کامشین نویسنده وبلاگ فیلم، شکلات و چایی داغ، گاها از کابوسهاش مینویسه، دیشب کابوسی دیدم که تعریف میکنم بیاد کابوسهای کامشین.
شما هم بمانند یک داستان کوتاه بخونیدش. این کابوس اسم هم داره
Elevator
راهی جایی بودم، با اتوبوس شهری، توی راه دختر دیگه ای هم با من همراه شد. هردو بقصد یک ساختمان. جلوی ساختمان رسیدیم. ساختمانی متروک کاهگلی و چهارطبقه. با شیشه های شکسته و دیوارهای ریخته.
دختر دیگه ای داخل ساختمان بود، بازکردن در ورودی بخاطر خرابی غیر ممکن بود از ساختمان بغلی در را برامون باز کرد، درهمین حین چنددختر دیگه هم بهمون پیوستن، همه وارد اسانسوری شدیم و دکمه حرکت بسمت بالا را زدیم، وارد که شدیم به دخترها گفتم، من جونم را دوست دارم، اگه قراره مسابقه وچالشی برای بردن پول باشه، بیخیال من بشید وپول را برای خودتون بردارید، اسانسور چند طبقه بالاتر ایستاد، گروه دیگه ای از دخترها به ما پیوستن، یکیشون داشت بستنی میخورد، گفتم منم بستنی میخوام، چندلحظه ای در اسانسور را باز نگه داشتم تا دختر ظرف بستنی هم برای من گرفت و وارد اسانسور شد، اسانسور شروع به بالارفتن کرد، بالا و بالاتر رفت، مثل این بود تهی برای ساختمان وجودنداره، دو کلید بیشتر نداشت، کلید بالا و پایین رفتن، در کشویی هم وجودنداشت و ما از هر طبقه که میگذشتیم دیوارها و گذشتن از طبقات را میدیدیم. هرچه بالاتر میرفتیم دخترها بیشتر هیجان زده میشدن، بقطار و بصف دورتا دور اسانسور میگشتن و من وسط ایستاده بودم و بستنی ام را میخوردم، همه مانتو و مقنعه سورمه ای داشتیم. طبقات بالاتر، دستها و انگشتهایی را میدیدیم که بیحرکت لای در اسانسور طبقات بجا موندن، کسی چیزی نمیگفت. بلاخره رسیدیم، طبقات اخر بود، دربسمت راهرویی تاریک و باریک بازشد. دخترها بیرون رفتن، فضا تاریک و وهم اور بود، چند نفری همون جلوی در ایستادن و جرات نکردن جلوتر برن، من داخل اسانسور موندم که بستنی ام را تموم کنم، ناگهان صدای جیغ و وحشت دخترها بلندشد، میتونستم ببینم راهرو پر از جنازه هایی بود که به بدترین وجه سلاخی شدن. دوسه نفری که جلو در ورودی بودن داخل اسانسور پریدن و دکمه حرکت بسمت پایین را زدیم. در بسته شد، بقیه دخترها پشت دررسیدن، همچنان جیغ میزدن و التماس میکردن تا در را باز کنیم اما میدونستیم که اگه در را باز کنیم ما هم به سرنوشت اونها دچار میشیم، اسانسور به اهستگی شروع به پایین رفتن کرد، انگار میدونست ما عجله برای پایین رفتن داریم و باید جلوی مارا میگرفت، پایینتر رفت، به طبقاتی رسیدیم که دستها بیحرکت لای درمونده بود، ادمهایی که پشت در اسانسور مونده بودن، سرعت اسانسور کم و کمتر شد تا بلاخره ایستاد، میدونستیم چاره ای جز پیاده شدن نداریم، خودمون را تو راه پله ها انداختیم و با احتیاط و ترس یک طبقه پایینتر رفتیم، اسانسور دیگه ای پیدا کردیم، وارد شدیم، مردی با کت و شلوار از جلوی دراسانسور عبور کرد، با عجله دکمه بسمت پایین را زدیم و اسانسور بکندی براه افتاد، هنوز مسافت زیادی تا طبقات پایین مونده بود. میدونستیم دیر یا زود، اسانسور می ایسته، اسانسور اجازه نمیداد ما به پایین برسیم. چشمهام را باز کردم و فهمیدم کابوس بود، ساعت ۷ صبح بود، باز چشمهام را بستم تا ادامه کابوس را ببینم، نمیخواستم وسط ساختمون جابمونم، میخواستم به امنیت برسم اما دیگه خوابم نبرد و احساس میکردم بین طبقات جا موندم درحالی که وحشت و ترس لحظه به لحظه دنبالمون بود و به ما نزدیکتر میشد و من نتونستم خودم را به جای امن برسونم، حسرت دیدن کابوس با من موند.
وای اسمان من یه شب خیلی اعصابم خراب بود و غصه میخوردم گفتم یه کم روحیه ام خوب بشه نشستم عکسای سیبل کن را تو اینستاگرام سرچ کردم دیدم اقا شب خوابیدم خواب دیدم سیبل کن اومده تو خوابم میگه که پشیمونه یه عمر رقاصی و خوانندگی کرده و میخواد بیاد مشهد و صیغه امامجمعه مشهد علم الهدی بشه! و توبه کنه!
و توخوابمم سیبل کن گوله گوله اشک میریخت منم میگفتم وای نمیخواد بیایی صیغه بشی همونجا تو ترکیه توبه کن خدا میبخشه ات! دیگه این صیغه شدنت چیه و.....دختر از خواب بیدار شدم اینقدددددد خندیدم اینقدددد خندیدم
برای دوستای ایرانیم گفتم وای تا چن وقت بچه ها میگفتن نازی دیگه خواب سیبل کن ندیدی؟
نازی جون انصافا خواب خنده داری دیده بودی
والا من که هرچی خواب میبینم جنایی هست و واقعا به یکی از این خوابها لازم دارم.
حقیقتا یه خورده با وضع کرونای فعلی اینطر آب کابوس بیشتر شبیه واقعیته
ولی واقعا جالبه که میگی دوست داشتمبقیه شو میدیدم که نجات پیدا کرده باشی من دلم نمیخواد به اون کابوس برگردم
راستش از اون روز که این کابوس را دیدم متاسفانه اوضاع مرگ کرونا بیشتر شده، طالبان برگشتن. انگار کابوس کسور ما و همسایه تمومی نداره.
جالبه دیشب باز یک کابوس کوتاه ( خونه امون اتیش گرفته بود) دیدم و دوباره پریدم و دوباره همون حس که باید برگردم و نجات پیدا کنم
چقدر خوبه که امید داشتی اگر آسانسور بیاد پایین جای امنی هست. با خودم فکر کردم من اگر تو اون موقعیت بودم احتمالا حس میکنم هیچ جای امنی دیگه باقی نمونده و تلاش بی ثمر هست
امیدوارم این هفته کلی اتفاقهای شیرین برات بیفته به خوشمزگی همون بستنی ای که تو خواب خوردی
زری جون، هاهاها حتی تو خواب هم مدل تراکتوری عمل میکنم و باید خواب را به سرانجام برسونم و برسم به امنیت. مرسی زری جون از پیامت، خداراشکر این چندوقته حس و حالم بهتر بوده و روزگار هم خوبه.
آسمان جان جدای از همه اینها یه فیلنامه خوب میتونه از توش دربیاد برای یه فیلم ترسناک خفن!
هاهاها اره، قشنگ موضوع داشت، اتفاقا راستین اصرار کرد گذاشتمش تو پیج پابلیک اینستا.
من وقتی کلاس پنجم بودم یک داستان نوشتم و عکسهاش را هم خودم نقاشی کردم، یادمه حتی دفترش را هم خودم درست کردم و جلد زرد کردم :)) ای کاش داشتمش
آسمونی جان عجب خوابی دیدی.
امیدوارم که به جای این کابوس در هفته پیش رو دو سه تا رویای ناب داشته باشی.
کامشین عزیز، یک دوره ده ساله شبی نبود کابوس نبینم. مدتها است کمتر کابوس میبینم اما همچنان ترسناک و سینمایی ان، احتیاج به رویای شیرین دارم چه تو خواب و چه واقعیت.
سلام
واقعا ترسناک بوده
چرا میخواستین بقیه شو ببینین؟
سلام، اره ترسناک بود، میخواستم به جای امن برسم، اونطوری وسط اون ساختمون بی انتها ول شدم