یادمه سالهای اخر قبل مهاجرت انقدر خسته و ناامید از پروسه مهاجرت بودم که وقتی پیش یک مشاور رفتم بهم گفت اندازه یک ادم پیر خسته ای. الان باز زمانی از زندگیم رسیده که نقاب به چهره دارم اما خستگی عمیقی تو قلبم حس میکنم. طوری که وقتی دیشب بهم گفتن کار اکادمیکم درست شده بشدت ناراحت شدم. دلم میخواست درست نشه. انقدر خسته ام که تحمل کوچکترین مسئولیت و بار اضافه ای را ندارم. انقدر خسته هستم که انتظار برام سم شده. نمیتونم منتظر بمونم و از اونطرف تموم برنامه هام روی انتظار گیر کرده. میدونم همه چی درست میشه اما نمیتونم دیگه صبر کنم. خسته ام. یک ماهی هست مشاور دارم. مشاور خوبی هم هست اما انقدر تحمل بار بیقراریهام سنگین شده که نمیتونم تحملش کنم. از این برهه از زندگیم خسته ام. از این برهه از زندگیم ترسیدم. یک ترس غیر معمول. خستگی خیلی بیشتر از اندازه واقعیت درد. ترس بی دلیل. دلم میخواد مثل برق و باد شش ماه و یکسال از عمرم بگذره اما انقدر ترسیدم که حتی از گذشت یک روز میترسم. این روزها تنها نقطه روشن زندگیم حضور راستین هست. همیشه برام بمونه.
فصل بهار یعنی زمان تولد من و راستین، همیشه با اومدن تولدم یک دفعه متوجه عددهای عمرم میشم، و این داستان هرساله هست. اما این سری عددها یکجور دیگه اومدن سراغم. اینکه چقدر بزرگ شده اند. اینکه بخود بیایی میبینی نصف مسیر عمر را رفته ای، اینکه ۱۵ سال با راستینم اما حس و حالی از گذشت ۱۵ سال نمیبیم. اینکه زمانی رسیده پدربزرگها و مادربزرگها نیستن و خاطراتشون بتازگیهای روزهای بچگی و نوجوانی و حتی بیست سالگیست اما سالهاست حضوری ندارن. همیشه میگفتم سن عدده، مهم اینه دل جوون باشه، بدن سالم و ظاهری که سنم را کمتر از سنم نشون میداد هم پشتوانه ام بود. اما امسال متوجه شدم بزرگ شدن پیامد داره. حتی اگه تو ظاهر نمود پیدا نکنه. نبود پدرو مادربزرگها، پیر و ناتوان شدن مادرو پدرها. یکی یکی رفتن بزرگهای فامیل و از بین رفتن فرصتها. تا وقتی ۲۰ ساله ای مسیر طولانی پیش روت میبینی، خودت هم میدونی که اول راهی و شروع مسیری. سی که هستی سرخوش از دستاوردهات هستی و ۴۰ زمانی هست که هرچه کاشتی کاشتی و میبینی فرصتهایی را که با این سن از دست میره و یا خیلی سخت میشه بدست اوردشون.
) یادتون میاد سوپروایزرم تو اخرین میتینگش با دین تحقیق هیچ حمایتی برای استاد شدن من نکرد. بعد از اون دوباره و چندباره به استاد شدن فکر کردم و فهمیدم درس دادن را دوست ندارم. شاید تو تحقیق و ریسرچ عالی باشم اما نصف کار استاد شدن درس دادنه که من اصلا دوستش ندارم. پیدا کردن گرنت جدید دغدغه اصلی استادها هست ولی خوشبختانه فیلدی که من کار میکنم جا برای نو اوری زیاد داره اما درکل کار اکادمیک یعنی دردسر بیشتر با پول کمتر. هرچند کسانی که تو امریکا تو صنعت کار میکنن از تعطیلات کم هم شاکین. اما پول خوب و حرفه بی دردسر جبرانش میکنه. خلاصه یک ماهی هست که سوپروایزرم افتاده دنبال کار انتقال گرنت به من که متعاقبش استادی هست. یادتونه صریحا تو اون جلسه قبلی به دین ریسرچ گفت که این گرنت مال منه و قابل انتقال نیست، امروز تو نامه اش پیوست شدم که به همه دینها از جمله رییس دانشکده نامه زده بود که اسمان باید ( به انگلیسی ماست) مسئول گرنت باشه و برای اینکار باید ( تایید) وضعیت شغلی اش مشخص بشه. خلاصه چرخش روزگار عجیبی هست. اما امروز من هم فرق کردم، دیگه استادی شغل دلخواه من نیست، شاید الان به نفعم باشه با توجه به زندگی شخصی ام اما دیگه برام مهم نیست که بگیرمش یا نگیرمش. تو این مدت کوتاه زندگی من هم کامل چرخیده و من الان بدنبال ارامشم. اره روزگار عجیبیه.
سال ۹۲ ، تعطیلات عید نوروز بود و یک روزی مثل همین روزها. بی حوصله توی داروخانه نشسته بودم که با مقوله وبلاگ اشنا شدم، بعد از خوندن کامل ارشیو یک پرستار( شقایق) بود که بسرم زد خودم هم وبلاگ داشته باشم و بنویسم، اون زمان غمگین و ناامید بودم، تمام ذهن و زندگیم درگیر راه رسیدن به مهاجرت بود. کلا روند زندگیم حول این محور میچرخید. چندماه قبلش پرونده فدرال کانادمون بسته شده بود که بلافاصله با مدرک فنی حرفه ای برای کبک کانادا اقدام کردیم. درست قبل عید ۹۲ بود که پیشاپیش فهمیدیم مدرک فنی حرفه ای ایران قابل قبول کانادا نیست. خرداد بود که پرونده کبک هم ریجکت شد. سالها تلاش و انتظار وزندگی با ارزوی مهاجرت، ادمی غمگین و افسرده از من ساخته بود. تابستون همون سال رفتم دنبال مهاجرت تحصیلی به امریکا. و عید دوسال بعد امریکا بودیم و اولین نوروزمون را تو نیویورک جشن گرفتیم. از اون زمان ۸ سال گذشته. از دوره های ناامیدی و افسردگی، هیجان، سختی، کارو تلاش، شیرین و انتظار گذر کردم و باز رسیدم به سرخط. سیکل نفس گیر امید و ناامیدی. میدونم سال اسونی درپیش نخواهم داشت اما میدونم تلاشم را خواهم کرد. میدونم پایان خط روشنی است فقط به صبر و روحیه قوی احتیاج دارم.