My White House

من اینجام تا بنویسم، از خودم، افکارم ،گذشته ،اینده، خطاها وارزوهایم. من اینجام تا به تحریردراورم زیباترین مسیررابرای زندگیم. مینویسم برای پرواز، برای به اواز کشیدن تک تک حروف نگرانی. از من نخواهید به رقص دربیاورم عروسک زندگی را، که من تنها تصویرگر چشمانم.

My White House

من اینجام تا بنویسم، از خودم، افکارم ،گذشته ،اینده، خطاها وارزوهایم. من اینجام تا به تحریردراورم زیباترین مسیررابرای زندگیم. مینویسم برای پرواز، برای به اواز کشیدن تک تک حروف نگرانی. از من نخواهید به رقص دربیاورم عروسک زندگی را، که من تنها تصویرگر چشمانم.

ناشادم

نمیدونم چرا کاملا شاد نیستم، همه چی خوبه و کم و بیش رو برنامه هست اما صد در صد احساس شادی نمیکنم، این مدت که استادم ایتالیا هست همزمان شده با تموم شدن یک فاز از ازمایشها و من هم اکثر اوقات از خونه کار کردم، ۳-۵ ساعت کار در روز و بقیه اش برنامه های دیگه، برای همین زمان بیشتری برای استراحت دارم، اما یک قسمتی از ته دلم شاد شاد نیست، نمیدونم چرا؟ شاید افسرده شدم شاید هم فقط نگران کارهای ریز و درشت اینده هستم، کارت راستین، ایران رفتن، شروع پروسه کاری راستین، بچه دار شدن، اصلا بچه دار بشیم یا نه! چی میشه چی نمیشه هایی که دیر با زود زمانش میرسه اما ذهن من درگیرشه، شاید هم یک نوع از وسواسه! حساس شده ام، خیلی زودمیرنجم، از حرفهای استادم ، از رفتار فلان دوست. جالبه حتی برای ایران رفتن هم هیجان زده و شاد نیستم، البته بشدت به یک تغییر و مسافرت احتیاج دارم و مطمئنم زمانش برسه هیجان هم میاد، برعکس من راستین میگه، حس میکنم برم ایران دلم نخواد برگردم. ازش که میپرسم چرا؟ میگه چون کار و درامد درست و حسابی تا الان نداشتم ‌و نگران اینده ام. دست و دل خودم هم به اموختن کارهای جدید نمیره، فکر کنم قسمتیش به ضد حالهای استادم باشه، بخشیش هم به پروسه چندساله مقاله چاپ کردن. میدونم استادم شیطان مسلم نیست و فقط بعضی اوقات ضد حال میزنه، میدونم کار پست داکم خیلی سنگین و ازاردهنده نیست؟ اما چرا من خوشحال نیستم. نمیدونم ، امیدوارم این ناخشنودگی  چندهفته ای موقت باشه و باز برگردم به دوران الکی خوش و خرمم

نظرات 6 + ارسال نظر
نازی جمعه 7 آبان 1400 ساعت 23:07

ول کن بابا اسمان جون کدوممون شادیم که تو الان غصه میخوری ناراحتی! منم متولد ۱۳۵۹ هنوز اقدامم نکردم واسه بارداری باورت میشه دختر؟ همه فک میکنن بچه دار نمیشم ولی حقیقتش اینه حتی اقدامم‌نکردیم به قول شوهرم‌میگه تو این‌هیر ویر فقط یه بچه کمه و بچه میخوایم‌چی کار؟! چی بگم به خدا بعضی وقتها میگم خوب بود اینقد درس نمیخوندیم همون یه لیسانس تق و لق میگرفتیم و یه شوهر و یه زندگی تو ایرانو و زاییدن و مادرشوهر و...بعد میبینم نه من هارتر از این حرفها بودم
از طرفی هم دلم اینجا خیلی میگیره کشور خیلی مدرنی هست ولی روح نداره آسمان! باورت میشه این کشور روحش مردست! دقیقا برعکسه ایران که پر از روح هستشپریروز یه بچه های پاکستانی میگفت پاکستان خیلی شاده ولی اینجا دلم غم داره گفتم وای اشرف منم همینطور! پس تو هم حست اینه! فقط همین چینی های مادرفلان توش خوشحالنوای یعنی الحمدالله ناشکری نمیکنم ولی بین پیغمبرا جرجیس را انتخاب کردیمتقصیر شوهرمم بود وگرنه من بورس انگلیس را گرفته بودم اون بورس اینجا رو وای برداشت منو زور زور زور اورد اینجا دیگه چاره ای هم نبود حالا باز من میگم آسمان ادم از شوهر بکشه باز میگیم غریبه هستش‌ولی خانوادمم اخه خیلی قزمیت هستن هی میام وبت درددلهام باز میشه ببخش خواهر این حرفهه تف سربالاست لاقل به تو که منو نمیشناسی بگم یه کم خالی بشم

نازی تو چقدر بامزه مینویسی، واقعا تو را بشدت در نیویورک لازم داریم. نازی راستش تا پارسال تابستون ما هم اصلا اقدام نمیکردیم، همسرم که مخالف بچه داری بود، تا اینکه دیگه من یکی به دو کردم و عقلانی تصمیم گرفتم بچه بیارم نه دلی.
ببین نمیشه برید انگلیس، فکر کنم انگلیس شهر باحالی باشه. جالبه نیویورک ورژن خوب ایرانه و خیلی فضاش خوبه، تنها ناراحتی ما دوری از خانواده هامونه و‌گرنه دلمون خداراشکر برای خود ایران کم تنگ میشه

اتم سه‌شنبه 12 مرداد 1400 ساعت 10:26

خیلی عوامل ممکنه دخیل باشن. به نظرم تراپی بتونه کمکتون کنه.به خصوص وقتی آدم خودش نتونه ریشه یابی کنه.

اره اتم جان، البته نه اینکه فکر کنید الان اوضاعم خیلی خرابه، نه، کلا من نمیذارم اوضاع خیلی خراب بشه بعد به فکر درمان یا درست کردن کاری بیافتم، معمولا پیشکیری یا زود درمانی میکنم:)

زری.. جمعه 8 مرداد 1400 ساعت 08:11 http://maneveshteh.blog.ir

سلام، آسمان جان کارت شما و راستین قطعی قبل از اومدنتون به ایران دستتون رسیده دیگه؟ درسته؟ شاید یه کوچیک استرس این را داشته باشید که مبادا وقتی ایرانید یه مشکلی پیش بیاد که حضورتون در امریکا لازم باشه؟
یه موقع هایی اینطوری میشیم انگار دلشوره داریم... امیدوارم زودتر خوب بشی

سلام زری جان، نه متاسفانه هنوز کارت همسرم نیومده، راستش زری اکثرا میتونستم دلیل قطعی حال بدم را پیدا کنم و خوددرمانی کنم اما اینبار مطمئن نیستم. کمی افسردگی همراه با مقدار زیادی اضطراب، باید رو مدیریت اضطراب کار کنم. ایران بیام مشاور میگیرم، نگرانی از اینده زیاد دارم اما حقیقتش هیچ کدوم بزرگ نیست چون میدونم همه دیر یا زود داره اما اخرش درست میشه با اینحال انگار همینها رو حس و حالم تاثیر گذاشته

زینب جمعه 8 مرداد 1400 ساعت 05:19

ای وای الان کامنت پست قبلم رو خوندم دیدم چقدر ممکنه ایجاد سوءتفاهم بکنه.منظورم این نبود زبان شما از اونها بدتره منظورم این بود حتما بهتره ولی چون کسی سرراه اونها نبوده ازشون ایراد بگیره به صورت مانع و سد براشون مطرح نشده چون شما پست داک دارید میگذرونید قطعا زبانتون از اونها بهتره. اما خودم پزشکی خوندم و بعد فارغ التحصیل شدن تو فضای اون موقع ایران فکر میکردم وارد فضای ریسرچ و آکادمیک شدن تو خارج خیلی خفنه! و همینطوریم شروع کردم. رفته رفته متوجه شدم خیلی آدم بالینی هستم و اصلا این فضا بهم نمیخوره. بعد از کلی خسارت روحی و تلف شدن سالهای عمرم برگشتم به فضای بالینی. تو این راه رزیدنتی هم کم نیستن کسانی که میزنن تو سر اعتماد به نفست با این وجود وقتی بیمار ازت راضیه و درخواست میکنه نوبتهای بعدیش با تو باشه، دیگه بقیه میشینن سرجاشون. در حالی که تو فضای غیربالینی مافیا بازی با قدرت بیشتری جریان داره چون طرف بی غرض ثالثی مثل بیمار وجود نداره که در ارزیابی آدم دخیل باشه. چه اینجا چه ایران می بینی خیلی مقالات علمی بین نویسنده ها، دوتاشون فامیل یکسان دارند (والد و فرزند) حالا اونهایی که فامیل یکی نیست و نمیشه فهمید بماند مثل روابط همسری و نور چشمی و غیره.
اما رضایت از زندگی...والا منم راضی نیستم و فکر میکنم اشکال از خودمه. نقطه نظر همسرتونم درک میکنم پیشرفت شغلی و مالی خیلی حس رضایتمندی میده به آدم.

زینب عزیزم تو چقدر مهربونی، نه زینب جون بد ننوشتی، خود من بارها گفتم زبانم ضعیفه بخصوص مکالمه، تو پرزنت تو رشته خودم که دایره کلماتش محدوده خوب هستم. ممنونم که توضیح دادی راجع به رشته ات، پزشکی رشته ای هست که من همیشه دوست دارم، عاشق بخش تشخیص بیماری هستم، هیچوقت از کار و حرفه داروسازی لذت نبردم، کار ریسرچ را از این جهت دوست دارم که خیلی امکان نواوری و کشف و اکتشاف داره. اما همچنان ته قلبم علاقه به کار پزشکی هست. هرچند الان فکر میکنم خیلی دوست ندارم هرروز در ارتباط با تعداد زیادی ادم باشم. زینب جون، من و همسرم هنوز یک پروسه تغییر بزرگ دیگه سر راهمون داریم، میدونی که همسر من تا حالا اجازه کار نداشته و قصد داره اجازه کار که گرفت تو رشته مورد علاقش کار کنه که براش چالشه، خلاصه حداقل ۳ سال دیگه مونده تا ما به یک ثبات نسبی برسیم

صبا چهارشنبه 6 مرداد 1400 ساعت 23:40 http://gharetanhaei.blog.ir/

شاید بخاطر اینکه در آستانه تغییرات زیادی تو زندگی تون هستید و نمی دونید این تغییرات به چه شکل پیش میره واسه همین نمی تونید از ته دلتون شاد باشید.

نمیدونم علتش چیه صبا، شاید انتظار برای اینده،شاید افسردگی و اضطراب، ، شاید شنیدن اینهمه خبر بد از ایران، فقط امیدوارم موقتی باشه. امیدوارم ایران رفتنمون بعنوان یک اتفاق بزرگ باعث بشه این حس بشکنه و با حس دیگه ای جایگزین بشه.

ربولی حسن کور چهارشنبه 6 مرداد 1400 ساعت 15:34 http://Rezasr2.blogsky.com

سلام
وقتی اومدین ایران از این که اونجا زندگی میکنین احساس شادی خواهید کرد

سلام بشدت متاسفم بابت ایران. من شدید پیگیر اخبار ایران هستم و میدونم اوضاع چقدر داغونه، حقیقتش دکتر جان( حالا فهمیدم چرا دکتر صدا میکنم :) با شنیدن اخبار کرونا و نبود واکسن و بی ابی و بی برقی و فقر و اینترنت و ناامنی هم ناراحتیم چه برسه بیاییم و به چشم ببینیم. چه بخواهیم چه نخواهیم انگار بک قسمت از بدنم تو اون خاکه.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد