My White House

من اینجام تا بنویسم، از خودم، افکارم ،گذشته ،اینده، خطاها وارزوهایم. من اینجام تا به تحریردراورم زیباترین مسیررابرای زندگیم. مینویسم برای پرواز، برای به اواز کشیدن تک تک حروف نگرانی. از من نخواهید به رقص دربیاورم عروسک زندگی را، که من تنها تصویرگر چشمانم.

My White House

من اینجام تا بنویسم، از خودم، افکارم ،گذشته ،اینده، خطاها وارزوهایم. من اینجام تا به تحریردراورم زیباترین مسیررابرای زندگیم. مینویسم برای پرواز، برای به اواز کشیدن تک تک حروف نگرانی. از من نخواهید به رقص دربیاورم عروسک زندگی را، که من تنها تصویرگر چشمانم.

هفت سال

چندمتر دورتر چادر کوچکی قرارداشت. کیسه های خواب باز شده دورتادور چادرپخش بود، تو اجاقی سنگی اتیش با شعله های رقصان روشن بود، هراز گاهی نسیمی ملایمی میامد و دود اتیش را بسمت اسمان و راستین که صندلیهاشون را کاملا کنار اتیش قرارداده بودن میاورد و چشمهاشون  را میسوزوند،  با اینجال این باعث نمیشد که از گرمای اتیش توی هوای خنک کمپ دل بکنند، راستین نوشیدنی باز کرده بود و انبری  دردست داشت و ذغالها وکنده های کوچیک چوب را جابجا میکرد، سعی میکرد اتیش را روشن نگه داره اما درحقیقت داشت با اتیش بازی میکرد. اسمان سکوت و تاریکی کمپ را بهونه کرده بود و زیر نور اتیش مشغول نوشتن بود، گرمای اتیش کف کفش کتوتی اش را گرم کرده بود. تموم روزش دو نفره و در ارامش گذشته بود، چندساعت قایق سواری روی یک دریاچه اروم که دورش حلقه ای از درختان بود و دوردستها بالای درختان مه چادرش را پهن کرده بود. سایه رنگی درختان در اب دریاچه و شنای بازیگوشانه اردکان در گوشه و کنار دریاچه طرحی رنگی بر افکارش زده بود. هفت سال از شروع سفرش گذشته بود. هفت سال در سرزمین جدید، سرزمینی که کم کم داشت بهش عادت میکرد، سرزمینی که داشت سفره خاطراتش را روش پهن میکرد. عدد هفت نهیبی میزد که به عقب تر برگرده، زندگیش با راستین دوبخش بود هفت سال قبل از اومدن و هفت سال بعد از اومدن. نوشتن  از هفت سال اول براش سخت تر از نوشتن از هفت ساله زندگی در سرزمین جدید بود، همینطور که هیچوقت توانایی گفتن از دهه قبل از اشنایی با راستین را پیدا نمیکرد. باز ذهنش چرخید و روی هفت سال قبل از اومدن ایستاد، ذهنش کمی معلق ماند، سالهای تعلیق، سالهای انتظار. سالهایی که تموم نمیشد، سالهایی که اون بود و ارزویی که نمیرسید. با اینحال نرسیدن جایی درقاموسش نداشت. هوا خنک تر میشد و اسمان بیشتر و بیشتر توی صندلی مچاله میشد، راستین دست از بازی با اتیش برداشته بود و هندزفری در گوشش گذاشته بود و از موسیقی لذت میبرد. چندجمله ای کوتاه بینشان رد و بدل شد. اسمان به تاریکی روبروش خیره شد، صدای کمپهای اطراف و خنده بچه ها بگوش میرسید اما تاریکی انقدر عمیق بود که چیزی دیده نمیشد، کم کم وقت خاموشی کمپ بود تا چندساعت دیگه با وجود حضور کلی ادم و بچه و سگ های بزرگ، کمپ به خواب میرفت و صدای جیرجیرکها غالب میشد. تاریکی و گرمای لذتبخش اتیش فکر کردن به هرنوع تاریکی هفت ساله قبل و بعد را میگرفت. قراربو‌د سیاهیها را به قلم بکشد اما تاریکی زیبای کمپ جایگزین سیاهی شد. اسمان لبخندی زد و به راستین که مشغول برهم زدن اتیش بود گفت میخواهی نوشته ام را برایت بخوانم، راستین چندبار دیگر چوبها را جابجا کرد و بعد درصندلیش جای گرفت و گفت بخوون. 

پایان قسمت اول

نظرات 5 + ارسال نظر
جودی از امریکا یکشنبه 14 شهریور 1400 ساعت 11:49

چقد متفاوت و عالی بود این سبک نوشتنت.

ممنونم جودی، بخش دومش را هم نوشتم. خودم هم خیلی از این سبک داستانی خوشم اومده فکر کنم بازم این مدل پست را بنویسم

زری شنبه 13 شهریور 1400 ساعت 01:29 http://maneveshteh.blog.ir

چه آرامش خوبی داشت.... آرامشتان روزافزون عزیزم

ممنونم زری عزیزم، همینطور شما

الهه پنج‌شنبه 11 شهریور 1400 ساعت 13:39

آره عزیزم پست جدیدترت بهشون اشاره کردی. من خواننده جدیدتم. آرشیو وبلاگت رو که چند وقت پیش خوندم متوجه شدم خیلی چالش توی مسیر مهاجرتت پشت سر گذاشتی
امیدوارم آرامشتو حفظ کنی و این چالش فرسایشی جدید هم خیلی زود حل شه انشالله

الهه جان خیلی خوش اومدی، اره اون زمان بینهایت سخت بود، الان چالشها و‌مشکلات درحد مشکلات روزانه هست و میدونیم قابل حله. این بخش جدید بکم داره اذیت میکنه و حس و حالم خوب نیست اما میدونم موقتیه و اصلا مشکل بزرگی نیست. ممنونم

الهه سه‌شنبه 9 شهریور 1400 ساعت 05:40

چقدر دلپذیر نوشته بودی. منم با خوندنش تمام آرامشش رو حس کردم و بهم منتقل شد
خیلیها اعتقاد دارن عدد هفت مقدسه. منم یه جورایی دوستش دارم. برات آرزو میکنم هفت سال جدیدی که پا میذارین توش آرامش بخش ترین روزای زندگیتون باشه. چون واقعا لایقشی.

الهه جونم ممنونم انقدر کامنتت شیرین بود دلم نمیخواست با حال بد جواب بدم صبر کردم تا امروز صبح که حس بهتری دارم ازت تشکر کنم.

ربولی حسن کور دوشنبه 8 شهریور 1400 ساعت 20:53 http://Rezasr2.blogsky.com

سلام
ما هم بی صبرانه منتظریم

سلام، بله حتما. قسمت دو اماده هست، قسمت سه تو فکرم نوشته شده:)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد