My White House

من اینجام تا بنویسم، از خودم، افکارم ،گذشته ،اینده، خطاها وارزوهایم. من اینجام تا به تحریردراورم زیباترین مسیررابرای زندگیم. مینویسم برای پرواز، برای به اواز کشیدن تک تک حروف نگرانی. از من نخواهید به رقص دربیاورم عروسک زندگی را، که من تنها تصویرگر چشمانم.

My White House

من اینجام تا بنویسم، از خودم، افکارم ،گذشته ،اینده، خطاها وارزوهایم. من اینجام تا به تحریردراورم زیباترین مسیررابرای زندگیم. مینویسم برای پرواز، برای به اواز کشیدن تک تک حروف نگرانی. از من نخواهید به رقص دربیاورم عروسک زندگی را، که من تنها تصویرگر چشمانم.

خستگی چندسال دوندگی

فصل بهار یعنی زمان تولد من و راستین، همیشه با اومدن تولدم یک دفعه متوجه عددهای عمرم میشم، و این داستان هرساله هست. اما این سری عددها یکجور دیگه اومدن سراغم. اینکه چقدر بزرگ شده اند. اینکه بخود بیایی میبینی نصف مسیر عمر را رفته ای، اینکه ۱۵ سال با راستینم اما حس و حالی از  گذشت ۱۵ سال نمیبیم. اینکه زمانی رسیده پدربزرگها و مادربزرگها نیستن و خاطراتشون بتازگیهای روزهای بچگی و نوجوانی و حتی بیست سالگیست اما سالهاست حضوری ندارن. همیشه میگفتم سن عدده، مهم اینه دل جوون باشه، بدن سالم و ظاهری که سنم را کمتر از سنم نشون میداد هم پشتوانه ام بود. اما امسال متوجه شدم بزرگ شدن پیامد داره. حتی اگه تو ظاهر نمود پیدا نکنه. نبود پدرو مادربزرگها، پیر و ناتوان شدن مادرو پدرها. یکی یکی رفتن بزرگهای فامیل و از بین رفتن فرصتها. تا وقتی ۲۰ ساله ای مسیر طولانی پیش روت میبینی، خودت هم میدونی که اول راهی و شروع مسیری. سی که هستی سرخوش از دستاوردهات هستی و ۴۰ زمانی هست که هرچه کاشتی کاشتی و میبینی فرصتهایی را که با این سن از دست میره و یا خیلی سخت میشه بدست اوردشون. 

گاهی به راستین میگم حرکتهای زندگی ما مطابق یک دهه ۵۰ ایی یا ادم ۴۰ ساله نیست. مسیر زندگی ما مطابق هم دوره ایهامون پیش نرفت . ما زمان دهه شصتی ها مهاجرت کردیم و درس خوندیم و داریم کار پیدا میکنیم. دانشجوهای دور و برمون دهه هفتادی هستن و فارغ التحصیلین،  دهه شصتی. عین ما، با این تفاوت که ما دهه ۵۰ هستیم. درسته من و راستین جنگجو بودیم و هستیم اما این گپ زمانی و این دیر بدست اوردنها، این جنگهای اخیر و بدست اوردن هرچی با سختی، اینروزها خسته ام کرده و فرسوده. اینروزها توانم را بریده. شاید اگه مطابق زمانمون مهاجرت کرده بودیم و زندگی را شروع کرده بودیم الان اینهمه هزینه نمیدادیم. انگار یکهو بار سختیهایی که کشیدم و داریم میکشیم را حس میکنم، بگذریم، دهه ۵۰ های کمی را میشناسم که تحصیلی مهاجرت کرده باشن و بتازگی مهاجرت بچه های رشته پزشکی و گرین کارت به روش niw باب شده. بله بچه های دهه شصتی و هفتادی، نه پنجاهی.
 باورتون میشه تازه  راستین شروع به درس خوندن کرده چون مایله کار مورد علاقش را شروع کنه. اینروزها من هرروز پشتکار و همت اش برای درس خوندن را تحسین میکنم. خوب من رسیدم ایستگاه

سوالها

بیایید بشینیم با هم حرف بزنیم، من وقتی اتفاقی میافته یک روز کامل تحت تاثیر قرار میگیرم و باید در موردش حرف بزنم تا به یک نتیجه ای با دل خودم برسم، الان هم نه راستین و نه خواهرم هیچکدوم  دردسترس نبودن پس بیایید با هم حرف بزنیم و من از مشورت شما استفاده کنم. امروز دوستم تماس گرفت که ازم مشاوره مهاجرت بگیره، دوستم هم سن من هست. داشتم براش از روشهای مهاجرت تحصیلی و تخصص میگفتم که یکهو دوستم گفتم البته چندسال اول همسرش مجبوره بیشتر ایران باشه، اخه میدونی تو این مدت همسر من کارخونه زد و الان هم خوشبختانه خیلی وضعمون خوب شده. خوب اینجا بود که من عقب گرد کردم و گفتم حقیقتش بهتره راجع به مهاجرت دوباره فکر کنی و یا روشهای سرمایه گذاری را درنظر بگیری و گفتم با فلان دوستمون  تماس بگیر که وضعیت مالیشون شبیه شماست تا بهتر تصمیم بگیری. حالا مطلبی که میخوام راجع بهش حرف بزنم این نیست که در عرض ده سال زندگی دوستم از اینرو به اون رو شده که براش هم خوشحالم. هرچند این موضوع میشه وضعیت اقتصادی ایران که اونهم مبحث جالبیه. درضمن همسر دوستم ادم خیلی خوبی هست که مطمئنم از راه درست کارخونه اش را اداره میکنه. داستان شک و عقب گرد من هست. چرا یکهو من عقب گرد کردم.؟ بعد این سوال پیچید دورسرم که اگه واقعاوضع ادمها خوب باشه مهاجرت براشون خوبه؟مسلما من ادمی بودم که حتی اگه وضع مالی توپ هم داشتم مهاجرت میکردم. بعد دوباره به این فکر کردم کیفیت زندگی من بهتره یا دوستم؟ و انگار یکهو زندگیم زیر سوال رفت. میدونم خیلی چیزها بدست اوردم اما ما هنوز وضع مالی خوبی اینجا نداریم، هنوز اون سبک زندگی تجملی که دوست داشتم را نداریم، هنوز خبری از مهمونیهای مفصل با دوستان هم پایه نیست. تعداد ادمهای دورو برمون اب رفته، البته نه اینکه ما مقصر باشیم اتفاقا خیلیها خواهان دوستی با ما هستن اما زوجهایی که مثل ما باشن تو این جمع خیلیها وجودندارن. حتی ذهنم به این کشیده شد چندمیلیارد معادل چقدر دلار هست، و اگه من چندمیلیارد تو ایران داشتم و یک زندگی دوگانه بین ایران کانادا ایا راضی تر بودم؟ ایا رضایت الان من بخاطر عادت کردن به شرایطه؟ ایا ده ساله دیگه مطابق صحبتی که به دوستم گفتم ثروتمندهای ایران ثروتمندتر میشن و بی پولها بی پولتر یا مطابق حرف دوستم ایران مدلی از افغانستان میشه. ایا درسته که ادم پولدار ایران بمونه؟ ایا من خوشبختم؟ ایا این زندگی هست که ارزوش را داشتم ؟خلاصه ترسیدم. تو فکر فرو رفتم و زندگیمون را زیر سوال بردم. ممنون میشم درمورد هرکدوم از این مبحثها اگه نظری دارید بگید که کمکم کنه فکرم باز بشه

ببر

سلام، امروز قراره نمایشگاهی بریم که مدتها بود منتظرش بودم اما با برخورد زشت دیروز استادم نه تنها ذوقی نمونده بلکه فکرم مثل بک صخره سنگین شده که توانایی انجام کاری را ندارم. موضوع برای من برخورد زشت استادم نیست، بلکه این سوال برام پیش اومده چطور رفتار کنم که یک فرد بخودش اجازه چنین برخوردی را نده. جواب این سوال را ندارم و برای همین صحنه توهین استادم و زشت حرف زدنش و واکنش من بارها و بارها از دیروز تو ذهنم تکرار میشه. به نادوست فکر میکنم که استادم عملا ازش حساب میبره و مثل موم تو دست نادوست گیر کرده. استادم زنی هست ایتالیایی، خودخواه، جنسیت پرست و با اعتماد به نفس پایین درمقابل نیروهای بالاتر از خودش. کسی که به بکارگیری حداکثری از یک نیرو ( جنبه منفی) اعتقاد داره یعنی اگه طرف روی خوش نشون بده بار تریلی را روش سوار میکنه. و برعکس اگه‌ اهل لگد پرانی و جفتک پرانی باشه فاصله ایمن را رعایت میکنه که گزندی بهش وارد نشه. مثال خودم و نادوست، که بار تریلی را بدوش میکشم و اگه پای راستم را زودتر حرکت بدم و یا بگم فلان بار فلان برچسب را داره و یا بهتره فلان جا خالی کنیم، به زشترین شکل ریاست خودش را به رخم میکشه. و مثلا نادوست که بسیار لگد پران و‌ چموش هست، حتی وقتی تو مرتع گلها را به دندون بکشه، استادم ندید میگیره و ترجیح میده همه جوره کمترین اصطکاک را باهاش داشته باشه. مثال خنده داری را شروع کردم اما بنظرم به درستی وضعیت الان منرا نشون میده. حالا سوال من این هست چطور میتونم از قالب اسب نجیب دربیام که کسی به خودش اجازه نده برخورد زشت و غیر محترمانه ای باهام داشته باشه. متاسفانه شخصیت محترمی دارم. بقول خارجی های اینجا. نقیصه هست. نقیصه. خوب نیست. نمیخوام اسب نجیب باشم. میخوام ببری باشم که کسی اجازه بی احترامی بخودش نده. چطور، نمیدونم!