هستم و نه هنوز قرارداد دارم نه حقوق. کار هم که دارم میکنم. چرا؟ بخاطر یک مسئول بیکفایت منابع انسانی. اول که این خانم اصلا ایمیلها را جواب نمیده، حتی اگه همراه نامه سه چهارتا رییس ( دین) ریسرچ و استاد و مسئول گرنت هم پیوست شده باشن. یعنی کاملا بیتفاوت. یعنی دریغ از یک نامه. بلاخره وقتی کارت من تو جولای اومد تماس با استادم گرفتم که اماده قراردادم. استادم توضیح داد تاریخ ۱ ژانویه نمیشه و از وسط جولای قرارداد میبندیم اما صحبت کردیم و حقوقت را برای ماه می تا جولای میدیم. گفتم اکی. گذشت. تو این دوماه کلی نامه به اون مسئول منابع انسانی که قرارداد را بدید، مدارک چی میخواهی، حقوق! هیچی به هیچی. به استادم هم که می گفتم میگفت با اون مسئول تماس بگیر، با اینکه تو نامه پیوست بود و میدید طرف جواب نمیده. یا دفعه اخر محترمانه گفتم پس من دنبال کار دیگه ای بگردم، استاد گفت تااخرماه حقوقت را میدن چون کارهات شده( مشکل اصلی استاد اینه حرف مارا قبول نداره) . اخر این ماه شد و گفتم دیدی حقوق نریختن. گفت دوباره با فلانی تماس بگیر میگم جواب نمیده. اخرش خودش به مسئول حقوقها ایمیل زد‌و مسئول حقوق گفت قراردادی وجودنداره( استادم گوش نمیکنه و باورنمیکنه وقتی مثلا میگم من هیچی امضا نکردم، هیچی نیومده دستم تا امضا کنم، البته فقط من نیستم با ایکا هم همینطوره)، بلاخره مسئول منابع انسانی برام یک پیش قرارداد فرستاده، اما توش حرفی نه از نوع قرارداد هست و نه حقوقی که ازشون طلبکارم. محترمانه گفتم پس اون بخش حقوق چی؟ چون استادم قبلا گفته بود و هنوز هم میگه بهت میدیم. تازه پول از جیب دانشگاه درنمیاد و برای fda هست. هیچ خبری نیست. باز طرف رفت تو کما. جدا یا سیستم امریکا هم به داغونی ایرانه یا دانشگاه ما اینطوره. خلاصه اگه تا جمعه جواب نده میخوام وقت ملاقات از رییس دانشکده بگیرم برم مشکلم را طرح کنم. استادم هم که بی خاصیت وسط ایتالیا نشسته، چون خیالش راحت راحته من ازمایشگاه و همه چیز را دارم بخوبی کنترل میکنم. معمولا اگه چیزی براش منفعت نداشته باشه اقدام نمیکنه. پی نوشت هم اینه کارت راستین هنوز نیومده. بعله زندگی گل و بلبله اما خار هم کم نیست

حال دلم خوب نیست



حدود یک هفته پیش یک پست براتون نوشتم و توضیح دادم احساس افسردگی میکنم، اما چون خیلی بار منفی داشت پست نکردم، اما دیروز که یکی از بدترین روزهام را از لحاظ علمی داشتم باعث شد دوباره دست به قلم بشم چون قراره شما همراه همه زندگی من باشید نه فقط بخش خوب و مثبت و زیبای قضیه. درواقع عملا تلاش ۱/۵ سال کارم پرید، مدت ۱/۵ بود فکر میکردم متابولیسم پوستی را اندازه گرفتم اما با ازمایشهایی که کردم مشخص شد فرمولاسیون دارویی ماده متابولیت را داره اما چیزی تو لیبل دارویی اش نیاورده و هیچ منبعی هم این ازمایش را نکرده بوده. حالا باید به استادم و fda هم خبر بدم. و شاید این بخش را از تزی که نوشتم حذف کنم. از اونطرف یک فرمول محاسباتی فارماکوکینتیک طراحی کرده بودم که موبور هم ادعا کرد اون هم همین فرمول را نوشته بعد از لحاظ زمانی بررسی کردیم دیدیم اون نوامبر نوشته من ژانویه، خلاصه این هم یک حالگیری دیگه بود. اما درکل مدتی هست افسرده ام، انرژی ام پایینه و خیلی حساس و بداخلاق شدم، اماده ام که با بقیه دعوا کنم و دوستیهام را بهم بزنم اما بزور جلوی خودم را میگیرم که همچنان لبخند بزنم. خواستم مشاور ایرانی بگیرم اما با قیمت جلسه ای ۴۰ دلار از خیر هرچی مشاور بود گذاشتم تازه اگه پکیج ۲۵ جلسه ای بگیریم میشه جلسه ای ۳۰ دلار. بعد روانشناسها تو بوق و کرنا میکنن که برای مشکلاتتون کمک بگیرید درحالی که جلسه ای ۳۰-۴۰ دلار کلا مخ ادم از حرف تعطیل میشه. خلاصه این روزها حال دلم خوب نیست