My White House

من اینجام تا بنویسم، از خودم، افکارم ،گذشته ،اینده، خطاها وارزوهایم. من اینجام تا به تحریردراورم زیباترین مسیررابرای زندگیم. مینویسم برای پرواز، برای به اواز کشیدن تک تک حروف نگرانی. از من نخواهید به رقص دربیاورم عروسک زندگی را، که من تنها تصویرگر چشمانم.

My White House

من اینجام تا بنویسم، از خودم، افکارم ،گذشته ،اینده، خطاها وارزوهایم. من اینجام تا به تحریردراورم زیباترین مسیررابرای زندگیم. مینویسم برای پرواز، برای به اواز کشیدن تک تک حروف نگرانی. از من نخواهید به رقص دربیاورم عروسک زندگی را، که من تنها تصویرگر چشمانم.

ماحصل ده سال زندگی در امریکا

حدود ۲۰ روز دیگه میشه سالگرد ورود ما به امریکا. ده ساله که امریکاییم. ده ساله که اینجا تو نیویورک سرزمین ارزوها زندگی میکنیم. به این فکر میکنم که دستاورد و محصول این همه سال زندگی تو امریکا چی بوده. چی میخواستم و چی بدست اوردم؟

باید بگم قبل مهاجرت فقط میخواستم از ایران برم. زندگی تو ایران شده بود دستی بر گلوم که راه تنفس و زندگیم را بسته بود. ظاهرا زندگی میکردم اما هر ان ارزوی رفتن داشتم. مهم نبود کجا، مهم نبود چطور. فقط میخواستم ایران نباشم. زندگیم در ایران به اخر خط رسیده بود و امیدی به تغییر و بهتر شدن زندگی ام در ایران نداشتم. اما از اون طرف هیچ نقشه راهی هم نداشتم. اصلا انگار همین بی هدفی و بی پلن و برنامگی مهمترین تفاوت ما با بقیه مهاجرها بود. بالاخره مهاجرت کردیم. مهاجرت تحصیلی و یواش یواش پیش رفتیم. مستر شد پی اچ دی، انجام کوچکترین کارها و اسکیلها از مانع تبدیل شد به روتین زندگی. بعد از ۴-۵ سال دیگه داشتیم زندگی میکردیم اما زندگی بسبک دانشجویی. هنوز مسیر و هدف بزرگی برای اینده نداشتیم. . ده سال گذشت. به کجا رسیدم؟ به کجا رسیدیم؟ درکل بیشتر از انتظارم روزهای خوب و شاد داشتیم. میشه حتی گفت سالهای شاد. اما درواقعیت خیلی کمتر از اون چیزی که میتونستیم به دست اوردیم. من خودم و زندگیم را با کسی که لاتاری برده مقایسه نمیکنم. بذار بدون تعارف  و کمی رک و بی پرده بگم. ادمی که لاتاری امریکا را میبره هم بی برنامه هست. منتها چون اسون رسیده به امریکا و هیچوقت زحمت سیستم تحصیلی را نکشیده معمولا نمیتونه کار سطح  بالا هم پیدا کنه، حوصله درس و زحمت کشیدن هم نداره. به یک شغل متوسط یا پایین رضایت میده. یعنی سخته بدون مدرک اینجا شغل با حقوق بالای ۱۰۰ پیدا کرد. اما یک اصل دیگه هم تو مهاجرت مهمه. اونهم خودباوری و  اعتماد به نفسه. ولع بدست اوردن. عادت برنده بودن. میخوام اینطور بگم اگه ادمی تو ایران حس موفقیت و برنده بودن را چشیده تو مهاجرت هم موفقه و خودش را بالا میکشه و نمیذاره زیر بار مشکلات بمونه. این ادم میدونه چطور ببره. اما اگه تو ایران هم بازنده بوده، بلد نبوده چطور خودش را بالا بکشه اینجا هم میمونه. و ما موندیم. پلن درست برای اینده نداشتیم و بدشانسی همراه همیشگی زندگیمون  وضعیت را سخت تر کرد طوری که دستاوردهامون از میانگین چیزی که میتوتست باشه خیلی کمتره و این برای هردومون عذاب اوره. راستین پیش از پیش تو طرحواره های شکست فرو رفت و من هم از بدشانسی ها تاثیر گرفتم. 
اره ده ساله اینجا زندگی میکنیم. خیلی شادتر و امن تر و اسوده تر از ایران زندگی کردیم. اما میشد خیلی بهتر بود. 
پ. ن. احساس میکنم خیلی چیزها مونده که بگم. در کل حس موفقیت و اینکه به خواسته هات درمقابل زحماتت رسیدی مهمه. مادیات مهمه چون ملاک خوبی برای اندازه گیری موفقیته. مثلا ما زندگی شاد و خوبی داشتیم و داریم اما یکساله و نیمه بشدت تحت تاثیر عدم موفقیتمون قرار گرفتیم و دیگه احساس رضایت نمیکنیم. باید هرچه زودتر شرایط را تغییر بدیم اما نمیشه. یعنی بخشیش که دست راستینه خیلی کند پیش میره و ترجیح میده تو دایره امنش بمونه و ریسک پذیریش پایین اومده و فعلا رفته تو خواب خرسی.بخش من هم با بدشانسی و تصمیمهای اشتباه درامیخته. به همون اندازه شرایط اصطهلاکی شده و داره دوتاییمون را اذیت میکنه. اما احتمالا تا شش ماه یا یکسال همینطور باشه. شاید هم اصلا درست نشه و طرحواره های شکست راستین غالب بشن. نمیدونم. 

هفت سال

چندمتر دورتر چادر کوچکی قرارداشت. کیسه های خواب باز شده دورتادور چادرپخش بود، تو اجاقی سنگی اتیش با شعله های رقصان روشن بود، هراز گاهی نسیمی ملایمی میامد و دود اتیش را بسمت اسمان و راستین که صندلیهاشون را کاملا کنار اتیش قرارداده بودن میاورد و چشمهاشون  را میسوزوند،  با اینجال این باعث نمیشد که از گرمای اتیش توی هوای خنک کمپ دل بکنند، راستین نوشیدنی باز کرده بود و انبری  دردست داشت و ذغالها وکنده های کوچیک چوب را جابجا میکرد، سعی میکرد اتیش را روشن نگه داره اما درحقیقت داشت با اتیش بازی میکرد. اسمان سکوت و تاریکی کمپ را بهونه کرده بود و زیر نور اتیش مشغول نوشتن بود، گرمای اتیش کف کفش کتوتی اش را گرم کرده بود. تموم روزش دو نفره و در ارامش گذشته بود، چندساعت قایق سواری روی یک دریاچه اروم که دورش حلقه ای از درختان بود و دوردستها بالای درختان مه چادرش را پهن کرده بود. سایه رنگی درختان در اب دریاچه و شنای بازیگوشانه اردکان در گوشه و کنار دریاچه طرحی رنگی بر افکارش زده بود. هفت سال از شروع سفرش گذشته بود. هفت سال در سرزمین جدید، سرزمینی که کم کم داشت بهش عادت میکرد، سرزمینی که داشت سفره خاطراتش را روش پهن میکرد. عدد هفت نهیبی میزد که به عقب تر برگرده، زندگیش با راستین دوبخش بود هفت سال قبل از اومدن و هفت سال بعد از اومدن. نوشتن  از هفت سال اول براش سخت تر از نوشتن از هفت ساله زندگی در سرزمین جدید بود، همینطور که هیچوقت توانایی گفتن از دهه قبل از اشنایی با راستین را پیدا نمیکرد. باز ذهنش چرخید و روی هفت سال قبل از اومدن ایستاد، ذهنش کمی معلق ماند، سالهای تعلیق، سالهای انتظار. سالهایی که تموم نمیشد، سالهایی که اون بود و ارزویی که نمیرسید. با اینحال نرسیدن جایی درقاموسش نداشت. هوا خنک تر میشد و اسمان بیشتر و بیشتر توی صندلی مچاله میشد، راستین دست از بازی با اتیش برداشته بود و هندزفری در گوشش گذاشته بود و از موسیقی لذت میبرد. چندجمله ای کوتاه بینشان رد و بدل شد. اسمان به تاریکی روبروش خیره شد، صدای کمپهای اطراف و خنده بچه ها بگوش میرسید اما تاریکی انقدر عمیق بود که چیزی دیده نمیشد، کم کم وقت خاموشی کمپ بود تا چندساعت دیگه با وجود حضور کلی ادم و بچه و سگ های بزرگ، کمپ به خواب میرفت و صدای جیرجیرکها غالب میشد. تاریکی و گرمای لذتبخش اتیش فکر کردن به هرنوع تاریکی هفت ساله قبل و بعد را میگرفت. قراربو‌د سیاهیها را به قلم بکشد اما تاریکی زیبای کمپ جایگزین سیاهی شد. اسمان لبخندی زد و به راستین که مشغول برهم زدن اتیش بود گفت میخواهی نوشته ام را برایت بخوانم، راستین چندبار دیگر چوبها را جابجا کرد و بعد درصندلیش جای گرفت و گفت بخوون. 

پایان قسمت اول

اردیبهشت، هفت سال بعد

یکی دوبار براتون نوشتم اما انقدر پر از غر بود که پست نکردم، گذاشتم که خاطره چندتا اتفاق نرمال بد کمرنگ بشه وبیام، چرا میگم نرمال، چون نمیشه که همیشه کار و زندگی ادم کاملا گل و بلبل باشه و فراز و نشیب بخشی از حقیقت کار و زندگی هست. من هم یک مدتی از دست سوپروایزرم خیلی حرص خوردم، دوهفته ای گذشت که به یاد بیارم، برای هرچیزی به اندازه اهمیتش حرص بخورم، البته فقط حرص و غصه ونه شادی که معتقدم نباید برای شادی حد و حدود تعیین کرد. دوهفته لازم داشتم که بیاد بیارم چقدر همه چیز خوبه، که هفت سال پیش این موقع ایران بودم و تازه پذیرشم اومده بود و همزمان جواب رد از دانمارک شنیده بودم و یا داشتم همزمان برای دانمارک اقدام میکردم؟!  بهرحال خوشبختانه دانمارک نشد، برادرم داشت میرفت کانادا و من  اون روزها پر از ابهام و استرس بابت اینده بودم، وقت سفارت میگرفتیم و شدیدا درگیر استرس بودیم.  روز تولد همسرم جلو مادرش مشتم را کوبیدم رو میز و گفتم من از ایران میرم و اون روز شد یکی از خاطرات تلخ من و راستین، غم پیچید تو چشمهای مادر راستین و خود راستین و من شرمنده و خسته و‌ عصبانی از از فشار روحی سالها تلاش و نشدن برای رفتن از ایران. یادتون میاد چه سال اول سختی داشتیم؟ چه ماه اول جهنمی؟ تا یکی دوسال حتی مطمئن نبودم امریکا بهتره و پس ذهنم به کانادا فکر میکردم و زندگی خودم را با زندگی برادرم مقایسه میکردم. یادتون میاد چقدر نگران زبان و اینده بودم؟ اینکه چطور میخواهم به کار برسم و کمپانی  که برام گرین کارت اقدام کنه؟! اون اوایل اصلا فکرش را هم نمیکردم بعد از شش سال و نیم منتظر رسیدن گرین کارت باشم اونهم از طریق تحقیق و ریسرچ خودم. ای ول دست مریزاد به خودم. میدونم سالیانه خیلیها niw گرین کارت میگیرن اما با توجه به اینکه من واقعا تا دوسه سال اول اومدن به امریکا حتی فکر نمیکردم بتونم کار درست و درمون بگیرم چه برسه به اینکه از طریق خودم گرین کارت بگیرم راه و‌مسیر باورنکردنی اومدم. ده روز دیگه داریم میریم برای بایومتریک و تا کمتر از یکماه بعدش راستین هم اجازه کار میگیره. محشره، بینهایت شیرینه. اره دوهفته لازم بود که ذهنم را از جزییات منحرف کنم و اصل قضیه را ببینم، این که جدیدا عصرها که میام خونه، راحت ول میشم جلوی تلویزیون، اخرهفته ها سعی میکنم لای لپ تاپ را باز نکنم( البته اگه استادم با ایمیلهای شب و اخر هفته اش بذاره) اینکه ذهنم اسوده هست. ارامش و شادی قلبی مدتهااست میزبان خونه دلمون شده. هردو راضیم و خشنود و چندماهی هست راستین را شاد و‌خندون‌ میبینم. زمین تا اسمون تفاوت. صد در صد نیست و تازه شروع مسیریم اما تهش روشنه و خود مسیر هم زیبا شده و ما یاد گرفتیم از طی مسیر، خاکی یا اسفالت. سبز یا خشک لذت ببریم. البته سبزیش بیش باد  :)))
یواش یواش یک مدت دیگه هم خودم را جمع و جور میکنم و میرم سراغ برنامه هایی که برای خودم درنظر دارم، نقاشی، امتحان تافل برای پیش درامد امتحانهای داروسازی، اما تا اون موقع از تجدید قوا لذت میبرم. و یواش یواش خستگیها را میشورم و میذارم کنار، هرموقع هم سوپروایزرم رفت رو اعصابم برای خودم فواید پست داک را یاداوری میکنم و زیر لب میگم مهم اینه که تغییرات خوبه که منتظرمون هست:)