My White House

من اینجام تا بنویسم، از خودم، افکارم ،گذشته ،اینده، خطاها وارزوهایم. من اینجام تا به تحریردراورم زیباترین مسیررابرای زندگیم. مینویسم برای پرواز، برای به اواز کشیدن تک تک حروف نگرانی. از من نخواهید به رقص دربیاورم عروسک زندگی را، که من تنها تصویرگر چشمانم.

My White House

من اینجام تا بنویسم، از خودم، افکارم ،گذشته ،اینده، خطاها وارزوهایم. من اینجام تا به تحریردراورم زیباترین مسیررابرای زندگیم. مینویسم برای پرواز، برای به اواز کشیدن تک تک حروف نگرانی. از من نخواهید به رقص دربیاورم عروسک زندگی را، که من تنها تصویرگر چشمانم.

روزانه

همیشه توی تنظیم و تعادل زمان کار مشکل دارم، یعنی وقتی کار از سر و‌کولم میریزه بهمون نسبت بازدهی ام بالاتر میره و وقتی کار نباشه انگیزه هم نیست. البته در مورد اخر باید بگم انگیزه نیست پس کار هم نیست و کارهای جانبی هم نیست. الان دوماه میشه که خونه نشستم و همچنان منتظر قرارداد و پرداخت حقوق معوقه ام هستم. بله الان ماه پنجم هست که بدون حقوقم. ماه پیش بنا به عادت روتین کار را حفظ کرده بودم اما الان کمتر و کمتر کار مفید میکنم تا جاییکه درنهایت روزی یکساعت ایمیلها را جواب بدم و یکی دوساعت هم رو پوستری مقاله ای گزارشی کار کنم. میتونم از این زمان و انتظار نهایت استفاده را برای کارهای دیگه ببرم مثلا مقاله بخونم برنامه های متفرقه یاد بگیرم ورزش کنم یابیرون برم و خوش بگذرونم اما عملا ترجیح میدم تموم هفته را تو خونه بمونم و حتی برای خرید هم بیرون نرم. عملا بیرون رفتن افتاده اخر هفته که با راستین برنامه ای میذارم. خوب علت اصلی اینه انگیزه ندارم، وقتی انگیزه نیست حوصله هم میپره. حتما میتونید حدس برنید چرا. بخاطر این انتظار برای گرفتن قرارداد و حقوق های قبلی. بخاطر انتظار برای رسیدن کارت کار و سفر راستین. بخاطر سفر به ایران که قراربود تابستون بریم و بخاطر اینکه هنوز کارت راستین نرسیده هی عقب می افته. بخاطر اینکه عملا دوساله مسافرت نرفتم، البته اگه سفر به شهر دیگه برای شرکت تو کنفرانس را که دوسال پیش داشتم بشه سفر حساب کرد. بخاطر اینکه با وجوداینکه سالمیم هنوز بچه دار نشدیم( هنوز حس مادرشدن ندارم اما منطقم میگه وقتشه) بخاطراینکه راستین هنوز مجبوره کار جنرال بکنه بخاطر نداشتن گرین کارت. خوب حالا که همه را نوشتم میبینم همچین بیراه هم نیست که بجای اینکه از صبح تا شب فعالیت کنم وقتم را تو تخت و به گوش کردن یا نکردن کلاب هاوس و داستانهای صوتی بگذرونم. بله هوا عالیه. همه چی خوبه اما وقتی بمیزان قابل توجهی از زمانت به انتظار گذشته عملا انگیزه میپره. اینهم روزانه من. 
راستی فکر میکردم اون مدل داستان نویسی را دوست داشته باشید، البته اصلا داستان نبود و هرخط و سطرش عین عین واقعیت بود، و کلی برای نوشتن اون متن احساسات اون روز را زنده کردم اما اکثرا استقبالی نکردید و خوب برگشتم به هنین سبک عادی نوشتن و غر زدن:)

هفت سال، بخش دوم

تپه ذغالها به خاکستر تبدیل شده بود، راستین و آسمان صندلیهایشان را به آتش نزدیک‌تر کردن تا از گرمای آن بیشتر لذت ببرند. همچنان سرو صدا از چادرهای اطراف شنیده میشد اما صداها کمتر و کمتر میشد، کمرنگ شدن صداهای اطراف توجه اسمان را به صدای باد متوجه کرد با هرنسیم امواج برگهایی  خروشان  بحرکت درمیامد، صدای جیرجیرکها خلسه اور بود. یاد اولین روز افتاد، دوم شهریور، هواپیما که به راه افتاد سعی کرد با مسافرالمانی بغل دستیش هم سخن بشه. مسافری که بقصد خوشگذرانی به ایران سفر کرده بود، از دوست دخترش میگفت و استخر پارتیها، ذهن اسمان مضطرب تر از این بود‌که حرفهای پسر خوشگذران را تحلیل کند، تنها هدفش این بود کمی به انگلیسی حرف بزند تا بلکه بخودش امید بدهد که میتواند، بسختی با هم مکالمه طولانی داشتن، پسر پرصحبت بود، اگه تنها نبود، اگه پروازی به اون طرف دریاها برای همیشه نداشت، ترجیح میداد وقتش را به سکوت و با دیدن فیلمی بگذراند، کاری که همیشه با لذت درمسافرتهای قبلی میکرد اما اینبار فرق میکرد، اینبار سفر نبود، حداقل سفری دوسه روزه نبود، سه چمدان همراهش که خواهر و مادرش بسختی وسایل را داخلشان پر کرده بودن سخن از سفر برای مدت نامعلوم میکرد، تو فرودگاه دبی،. اسمان متوجه پدر و دختری شد که همسفرش بودن دعا دعا میکرد که مقصد اونها هم نیویورک باشه اما تو ترانزیت شلوغ فرودگاه دبی گمشون کرد. یواش یواش سایه ترسناک مهاجرت بزرگ و بزرگ تر میشد. چندساعتی تا پرواز بعدی مونده بود. تموم این چندساعت به تلاشی ناامیدانه برای وصل شدن به اینترنت گذشت، میخواست با راستین تماس بگیرد اما اینترنتی وجود نداشت، زمان پرواز دوم رسید، صدای شکسته شدن ذغالی نگاه اسمان را بسمت تل خاکسترو ذغال برگرداند، از هجوم خاطره ها ترسید. احساس میکرد دیوار خاطره ها بزرگتر از اون هست که بتوند سنگینی اوارشون را روی ذهنش تحمل کند. اما خاطره روز اول اون را بدرون خودش میکشید. تمام صندلیهای اطرافش را مسافرانی از کشور هند دوره کرده بود. پیرمردی درکنار شیشه های فرودگاه با منظره هواپیماهای بزرگ نماز میخوندو چندبچه ای دراطرافش بازی میکردن. خاطره ای محو از زمان سوارشدن داشت، ردیف چپ هواپیما نشست، صندلی وسط از ردیفی سه تایی. صدای گریه بچه ها تو طول سفر بی امان بود. بعد از اون بود که دیگه نمیفهمید مهماندارها چی میگن، انگار به زبانی حرف میزدن که تو عمرش نشنیده بود، شبیه فیلمها. استرس و اضطرابش لحظه به لحظه بالاتر میرفت. اصلا نفمید کی وارد خاک امریکا شدن، حتی اگرهم  میخواست هم چیزی از لهجه غلیظ امریکایی کاپیتان و مهماندارها نمیفهمید. نزدیک فرود کارتهایی را بینشون پخش کردن. از قبل میدونست این کارتها برای اعلام مواد غذایی پول ووسایل بارزش به خاک امریکاست. پرکردن کارت را از قبل تمرین کرده بود و بی مشکل کارت را پرکرد، بعد از پرکردن کارتش پسرک کناردستیش ازش خواست به پرکردن کارت اونهم کمک کنه، عراقی بود، انگلیسی نمیدونست و فقط یک برگ کاغذ دستش بود که تموم مشخصات و ادرس جایی که باید بره توش با خودکاری ابی نوشته شده بود. به پسرک حسودی کردو همزمان دلش سوخت و کمکش کرد. چندلحظه بعد کاپیتان اعلام کرد که کمربندها را ببندید و داریم فرود می اییم. کمی بعد دشتی بزرگ که پراز دریاچه و برکه های پراز اب بود نمایان شد، بمانند مردابی بود که قصد بلعیدن اورا داشت. تا چشم کار میکرد مرداب بزرگ امتداد داشت و بعد اسفالت فرودگاه. راستین صداش کرد و اسمان از جاش پرید، بریم بخوابیم؟ بریم. 

باز هم مشکلات

خیلی وقته پیش نیومده از مشکلاتم بنویسم، بشدت خسته و عصبانیم. از چی یا از کی ؟ سیستم دانشگاه.  قرار بود از اول ژانویه پست داکم را شروع کنم، اما کارت ead نداشتم. مسئول اینترنشنال دانشگاه تاریخ دفاع از من میخواست که برای opt و گرفتن کارت اپلای کنم. از اونطرف همزمان شده بود با فایل کردن گرین کارت. اگه برای opt اپلای میکردم پروسه گرین کارت را باید سه ماه عقب مینداختم. تصمیم گرفتم گرین کارت را زودتر شروع کنم. الان میبینم بهترین تصمیم نبود. خوب کارت گرین کارت برخلاف تصورم خیلی دیر اومد. من بد تحقیق کرده بودم یا شانس بد من پروسه صدور کارت از دوماه رسید پنج ماه. تونستم تا ماه اپریل بعنوان ریسرچ اسیستنت کار و‌درنتیجه حقوق را حفظ کنم. اما از اول ماه می دانشگاه منرا فارغ التحصیل حساب کرد و حقوق قطع شد. با استادم یکی دوبار نامه نگاری کردم و میگفت پول را بهت میدیم، الان اوایل سپتامبر هستم و نه هنوز قرارداد دارم نه حقوق. کار هم که دارم میکنم. چرا؟ بخاطر یک مسئول بیکفایت منابع انسانی. اول که این خانم اصلا ایمیلها را جواب نمیده، حتی اگه همراه نامه سه چهارتا رییس ( دین) ریسرچ و استاد و مسئول گرنت هم پیوست شده باشن. یعنی کاملا بیتفاوت. یعنی دریغ از یک نامه. بلاخره وقتی کارت من تو جولای اومد تماس با استادم گرفتم که اماده قراردادم. استادم توضیح داد تاریخ ۱ ژانویه نمیشه و از وسط جولای قرارداد میبندیم اما صحبت کردیم و حقوقت را برای ماه می تا جولای میدیم. گفتم اکی. گذشت. تو این دوماه کلی نامه به اون مسئول منابع انسانی که قرارداد را بدید، مدارک چی میخواهی، حقوق! هیچی به هیچی. به استادم هم که می گفتم میگفت با اون مسئول تماس بگیر، با اینکه تو نامه پیوست بود و میدید طرف جواب نمیده. یا دفعه اخر محترمانه گفتم پس من دنبال کار دیگه ای بگردم، استاد گفت تااخرماه حقوقت را میدن چون کارهات شده( مشکل اصلی استاد اینه حرف مارا قبول نداره) . اخر این ماه شد و گفتم دیدی حقوق نریختن. گفت دوباره با فلانی تماس بگیر میگم جواب نمیده. اخرش خودش به مسئول حقوقها ایمیل زد‌و مسئول حقوق گفت قراردادی وجودنداره( استادم گوش نمیکنه و باورنمیکنه وقتی مثلا میگم من هیچی امضا نکردم، هیچی نیومده دستم تا امضا کنم، البته فقط من نیستم با ایکا هم همینطوره)، بلاخره مسئول منابع انسانی برام یک پیش قرارداد فرستاده، اما توش حرفی نه از نوع قرارداد هست و نه حقوقی که ازشون طلبکارم. محترمانه گفتم پس اون بخش حقوق چی؟ چون استادم قبلا گفته بود و هنوز هم میگه بهت میدیم. تازه پول از جیب دانشگاه درنمیاد و برای fda هست. هیچ خبری نیست. باز طرف رفت تو کما. جدا یا سیستم امریکا هم به داغونی ایرانه یا دانشگاه ما اینطوره. خلاصه اگه تا جمعه جواب نده میخوام وقت ملاقات از رییس دانشکده بگیرم برم مشکلم را طرح کنم. استادم هم که بی خاصیت وسط ایتالیا نشسته، چون خیالش راحت راحته من ازمایشگاه و همه چیز را دارم بخوبی کنترل میکنم. معمولا اگه چیزی براش منفعت نداشته باشه اقدام نمیکنه. پی نوشت هم اینه کارت راستین هنوز نیومده. بعله زندگی گل و بلبله اما خار هم کم نیست

هفت سال

چندمتر دورتر چادر کوچکی قرارداشت. کیسه های خواب باز شده دورتادور چادرپخش بود، تو اجاقی سنگی اتیش با شعله های رقصان روشن بود، هراز گاهی نسیمی ملایمی میامد و دود اتیش را بسمت اسمان و راستین که صندلیهاشون را کاملا کنار اتیش قرارداده بودن میاورد و چشمهاشون  را میسوزوند،  با اینجال این باعث نمیشد که از گرمای اتیش توی هوای خنک کمپ دل بکنند، راستین نوشیدنی باز کرده بود و انبری  دردست داشت و ذغالها وکنده های کوچیک چوب را جابجا میکرد، سعی میکرد اتیش را روشن نگه داره اما درحقیقت داشت با اتیش بازی میکرد. اسمان سکوت و تاریکی کمپ را بهونه کرده بود و زیر نور اتیش مشغول نوشتن بود، گرمای اتیش کف کفش کتوتی اش را گرم کرده بود. تموم روزش دو نفره و در ارامش گذشته بود، چندساعت قایق سواری روی یک دریاچه اروم که دورش حلقه ای از درختان بود و دوردستها بالای درختان مه چادرش را پهن کرده بود. سایه رنگی درختان در اب دریاچه و شنای بازیگوشانه اردکان در گوشه و کنار دریاچه طرحی رنگی بر افکارش زده بود. هفت سال از شروع سفرش گذشته بود. هفت سال در سرزمین جدید، سرزمینی که کم کم داشت بهش عادت میکرد، سرزمینی که داشت سفره خاطراتش را روش پهن میکرد. عدد هفت نهیبی میزد که به عقب تر برگرده، زندگیش با راستین دوبخش بود هفت سال قبل از اومدن و هفت سال بعد از اومدن. نوشتن  از هفت سال اول براش سخت تر از نوشتن از هفت ساله زندگی در سرزمین جدید بود، همینطور که هیچوقت توانایی گفتن از دهه قبل از اشنایی با راستین را پیدا نمیکرد. باز ذهنش چرخید و روی هفت سال قبل از اومدن ایستاد، ذهنش کمی معلق ماند، سالهای تعلیق، سالهای انتظار. سالهایی که تموم نمیشد، سالهایی که اون بود و ارزویی که نمیرسید. با اینحال نرسیدن جایی درقاموسش نداشت. هوا خنک تر میشد و اسمان بیشتر و بیشتر توی صندلی مچاله میشد، راستین دست از بازی با اتیش برداشته بود و هندزفری در گوشش گذاشته بود و از موسیقی لذت میبرد. چندجمله ای کوتاه بینشان رد و بدل شد. اسمان به تاریکی روبروش خیره شد، صدای کمپهای اطراف و خنده بچه ها بگوش میرسید اما تاریکی انقدر عمیق بود که چیزی دیده نمیشد، کم کم وقت خاموشی کمپ بود تا چندساعت دیگه با وجود حضور کلی ادم و بچه و سگ های بزرگ، کمپ به خواب میرفت و صدای جیرجیرکها غالب میشد. تاریکی و گرمای لذتبخش اتیش فکر کردن به هرنوع تاریکی هفت ساله قبل و بعد را میگرفت. قراربو‌د سیاهیها را به قلم بکشد اما تاریکی زیبای کمپ جایگزین سیاهی شد. اسمان لبخندی زد و به راستین که مشغول برهم زدن اتیش بود گفت میخواهی نوشته ام را برایت بخوانم، راستین چندبار دیگر چوبها را جابجا کرد و بعد درصندلیش جای گرفت و گفت بخوون. 

پایان قسمت اول