My White House

من اینجام تا بنویسم، از خودم، افکارم ،گذشته ،اینده، خطاها وارزوهایم. من اینجام تا به تحریردراورم زیباترین مسیررابرای زندگیم. مینویسم برای پرواز، برای به اواز کشیدن تک تک حروف نگرانی. از من نخواهید به رقص دربیاورم عروسک زندگی را، که من تنها تصویرگر چشمانم.

My White House

من اینجام تا بنویسم، از خودم، افکارم ،گذشته ،اینده، خطاها وارزوهایم. من اینجام تا به تحریردراورم زیباترین مسیررابرای زندگیم. مینویسم برای پرواز، برای به اواز کشیدن تک تک حروف نگرانی. از من نخواهید به رقص دربیاورم عروسک زندگی را، که من تنها تصویرگر چشمانم.

سفر

سلام به همه، 

ما رفتیم فیلادلفیا و برگشتیم. راستین هم این هفته عازم تهرانه. براش خیلی خوشحالم. البته یک مدت تنها میشم اما چون من قبل ازدواج مستقل زندگی میکردم هیچ مشکلی ندارم. راستین اما هم خوشحاله و هم ناراحت. قرار بود ما تابستون با هم بریم ایران، خانواده من تا مهر ماه صبر کردن بعد چون دیدن خبری از ما نشد و ویزای توریستی کانادا داشتن پاشدن رفتن کانادا. الان که کارت راستین اومده خانواده من تو کانادا بسر میبرن برای همین اون تنها میره ایران و اوایل دسامبر تنها میرم کانادا. هیچ کدوم نمیتونیم خانواده های همدیگه را ببینیم و خلاصه شیرینی اومدن کارتهامون ملس شد. بخشی از لذت دورهمی ها به حضور هردومونه. و این دیر اومدن زد تو کاسه کوزه همه برنامه هامون. برای رفتن به کانادا هنوز نمیدونم با هواپیمابرم یا خودم تا اونجا رانندگی کنم. ۶-۷ ساعت راهه و مسیر کاملا سرراست و امنه. فقط قضیه همون ۶-۷ ساعت رانندگی کردنه. واقعا نمیدونم و گذاشتم تا دسامبر برسه و ببینم کدوم برام راحتتره. 
برای رفتن به کانادا چون هنوز گرین کارتهامون نرسیده و فقط اجازه ورود به خاک امریکا را داریم باید ویزا میگرفتم، اوایل نوامبر هم انگشت نگاری کانادا را دارم. جالبه برای کریسمس همه امون خونه برادرم جمعیم، قدیمیها میدونن که برادرم تقریبا هم زمان با ما مهاجرت کرد رفت کانادا، الان خونه بزرگ خوبی گرفته، من که تا حالا کانادا نرفتم اما جمع شدن همه امون به وقت کریسمس توی یک خونه بزرگ سفید همیشه ارزوم بوده، حالا امسال خونه برادرم ایشالله یکبار هم خونه خودمون با حضور راستین. 
باز برگردیم سر داستان کاسه کوزه بهم ریخته. ما چون بیشتر از ۵ سال هست خانواده هامون را ندیدیم با ذوق و شوق کلی سوغاتی برای هرکدوم خریدیم بعد نصف لذت سوغاتی موقعی هست که شاد شدن اون عزیز را میبینی، حالا راستین جدا سوغاتی اونهایی که ایرانن را میبره من جدا سوغاتی اونها که کانادان را میبرم. نصف العیش. از اونطرف بهتر بود من یک IUI برای بچه داری انجام میدادم که میخواستم توی سفر ایرانم داشته باشم، چون اینجا هزینه اش خداتومنه، اونهم افتاد به زمان نامعلوم، پس بچه دارشدن هم پرید تو هوا. بازم غر بزنم یا از حالا به بعد ابراز شادی بکنم برای دیدن خانوادم و سفر راستین به ایران. اووه یک کوچولو دیگه. راستین نمیخواد بیشتر از دوماه بمونه و بصلاح هم نیست قبل اومدن گرین کارت زیاد خارج امریکا باشه، خلاصه وسط دسامبر میاد و حدس بزنید اون موقع من کجام؟ بله کانادا. چرا نمیاد کانادا، چون هزینه ویزا و بلیط و همه اینها زیاد میشه و ویزای کانادا گرفتن هم زمانبره. اخه اصلا قرار نبود ما قبل اومدن گرین کارت بریم کانادا اونهم وسط زمستون. اونهم زمستون مونترال. بعللله فکر کنم دیگه باید نقطه بذارم و شما تصور کنید با همه این اوصاف ما خیلی خوشحالیم:)

مسابقه

سلام سلام، 

کارت راستین هم درحال اومدنه و ما خیلی خوشحالیم، البته اونقدر دیر اومد که همه خانواده من رفتن یا دارن میرن سفر کانادا خونه برادرم و من بجای ایران میرم کانادا برای دیدنشون. اما سفر راستین همچنان برقراره. 
خوب بریم سر بحث جدید، بذارید از اینجا شروع کنم، هرسه شنبه کجا میرم؟ میرم یک کلاس فارماکولوژی بشینم و به درس گوش بدم. چرا؟ چون همش احساس میکنم باید بیشتر یاد بگیرم. البته وقتی دانشجو‌ نیستی همینطوری سرکلاس نشستن دردسر داره اما خوب حل شد و مساله این نیست.
چندوقته با چندتا پزشک ساکن امریکا تو اینستا درتماسم، اونها درگیر گذروندن تخصص اشون هستن. بعد همینطور احساس میکنم عقبم و باید بیشتر تلاش کنم. جالبه تو مخم هم نمیره که خوب تو رشته خودت به اخرین درجه رسیدی و فقط باید تو این محدوده علم ات را بالا ببری. حس میکنم توی یک مسابقه هستم ا. دقیقا حس میکنم مسابقه زندگی من تموم نشده و باید بیشتر تلاش کنم، باید بالاتر برم و اینه که اذیتم میکنه. مثلا همینطور تو ذهنم هست که باید امتحان های هم ارزی داروسازی را بدم درصورتی که عملا هیچ تاثیری تو پیشرفت کاری من نخواهد داشت و من تصمیم دارم کار اصلیم تحقیق باشه، بعد این که هیچی تازه جدیدا فکر میکنم رزیدنسی کلینیکال فارماسی راهم برم و  اینجاست که خودم متوجه میشم یک مشکلی هست. اخه اینهمه امتحان برای چی؟ واقعا برای چی؟ برای اینکه من همیشه خودم را کم میبینم؟ برای اینکه احساس میکنم هنوز خیلی خیلی باید جلو برم؟ باور میکنید گاهی حتی باور نمیکنم امریکام و هنوز وقتی میشنوم یک نفر مهاجرت کرده یک لحظه باید به خودم یاداوری کنم، نترس. تو هم مهاجرت کردی و امریکایی. 
امان از این روانشناسهای ایرانی که تا میفهمن خارج از کشوریم میخوان خداتومن از ادم پول دربیارن. فکر میکنم این مشکل را باید از طریق مشاور حل کنم

روزانه

خیلی وقت هست دانشگاه نرفتم، اما امروز برای شرکت تو یک کلاس فوق برنامه دارم میرم دانشگاه. تنبلیم میشد از خونه بکنم و پاشم. اما دیگه یواش یواش روزهای هرروز دانشگاه رفتن و ازمایش داشتن میرسه. دوسه هفته ای هست که برنامم با شروع کنفرانسها سنگین شده، تا اخر ماه اکتبر سنگینی برنامه ها به اوج خودش میرسه و احتمالا تا اخر نوامبر ادامه داره. بعد از اون واقعا نمیدونم که قراره اخرش ما این پاییز ایران بریم یا نه. هنوز کارت راستین نیومده، اما اونقدر زمان گذشته که داره همزمان میشه با صدور گرین کارتهامون. همچنان منتظریم و همچنان ذوق تغییرات بزرگ را داریم، بخصوص برای کار راستین. خوب حتما متوجه شدید علت کمتر پست گذاشتن را، چون تغییرات اونقدر کم بوده که عملا حرفی برای گفتن نذاشته. 

اهان بذارید از درگیری ذهنی جدیدم براتون بنویسم، تازگیها دارم به اینده شغلیم فکر میکنم، کار تو اف دی ای مزایایی داره اما دیگه اونقدر مورد علاقم نیست، بخصوص که باید به شهر بالتیمور نقل مکان کنیم، ساختمون اف دی ای توی شهری بین بالتیمور و واشنگتن قرارداره. جالبه بدونید نادوست او پی تی اش را توی یکی از مرکزهای اف دی ای شروع کرده. و جالبتر اینکه هنوز دفاع نکرده اوپی تی گرفته. و قراره همونجا استخدام بسه. خوب برگردیم به خودم، دارم فکر میکنم سال دیگه برم تو صنعت یا تو دانشگاه بمونم، دانشگاه موندن یعنی استاد دانشگاه شدن، استادها اینجا میتونن از شرکتها یا سازمانهای مختلف گرنت بگیرن و کار ریسرچ را تو ازمایشگاهشون داشته باشن، عین استاد من که گرنت از اف دی ای داشت. و چندتا کلاس هم درس بدن. حقیقتش استادم سال دیگه احتمالا بازنشست بشه. و جاش خالی میشه، از اونطرف تو دانشگاهمون منرا میشناسن و دین تحقیقات یکبار تو حرفهاش غیر رسمی افر داد، دین دانشکده هم که ایرانی هست، پس میتونم شانس داشته باشم تو دانشگاه خودم استخدام بشم اما ایا واقعا میخواهم بعد هفت سال توی این دانشگاه،  بازم بعنوان استاد همین جا ادامه بدم؟ حسن کار صنعت اینه حقوقش بیشتر از دانشگاه هست، احتمالا میزان قابل توجه بیشتر. اما ممکنه کارش تکراری باشه و نواوری چندانی توش نباشه. داره دوراهی سختی میشه. کاردانشگاه اونقدر امنیت شغلی هم داره که ممکنه برای همیشه توش گیر کنی و سالها بمونی. قصد دارم ماه بعد که رفتم کنفرانس حضوری، با یکی دوتا از ادمها که تجربه دارن مشورت کنم. اینهم از این. من رسیدم ایستگاه دانشگاه. 

روزانه

همیشه توی تنظیم و تعادل زمان کار مشکل دارم، یعنی وقتی کار از سر و‌کولم میریزه بهمون نسبت بازدهی ام بالاتر میره و وقتی کار نباشه انگیزه هم نیست. البته در مورد اخر باید بگم انگیزه نیست پس کار هم نیست و کارهای جانبی هم نیست. الان دوماه میشه که خونه نشستم و همچنان منتظر قرارداد و پرداخت حقوق معوقه ام هستم. بله الان ماه پنجم هست که بدون حقوقم. ماه پیش بنا به عادت روتین کار را حفظ کرده بودم اما الان کمتر و کمتر کار مفید میکنم تا جاییکه درنهایت روزی یکساعت ایمیلها را جواب بدم و یکی دوساعت هم رو پوستری مقاله ای گزارشی کار کنم. میتونم از این زمان و انتظار نهایت استفاده را برای کارهای دیگه ببرم مثلا مقاله بخونم برنامه های متفرقه یاد بگیرم ورزش کنم یابیرون برم و خوش بگذرونم اما عملا ترجیح میدم تموم هفته را تو خونه بمونم و حتی برای خرید هم بیرون نرم. عملا بیرون رفتن افتاده اخر هفته که با راستین برنامه ای میذارم. خوب علت اصلی اینه انگیزه ندارم، وقتی انگیزه نیست حوصله هم میپره. حتما میتونید حدس برنید چرا. بخاطر این انتظار برای گرفتن قرارداد و حقوق های قبلی. بخاطر انتظار برای رسیدن کارت کار و سفر راستین. بخاطر سفر به ایران که قراربود تابستون بریم و بخاطر اینکه هنوز کارت راستین نرسیده هی عقب می افته. بخاطر اینکه عملا دوساله مسافرت نرفتم، البته اگه سفر به شهر دیگه برای شرکت تو کنفرانس را که دوسال پیش داشتم بشه سفر حساب کرد. بخاطر اینکه با وجوداینکه سالمیم هنوز بچه دار نشدیم( هنوز حس مادرشدن ندارم اما منطقم میگه وقتشه) بخاطراینکه راستین هنوز مجبوره کار جنرال بکنه بخاطر نداشتن گرین کارت. خوب حالا که همه را نوشتم میبینم همچین بیراه هم نیست که بجای اینکه از صبح تا شب فعالیت کنم وقتم را تو تخت و به گوش کردن یا نکردن کلاب هاوس و داستانهای صوتی بگذرونم. بله هوا عالیه. همه چی خوبه اما وقتی بمیزان قابل توجهی از زمانت به انتظار گذشته عملا انگیزه میپره. اینهم روزانه من. 
راستی فکر میکردم اون مدل داستان نویسی را دوست داشته باشید، البته اصلا داستان نبود و هرخط و سطرش عین عین واقعیت بود، و کلی برای نوشتن اون متن احساسات اون روز را زنده کردم اما اکثرا استقبالی نکردید و خوب برگشتم به هنین سبک عادی نوشتن و غر زدن:)

هفت سال، بخش دوم

تپه ذغالها به خاکستر تبدیل شده بود، راستین و آسمان صندلیهایشان را به آتش نزدیک‌تر کردن تا از گرمای آن بیشتر لذت ببرند. همچنان سرو صدا از چادرهای اطراف شنیده میشد اما صداها کمتر و کمتر میشد، کمرنگ شدن صداهای اطراف توجه اسمان را به صدای باد متوجه کرد با هرنسیم امواج برگهایی  خروشان  بحرکت درمیامد، صدای جیرجیرکها خلسه اور بود. یاد اولین روز افتاد، دوم شهریور، هواپیما که به راه افتاد سعی کرد با مسافرالمانی بغل دستیش هم سخن بشه. مسافری که بقصد خوشگذرانی به ایران سفر کرده بود، از دوست دخترش میگفت و استخر پارتیها، ذهن اسمان مضطرب تر از این بود‌که حرفهای پسر خوشگذران را تحلیل کند، تنها هدفش این بود کمی به انگلیسی حرف بزند تا بلکه بخودش امید بدهد که میتواند، بسختی با هم مکالمه طولانی داشتن، پسر پرصحبت بود، اگه تنها نبود، اگه پروازی به اون طرف دریاها برای همیشه نداشت، ترجیح میداد وقتش را به سکوت و با دیدن فیلمی بگذراند، کاری که همیشه با لذت درمسافرتهای قبلی میکرد اما اینبار فرق میکرد، اینبار سفر نبود، حداقل سفری دوسه روزه نبود، سه چمدان همراهش که خواهر و مادرش بسختی وسایل را داخلشان پر کرده بودن سخن از سفر برای مدت نامعلوم میکرد، تو فرودگاه دبی،. اسمان متوجه پدر و دختری شد که همسفرش بودن دعا دعا میکرد که مقصد اونها هم نیویورک باشه اما تو ترانزیت شلوغ فرودگاه دبی گمشون کرد. یواش یواش سایه ترسناک مهاجرت بزرگ و بزرگ تر میشد. چندساعتی تا پرواز بعدی مونده بود. تموم این چندساعت به تلاشی ناامیدانه برای وصل شدن به اینترنت گذشت، میخواست با راستین تماس بگیرد اما اینترنتی وجود نداشت، زمان پرواز دوم رسید، صدای شکسته شدن ذغالی نگاه اسمان را بسمت تل خاکسترو ذغال برگرداند، از هجوم خاطره ها ترسید. احساس میکرد دیوار خاطره ها بزرگتر از اون هست که بتوند سنگینی اوارشون را روی ذهنش تحمل کند. اما خاطره روز اول اون را بدرون خودش میکشید. تمام صندلیهای اطرافش را مسافرانی از کشور هند دوره کرده بود. پیرمردی درکنار شیشه های فرودگاه با منظره هواپیماهای بزرگ نماز میخوندو چندبچه ای دراطرافش بازی میکردن. خاطره ای محو از زمان سوارشدن داشت، ردیف چپ هواپیما نشست، صندلی وسط از ردیفی سه تایی. صدای گریه بچه ها تو طول سفر بی امان بود. بعد از اون بود که دیگه نمیفهمید مهماندارها چی میگن، انگار به زبانی حرف میزدن که تو عمرش نشنیده بود، شبیه فیلمها. استرس و اضطرابش لحظه به لحظه بالاتر میرفت. اصلا نفمید کی وارد خاک امریکا شدن، حتی اگرهم  میخواست هم چیزی از لهجه غلیظ امریکایی کاپیتان و مهماندارها نمیفهمید. نزدیک فرود کارتهایی را بینشون پخش کردن. از قبل میدونست این کارتها برای اعلام مواد غذایی پول ووسایل بارزش به خاک امریکاست. پرکردن کارت را از قبل تمرین کرده بود و بی مشکل کارت را پرکرد، بعد از پرکردن کارتش پسرک کناردستیش ازش خواست به پرکردن کارت اونهم کمک کنه، عراقی بود، انگلیسی نمیدونست و فقط یک برگ کاغذ دستش بود که تموم مشخصات و ادرس جایی که باید بره توش با خودکاری ابی نوشته شده بود. به پسرک حسودی کردو همزمان دلش سوخت و کمکش کرد. چندلحظه بعد کاپیتان اعلام کرد که کمربندها را ببندید و داریم فرود می اییم. کمی بعد دشتی بزرگ که پراز دریاچه و برکه های پراز اب بود نمایان شد، بمانند مردابی بود که قصد بلعیدن اورا داشت. تا چشم کار میکرد مرداب بزرگ امتداد داشت و بعد اسفالت فرودگاه. راستین صداش کرد و اسمان از جاش پرید، بریم بخوابیم؟ بریم.