سلام به همه،
سلام سلام،
خیلی وقت هست دانشگاه نرفتم، اما امروز برای شرکت تو یک کلاس فوق برنامه دارم میرم دانشگاه. تنبلیم میشد از خونه بکنم و پاشم. اما دیگه یواش یواش روزهای هرروز دانشگاه رفتن و ازمایش داشتن میرسه. دوسه هفته ای هست که برنامم با شروع کنفرانسها سنگین شده، تا اخر ماه اکتبر سنگینی برنامه ها به اوج خودش میرسه و احتمالا تا اخر نوامبر ادامه داره. بعد از اون واقعا نمیدونم که قراره اخرش ما این پاییز ایران بریم یا نه. هنوز کارت راستین نیومده، اما اونقدر زمان گذشته که داره همزمان میشه با صدور گرین کارتهامون. همچنان منتظریم و همچنان ذوق تغییرات بزرگ را داریم، بخصوص برای کار راستین. خوب حتما متوجه شدید علت کمتر پست گذاشتن را، چون تغییرات اونقدر کم بوده که عملا حرفی برای گفتن نذاشته.
تپه ذغالها به خاکستر تبدیل شده بود، راستین و آسمان صندلیهایشان را به آتش نزدیکتر کردن تا از گرمای آن بیشتر لذت ببرند. همچنان سرو صدا از چادرهای اطراف شنیده میشد اما صداها کمتر و کمتر میشد، کمرنگ شدن صداهای اطراف توجه اسمان را به صدای باد متوجه کرد با هرنسیم امواج برگهایی خروشان بحرکت درمیامد، صدای جیرجیرکها خلسه اور بود. یاد اولین روز افتاد، دوم شهریور، هواپیما که به راه افتاد سعی کرد با مسافرالمانی بغل دستیش هم سخن بشه. مسافری که بقصد خوشگذرانی به ایران سفر کرده بود، از دوست دخترش میگفت و استخر پارتیها، ذهن اسمان مضطرب تر از این بودکه حرفهای پسر خوشگذران را تحلیل کند، تنها هدفش این بود کمی به انگلیسی حرف بزند تا بلکه بخودش امید بدهد که میتواند، بسختی با هم مکالمه طولانی داشتن، پسر پرصحبت بود، اگه تنها نبود، اگه پروازی به اون طرف دریاها برای همیشه نداشت، ترجیح میداد وقتش را به سکوت و با دیدن فیلمی بگذراند، کاری که همیشه با لذت درمسافرتهای قبلی میکرد اما اینبار فرق میکرد، اینبار سفر نبود، حداقل سفری دوسه روزه نبود، سه چمدان همراهش که خواهر و مادرش بسختی وسایل را داخلشان پر کرده بودن سخن از سفر برای مدت نامعلوم میکرد، تو فرودگاه دبی،. اسمان متوجه پدر و دختری شد که همسفرش بودن دعا دعا میکرد که مقصد اونها هم نیویورک باشه اما تو ترانزیت شلوغ فرودگاه دبی گمشون کرد. یواش یواش سایه ترسناک مهاجرت بزرگ و بزرگ تر میشد. چندساعتی تا پرواز بعدی مونده بود. تموم این چندساعت به تلاشی ناامیدانه برای وصل شدن به اینترنت گذشت، میخواست با راستین تماس بگیرد اما اینترنتی وجود نداشت، زمان پرواز دوم رسید، صدای شکسته شدن ذغالی نگاه اسمان را بسمت تل خاکسترو ذغال برگرداند، از هجوم خاطره ها ترسید. احساس میکرد دیوار خاطره ها بزرگتر از اون هست که بتوند سنگینی اوارشون را روی ذهنش تحمل کند. اما خاطره روز اول اون را بدرون خودش میکشید. تمام صندلیهای اطرافش را مسافرانی از کشور هند دوره کرده بود. پیرمردی درکنار شیشه های فرودگاه با منظره هواپیماهای بزرگ نماز میخوندو چندبچه ای دراطرافش بازی میکردن. خاطره ای محو از زمان سوارشدن داشت، ردیف چپ هواپیما نشست، صندلی وسط از ردیفی سه تایی. صدای گریه بچه ها تو طول سفر بی امان بود. بعد از اون بود که دیگه نمیفهمید مهماندارها چی میگن، انگار به زبانی حرف میزدن که تو عمرش نشنیده بود، شبیه فیلمها. استرس و اضطرابش لحظه به لحظه بالاتر میرفت. اصلا نفمید کی وارد خاک امریکا شدن، حتی اگرهم میخواست هم چیزی از لهجه غلیظ امریکایی کاپیتان و مهماندارها نمیفهمید. نزدیک فرود کارتهایی را بینشون پخش کردن. از قبل میدونست این کارتها برای اعلام مواد غذایی پول ووسایل بارزش به خاک امریکاست. پرکردن کارت را از قبل تمرین کرده بود و بی مشکل کارت را پرکرد، بعد از پرکردن کارتش پسرک کناردستیش ازش خواست به پرکردن کارت اونهم کمک کنه، عراقی بود، انگلیسی نمیدونست و فقط یک برگ کاغذ دستش بود که تموم مشخصات و ادرس جایی که باید بره توش با خودکاری ابی نوشته شده بود. به پسرک حسودی کردو همزمان دلش سوخت و کمکش کرد. چندلحظه بعد کاپیتان اعلام کرد که کمربندها را ببندید و داریم فرود می اییم. کمی بعد دشتی بزرگ که پراز دریاچه و برکه های پراز اب بود نمایان شد، بمانند مردابی بود که قصد بلعیدن اورا داشت. تا چشم کار میکرد مرداب بزرگ امتداد داشت و بعد اسفالت فرودگاه. راستین صداش کرد و اسمان از جاش پرید، بریم بخوابیم؟ بریم.